شهید محمدحسن طهرانی مقدم، از نابغه های علمی کشورمان بود که به جای نشستن سر جایش و مدیریت کردن، تصمیم گرفت وارد کارهای سخت شده و کارهایی را به سرانجام برساند که کمتر کسی دنبالشان می رفت. برای پی بردن به خصیصه های اخلاقی این شهید، با دخترش گفتگویی را ترتیب دادیم.
خبرنامه دانشجویان ایران: شهید محمدحسن طهرانی مقدم، از نابغه های علمی کشورمان بود که به جای نشستن سر جایش و مدیریت کردن، تصمیم گرفت وارد کارهای سخت شده و کارهایی را به سرانجام برساند که کمتر کسی دنبالشان می رفت. برای پی بردن به خصیصه های اخلاقی این شهید، با دخترش گفتگویی را ترتیب دادیم.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ زینب طهرانی مقدم، لیسانس جامعه شناسی از دانشگاه علاقه طباطبایی را داشته و البته کارشناسی ارشد را هم در رشته علوم قرآنی طی کرده است. او، گفتنی های زیادی از سبک زندگی پدرش دارد.
نسل ما خیلی احساس جدایی میکند از نسل شهدا. تصور ما از کسی که شهید شده خیلی تصور دوری است. من شنیدم پدر شما خیلی آدم شیک پوشی بوده یا به فوتبال علاقه داشته. یعنی یک خصوصیاتی که شاید خیلی روتین آدمهای این طوری نباشد، حالا به نظر شما که با یکی از این بزرگواران زندگی کردهاید، همین طور است یا نه؟ ایشان شبیه نسل ما بودند یا کلا از اول شهید به دنیا امده بودند؟!
من خودم هم همین طور فکر میکردم که خدا شهدا را طور دیگری ساخته مخصوص خودش! اشتباه خود من این بود که همیشه از از بابا میپرسیدم: بابا! شهید باکری چطوری بود؟ شهید همت چطوری بود؟ شهید باقری چطوری بود؟ شهید خرازی چطوری بود؟ بابا هم یک روحیهای داشت که هیچ وقت نمینشست از رفقای شهیدش تعریف کند یا مثلا تلویزیون نشانشان دهد، بنشیند گریه کند. این همه ما میرفتیم بهشت زهرا (قبر عموی شهیدم نزدیک قبر شهید چمران بود)، یک بار نشد بابا بگوید ببین حسن باقری اینطوری بود یا کلاهدوز ان طوری بود. هیچ وقت نشد یک خاطره تعریفش کند. من حسرتم الان این است که ما همیشه دنبال یک چیز خاص بودیم... در آن نامهای که اوایل شهادت ایشان نوشتم هم گفتم که بابا! تو آنقدر دستت را به نشانهٔ اشاره به طرف کسان دیگر گرفتی که من یادم رفت صاحب دست را هم ببینم. ایشان آدمی فوق العاده بشاش، پر از انرژی مثبت و بسیار با محبت بودند. یعنی شما هر کسی بودی با هر اعتقادی با هر سنی با هر نگرشی، وقتی مینشستی پیش ایشان انرژی میگرفتی. من مثل ماهی که وقتی توی دریاست قدر آب را نمیداند فکر میکردم خب، همه این طوری هستند. وقتی که چنین افرادی نیستند آدم میفهمد اگر صد تا آدم مثبت را بگذاری کنار هم، جای او را نمیگیرند. بس که این آدم انرژی داشت.
انرژیش را از کجا میآورد؟ چرا ما هیچ وقت انرژی نداریم؟ چرا آنقدر توقع داریم؟ تا محبت میکنیم منتظریم ۱۰ برابر محبت ببینیم؟ یا اگر دو بار محبت کردیم طرف محبت نکرد رابطهمان را قطع میکنیم؟
چون ما وصل نیستیم به منبع انرژی. پدرم وصل بود به منبع انرژی. از لحاظ شخصیتی اگر نگاه کنیم ایشان پدرشان را در دوران جوانی از دست داده بود، یعنی کسی نبود که حمایت آن چنانی از ایشان بکند که آدم بگوید انرژیش را از آنجا به دست آورده بود... واقعا منبع انرژی ایشان فقط خدا بود.
