در این ایام هم «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ خاطره ای به قلم خانم حوریه نوساز، یکی از فعالین اردوهای جهادی در مناطق جنوب کرمان آورده است که در ادامه میخوانید:
در عید خوشیهای زیادی مثل لباس نو خریدن، کارتون دیدن، عیدی گرفتن و سفر رفتن برای بچهها تداعی میشود؛ عید برای بچهها یعنی انتظار برای داشتن کلی خوشی ناگهانی. حالا گروهی بچه را تصور کن، روز اول عید دیدنیشان که میروی، چیزی به اسم عید نوروز خیلی معنی خاصی برایشان ندارد؛ همگی که نه ولی اکثرا لباس نویی برای عید تهیه نکردهاند؛ وارد خانههایشان که میشوی و تبریک عید میگویی، پذیرایی با آجیل و چند جور شیرینی و میوه تبدیل میشه به یک چای در فلاکس یا جعبهای شیرینی یا چند سیب که با تمام دلشان جلوی تو می گذارند.
اینجا از صبح تا شب پای تلویزیون و کامپیوتر نشستن برا بچه ها معنا ندارد؛ سیگنالهای تلویزیون که خوب دریافت نمیشوند و کامپیوتر هم که تو هر صد تا خانه یکی یافت میشود.
اینجا پارک رفتن و تجربهی خوش تاب بازی کردن، الاکلنگ و سرسره سواری چیزی نیست که این بچهها تا به حال تجربه کرده باشند.
اینجا بچه های مظلوم و نادیده شدهاش "فقط کپر را میشناسند" چادر محقری که تمام محوطهی حال پذیرایی و سایر اتاقها را در دل خودش جا داده. خاک، تکه ای موکت و یا حصیر هم کف پوشش است. حتی آشپزخانه ی مادر هم در دل آن جا دارد. هیچ کابینت و قفسهای هم برای چیدن ظروف وجود ندارد، نهایتا یک کمد دو سه دره چوبی که مرتفع هم نیست محل نگهداری وسایل زندگی مادر میشود.
اینجا بچه ها نه اتاقی دارند نه کمدی پر از اسباب بازی. تمام اسباب بازی های بچه ها مشتی کلوخ دور کپر هاست.
اینجا خیلی چیزها برای بچه ها معنا ندارد، نه اینکه دوست نداشته باشند نه بلکه ...
اینجا مدرسه یعنی کپر یا کانکسی کوچک، هیچ صندلی هم در آن وجود ندارد تا این شاگردهای نادیده گرفته شده را در آغوش خودش جا بدهد. یکی دو ساعت پیاده روی تجربه ی هر روز بچه ها برای رسیدن به مدرسه است که فقط تا مقطع ابتدایی را دارد. درس خواندن در مقاطع دیگر یعنی دل کندن از کپر و خانواده وشروعی طولانی برای هفت سال زندگی در خوابگاه، که برای بچهای دوازده ساله کم مشقتی نیست.
اینجا بچه گی یعنی تجربهی کلی مشقت، کلی نداشتن، کلی نبودن، کلی آرزوی نداشته، کلی ...
اینجا بچهها مسلمانند؛ کجایید مسلمان نامها؟ کجایید؟
اینجا بچه ها غریبانه غریب افتادهاند، غریب غریب
شب که می شد حول و حوش ساعت نه، من و زهرا لیوان به دست، پله ها را با اشتیاق فراوان به طرف پایین طی می کردیم آخه بعد از یک روز تلاش یه چایی داغ خیلی میچسبید. تقریباً چای گرفتن از تو اتاق کوچک طبقه ی پایین تو اون وقت برایمان یه عادت شده بود.
تازه میتوانستیم از کلی خدمات مجانی دیگر برای دریافت انواع جوشنده ها استفاده کنیم. مسئول تمام این خدمات خانمی بود که بین بچههای گروهشان معروف بود به دکترعلفی. این دکترعلفی به نظر یه دیپلمه با اطلاعاتی کامل دربارهی اکثر گیاهها بود. اسمش مرجان بود و کم و بیش با هم سلام و علیکی پیدا کرده بودیم. اواخر شب اگه کارت به طبقهی پایین میافتاد میدیدی که تی به دست مشغول نظافت راهروهاست.
انصافا خیلی حرفه که بعد از یک روز فعالیت، در زمان استراحت هم کار کرد. به هر جهت یه روز اتفاقی قرار شد من و زهرا با گروهشان همراه بشویم، تو راه بچه ها مدام مرجان را با عنوان دکتر علفی صدا می کردند یه کم تو دلم لجم گرفت که بابا حالا خوبه راستی دکتر نیست.