این طور نبود که فقط آدمهای حزب اللهی به ایشان علاقه داشته باشند، خانمهای مانتویی، مردهایی که شاید خیلی هم تقیدات مذهبی نداشتند، آنها جذب بابا میشدند و جالب اینجاست که هر کدام از دوستان بابا فکر میکردند بهترین دوست بابا هستند! آنقدر که بهشان انرژی میداد، آنقدر که به آنها محبت میکرد. اگر یک نقطهٔ مثبت در طرف پیدا میکرد آنقدر بزرگش میکرد که حد نداشت، ما متاسفانه گاهی فقط دنبال این هستیم که از طرف مقابلمان یک نقطهٔ منفی پیدا کنیم و رابطهمان را با او قطع کنیم. پدرم واقعا بدیها را نمیدید، اینکه در روایت داریم که اکثر اهل الجنه البلها، بلها به معنای کسانی است که چشمشان بدیها را میبیند اما انگار که نمیبیند، گوششان میشنود اما انگار که نمیشنود. فقط خوبیها را میبینند و به همین خاطر با صفا هستند... اصلا کاری به تو ندارند آنها با خدا معامله کردند و به همین خاطر فقط خوبیها را میبینند.
چقدر اهل کمک کردن به دیگران بودند؟
خدا شاهد است که ایشان خیلی دست افراد را میگرفت و من فکر میکنم این ویژگی بود که ایشان را سعادتمند کرد. درست است که عبادتهای خاصی داشتند اما این مردم داری بود که ایشان را به اینجا رساند. در شهادت بابا آنقدر طیف آدمهایی که میآمدند وسیع بود که باورکردنی نیست. مثلا یک هنرپیشهٔ خانمی آمده بود که خیلی ظاهر مذهبی هم نداشت. موبایلش را نشانمان داد. عکس بابا روی موبایلش بود. گریه میکرد و از ارادت ش به بابا میگفت. یا پیرمرد رفتگر ۷۰ سالهٔ محلمان که چقدر بابا کمکش میکرد و بهش احترام میگذاشت. یا برخی جوانان محل که خیلی هم مومن و مقید نبودند اما همهشان عاشق اخلاق و مرام بابا بودند. کسی بود که نماز نمیخواند اما چون مثلا دعای سمات خواندن بابا را دیده بود دعای سمات میخواند!
ایشان در جایگاه یک پدر چگونه رفتار میکردند؟ از جهت تشویق و تنبیه؟ یا نکات تربیتی؟
مثلا من آن موقع که قرآن حفظ میکردم آنقدر مرا تشویق میکردند، جلوی دیگران عزتم میکردند، میگفتند زینب برای ما دعا کن! که من فکر میکردم چه کاری دارم میکنم! ببینید من ۲۵ ساله بودم که پدرم را از دست دآدم اما واقعا در همین ۲۵ سال هم خیلی پدرم را کم میدیدم، چون ایشان اکثرا نبود. مثلا من در عالم بچگی و نوجوانی خیلی دلم میخواست ایشان یک بار بیاید مدرسهٔ ما و من او را به دوستانم نشان دهم و پز بدهم. چون بابا خیلی خوش تیپ و خوش برخورد بود. البته این را هم بگویم که حضور ایشان علی رغم اینکه طول زیادی نداشت اما عمقش خیلی بود. ایشان سعی میکرد همان مقدار کمی که در خانه هست خیلی انرژی بگذارد و ما را شارژ کند. در بچگی همیشه هفتهای حداقل یکی دو شب ما را برای نماز به مسجد محل میبرد یا هر هفته نماز جمعهمان به راه بود و من هم آنقدر از این نماز رفتنها با بابا خاطرهٔ خوب دارم که همهٔ عشقم این است که الان این برنامه را برای بچههایم اجرا کنم. همیشه بهترین کادوها را در راه نمازجمعه به ما میداد. ما خیلی بچه بودیم و خب تابستان بود، هوا هم گرم. اول که میرفتیم داخل دانشگاه تهران برای نماز، بابا شلنگ آب را بر میداشت با ما آب بازی میکرد، خیسمان میکرد یا آن موقعها جوی آب جلوی دانشگاه پر آب و تمیز بود، پاهای ما را میزد بالا میگفت بنشینید کنار این آب که هم خنک شوید و هم بازی کنید. مراقب بود ما که بچه هستیم موقع خطبهها حوصلهمان سر نرود... یا از دست فروشها برایمان چیزی میخرید. یک بار بعد نماز جمعه رفتیم سینما فیلم «الو الو من جوجوام» را دیدیم. جمعهها ما معمولا خانه نبودیم این طور نبود که بابا بگوید خب جمعه است و من که کل هفته را سخت کار میکنم، میخواهم استراحت کنم؛ اصلا این طور نبود.... ما را خیلی گردش میبردند.
پس با این اوصاف خیلی به خانواده و بودن با آنها اهمیت میدادند؟
بله، خیلی، این اواخر (یعنی یکی دو سال اخیر) بابا پنج شنبههایشان را هم خالی کرده بودند. یعنی در طول هفته بیشتر کار میکردند، گاهی چند شب نمیآمدند برای اینکه پنج شنبههایشان خالی شود و بیشتر پیش خانواده باشند و این را هم بگویم در طول تفریحمان نمازهای اول وقت و جماعت همیشه به راه بود. آن موقع شاید فکر میکردیم تصادفی پیش میآید که در برنامه نماز اول وقت و جماعت جا میگیرد اما بعد از بابا متوجه شدم که همه ش برنامه ریزی ایشان بود. ما رستوران میرفتیم، کوه میرفتیم، سینما میرفتیم، هر چیزی که حلال بود را استفاده میکرد این طور نبود که محدودیتی برای ما ایجاد کند و خیلی هم علاقه داشتند هر جا که میرویم جمعی و خانوادگی برویم. حتی من که ازدواج کرده بودم و به اصطلاح یک خانوادهٔ دیگر بودیم را دوست داشت همیشه همراهش باشیم و همسر من مثل پسر ایشان شده بود.
شده بود هیچ وقت دعوایتان کنند؟
مرا هیچ وقت دعوا نکردند. بابا خیلی دختری بود، من بیشتر خاطرات کودکیم در قسمت مردانه است! بابا حتی فوتبال هم که میرفت مرا با خودش میبرد! یا هیات هم که میرفتیم من در مردانه بودم.
روششان در تربیت نیرو چگونه بود؟
ایشان دست جوانها را میگرفت و بزرگشان میکرد و هیچ وقت دنبال لقمهٔ حاضر و آماده نبود. شیوهٔ ایشان در تربیت نیرو خیلی عجیب بود. ایشان معمولا هر ۱۰- ۱۵ سال محل کار و نیروهایش را به کل عوض میکرد، یعنی یک عده جوان صفر را میگرفت، از همه جهت آنها را به بالاترین حد میرساند، از جهت تخصص، علم، تقوا، زندگی مادی، به آنها خونه میداد، زن میداد، آرامش روانی میداد. بروید ببینید چند تا صنایع مختلف را ایشان همین گونه پیش برده، بنده از جهت امنیتی معذوریت دارم وگرنه مواردی در ذهنم هست که مثال بزنم.