وسط راه بچهها گروه گروه از مینی بوس پیاده میشدند و تا عصر مشغول انجام فعالیتشان در روستایی میشدند. من و زهرا هم همینطور؛ عصر که شد همگی در یک منطقه جمع شدیم تا مینیبوس برای بردن ما به محل اقامتمان از راه برسد. درهمین حین کم کم سر صحبت که باز شد و بچه ها شروع کردند از گفتن شرایط روستاها و نیازهایشان، این وسط کاشف به عمل آمد که این مرجان خانم دندانپزشک است و حقوق خوانده و ورزشکار و هزار و یک هنر داره. البته فرد مطلع که این اطللاعات را با ایما و اشاره لو داد مورد غضب لحظهای خانم دکتر قرارگرفت و توبیخ نگاهی شد.
واقعا قبولش برام سخت بود که یک خانم دکتر را این قدر متواضع و خاکی ببینم. این که میگویند مشت نمونهی خروار؛ کم بی راه نیست. مرجان فقط نمونهای است از صدها فارغ التحصیل و دانشجوی نخبه و طلبه که عاشقانه و بی هیچ اجر و مزد دنیایی عاشقانه از دیارشان در تعطیلات عید و تابستان میروند به شهر و دیاری دیگر تا شاید مرهمی کوچک بر زخم های بزرگ آنها باشند. تا بگویند هنوز هستند کسانی که شما را فراموش نکرده اند. و هنوز عاشقانی هستند که ندای یا حسین را می شنوند و لبیک میگویند.
یا ابالفضل العباس(ع)، جماعتی کپر نشین عاشقانه در این مناطق کوهستانی دور افتاده شما را صدا میکنند و در پس نا آگاهی و عشق فراوانشان حتی شما را امام مینامند. جماعتی ساده که حتی کپرشان تکه فرشی هم برای تزیین کف خاکیش به خودش ندیده است. آقا جان شما برادر بزرگوار سیدالشهدا هستید، این جماعت باغهایی داشتهاند که در خشکسالی معطل مانده و منتظرند تا بادعای شما باران آنها را مهمان خود کند، آقا جان شما ضامن این مردمان ساده دل خونگرم شوید.
اینها برای رفع حاجاتشان نا آگاهانه از سالیان قبل به دنبال خوابی پناه برده اند به سنگ چینی که در هر جا با نامی خوانده میشود، اینجا مردم خودشان را معطل حضرت فیل و مشگل گشا کردهاند و دخیل میبندند به مشتی سنگ که آن را قدمگاه نامیدهاند. اینجا مردم به علت عدم اطلاع رسانی و عدم آموزشهای دینی فراموش کردهاند که در پس وجود چهارده معصوم با عصمت چه نیازیست به دخیل بستن به مشتی سنگ. آقا جان دعا بفرمایید تا با همت این جماعت پاک دل طلبه و دانشجو بیداری، این مردم مشتاق را فرا بگیرد تا با عشق تبر را بردارند و بتکدهی غفلت را ویران کنند؛ باشد که در گلستان ابراهیمی قرار بگیرند.
در مملکت اسلامی این چیزها را دیدن و گذشتن سخت است. من نمیگویم اینجا همه بدبختی است و مصیبت، نه می گویم تک تک ما مسئولیم که حالا که دکتر، مهندس عمران، مهندس راه، مکانیک، معلم قرآن و روحانی و ...شدهایم اینجا بیاییم و کمک حال این مردم به دور از رفاه و آرامش شویم و آنها را با مسیر پیشرفت آشنا کنیم و بگوییم شما مسلمانید و حق یک مسلمان داشتن رفاه در زندگیست و وظیفه ی من و شمای مسلمان است که یکدیگر را ببینیم و فقط تکرو و به دنبال رفاه شخصی خودمان نباشیم دیگرانی هم هستند که در کپر در زیر مشکِ ماستشان به امید گرم شدن آبشان با زغال نشسته اندو مظلومانه زندگی می کنند و عادت کردهاند به این همه سختی و نداری. آهای مسلمان نامها بیایید مسلمانی را تجربه کنیم. اینجا گویی زمان صدر اسلام است و پیامبری لازم تا این بتکدههایی که اینها در اثر خوابی برای خود ساخته اند تا توسل کنند و حاجت بگیرند را ویران کند.
پیامبری که به آنها ایمان و هدایت را بشناساند. پیامبری که به آنها واجبات دینیشان را بیاموزد تا مبادا در آتش قهر او جای بگیرند. پیامبری که کودکانشان را دوست بدارد و به آنها عشق را بیاموزد. پیامبری که احترام به زنان را نشان دهد. پیامبری که شان زن را میشناسد. پیامبری که شان مسلمان بودن و انسان بودن را بگوید. پیامبری که درس دینداری را دوباره از نو بگوید. کجایید ای پیامبران زمانه که اسلام اینجا غریب افتاده و مردمی مسلمان غریب تر. اینجا پیامبری میخواهد تا با نفس مسیحائیاش ابتدای صف بایستد، نماز باران بخواند و یا به پسرش سفارش دعائی کند تا خشکسالی گریبان مردم را چاک ندهد. اینجا پیامبری میخواهد.