خب، چرا اینگونه رفتار میکردند؟ این روش خیلی سخت است! خودشان دربارهٔ این کارشان توضیحی نمیدادند؟
خب ایشان از جهت ردهٔ نظامی سردار بودند که بالاترین درجهٔ نظامی است. بارها از بابا شنیده بودم که میگفتند من میتوانستم از صبح بنشینم توی ستاد مشترک ظهر هم بیایم خانه. اما دنبال کاری هستم که کسی نمیرود آن کار را بکند. بارها شده بود زیردستان ایشان را، شاگردان ایشان را تلویزیون نشان میداد، خب ما به واسطهٔ ارتباط خانوادگی که با آنها و خانوادههایشان داشتیم میشناختیمشان. از بابا میپرسیدیم بابا چرا اینها را نشان میدهند اما شما را هیچ وقت نشان نمیدهند، ما هم دوست داریم تو را در تلویزیون ببینیم! بابا میخندید میگفت: ما بعد انجام کار از در پشتی در میرویم! بابا فقط با خدا معامله کرده بود. من بعد بابا خیلی به این موضوع فکر کردم که ما اگر ۱۰ درصد ۲۰ درصد کاری را انجام داده باشیم و در آن موثر باشیم میگوییم من این کار را انجام دآدم اما بابا شده بود ۱۰۰ درصد کار را انجام میداد، اما به اسم کس دیگری... خیلی روح انسان باید بزرگ باشد که بتواند اینگونه رفتار کند.
در بحث ازدواج شما چه معیارهایی برای انتخاب داماد داشتند؟
همسر من یک دانشجوی سال سوم بود که در شهرستان دیگر درس میخواند. خیلی به جهت مادی متمول نبود. اما بابا که با ایشان صحبت کردند دیدند استعداد دارد. اصلا روش بابا همین بود؛ استعداد را پیدا میکرد و پرورش میداد. قبل از اینکه بیایند خواستگاری با بابا در راه مسجد صحبت کرده بودند. بعدا ایشان به من گفت ما در صحبتمان حتی دربارهٔ این حرف زدیم که ما چطوری اسلام را در جهان علنی کنیم و چطوری تشیع را در دنیا قدرتمند کنیم و... یعنی آنقدر ایشان جهانی فکر میکردند. همسرم الان هم میگوید که من هر چه دارم از شهید طهرانی مقدم دارم. همسرم را خیلی تشویق میکردند، مدام میگفتند تو میتوانی. تو باید درس بخوانی. روی پشتوانهٔ علمی خیلی تاکید داشت، آنقدر همسرم را تشویق کردند که از یک جوان ۲۵ ساله طراح موشک ساخت! ایشان الان دکترای هوافضا دارد. به من هم ادامهٔ تحصیل را خیلی تاکید میکردند حتی بعد ازدواجم خیلی تشویقم کرد که ادامه تحصیل بدهم.
مهریه تا چند سکه بود؟
مهریه من ۱۴ سکه بود. چون خودشان پیش امام عقد کرده بودند دوست داشتند من هم پیش آقا عقد کنم.
رابطهشان با جوانان چگونه بود؟
چه جوانهایی؛ آنها که دم در خانهٔ ما راه میرفتند تا بابا از سر کار بیایند و با ایشان صحبت کند. حتی من یادم هست یکی از این جوانها بود که میخواست خودکشی کند. بابا آنقدر با او صحبت کرد تا بالاخره آوردش تو مسیر. خیلی روی جوانان سرمایه گذاری میکرد. اگر میدید استعداد دارد برایش وقت میگذاشت و کمکش میکرد که ارتقا پیدا کند. مخصوصا اگر فنی بودند چون رشتهٔ خود بابا هم فنی بود.
جز حوزهٔ کاری خودشان در جای دیگری هم فعالیت میکردند؟
با اینکه رشتهٔ ایشان فنی بود اما عضو هیات امنای حوزه بودند و خیلی به فعالیت در این حوزه علاقه نشان میدادند. چون مادرم هم استاد حوزه بودند. خیلی برای حوزه وقت میگذاشتند. خالهٔ من موسس دارالقرآنی هستند که بابا حمایت مادی و معنوی بسیاری از آن دارالقران کردند. میخواهم بگویم این طور نبود که بگویند خب من که در کار خودم حرفهای هستم و کارم را انجام میدهم دیگر کار دیگری نکنم. ذوالابعاد بودند. الان در حوزهٔ علمیهٔ نورالزهرا همه بچهها واقعا فکر میکنند شاگرد بابا هستند، افتخارشان این است که بابا جزو موسسین آن حوزه بودند و در آن حوزه رفت و آمد داشتند. چون ساخت آن حوزه خیلی با کمکهای مادی بابا همراه بود.
ایشان در کار نسبت به نیروهایشان سخت گیر بودند؟ با نیروهایشان فقط رابطهٔ کاری داشتند؟
بابا خوب تشویق میکرد، خوب هم کار میخواست. جوانهایی که با ایشان بودند شبانه روز کار میکردند، عاشقانه کار میکردند. این طور نبود که مجبور باشند. چون بابا نیروهایش را همه جوره حمایت میکرد. در حالی که جاهای دیگر این طوری نیست. فقط به حیطهٔ کاری طرف کار دارند. در حالی که بابا میگفت نیروی من اگر از جهت خانوادگی آرامش روانی نداشته باشد نمیتواند درست کار کند. شاید باورتان نشود مواردی بود که میخواستند طلاق بگیرند بابا میرفت میانجیگری میکرد با آنها صحبت میکرد، وقت میگذاشت. اشتیاق شان میداد.
رابطهٔ ایشان با مادر شما در جایگاه یک همسر چگونه بود؟
همان طور که گفتم بابا خیلی با محبت بودند و نسبت به مادرم هم این محبت خیلی بیشتر بود. البته مادرم هم خودشان انسان ویژهای هستند و هم مصاحبت بیست و چند ساله با پدرم ایشان را خیلی بالا برده بود. بابا همیشه قربان صدقههای خاص برای مادرم میرفت. شاید شبیه آن نامهای که حضرت امام برای همسرشان نوشتهاند، آن طور عاشقانه. آنقدر که همسر من که اوایل وارد خانوادهٔ ما شده بود از این رفتار بابا متعجب میشد. خیلی هم عزت و احترام میکردند مادرم را و همچنین چون پدرم اکثرا نبودند، اختیار زندگی با مادرم بود و بابا، مادر را همه جوره تامین کرده بودند.
رفتارشان با مادرشان در جایگاه یک فرزند چگونه بود؟
رفتار ایشان هم با مادرشان که دیگر زبانزد عام و خاص بود. حاج خانم را همهٔ سپاه میشناختند. البته مادربزرگم خودشان در زمان جنگ خیلی فعال بود و الان هم خیریه دارند، خیلی آدم خاصی هستند. پدرم با اینکه فرزند کوچک بود اما بدون حضور ایشان تقریبا تصمیمی گرفته نمیشد. خیلی به مادرشان احترام میگذاشتند. خیلی.
آدم منظمی بودند؟
بسیار زیاد، آنقدر که ما هیچ وقت جرات نداشتیم دست به کمد ایشان بزنیم! حتی جورابهایشان تا کرده بود. خیلی خوش تیپ بودند. همیشه اتو کشیده بودند. سعی میکردند رنگ لباسهایی که میپوشند با هم از نظر رنگ تناسب داشته باشد. هم در چیزهای معنوی و هم در چیزهای مادی یک بود و دوست داشت در هر کاری که وارد میشود یک باشد. این اواخر برادرم به ایشان میگفتند بابا بیا بریم اسکی. بابا میگفتند من نمیآیم، چون الان نمیتوانم کامل وقت بگذارم دوست ندارم مثل مبتدیها باشم!
کلاس اخلاق خاصی میرفتند؟
نه، یعنی اصلا وقتش را نداشتند. البته با علما ارتباط داشتند اما چون ذوب در کارشان بودند بیشتر اوقات درگیر کارشان بودند. حتی در ایام عید که مجبور بودند در خانه باشند مشغول کارها و نقشههای کاریشان بودند، که ما به شوخی به ایشان میگفتیم پیک نوروزی بابا هیچ وقت تمام نمیشود!
آدم شوخ طبعی بودند؟
خیلی آدم شوخ طبعی بودند، هر جا و در هر جمعی اهل شوخی کردن و لطیفه گفتن بودند. البته مراقب بودند که کدورتی پیش نیاید یا به کسی برنخورد.
نسبت به بیت المال چطور رفتار میکردند؟
خیلی حساس بودند به استفاده از بیت المال. چون در کارشان باید خیلی آزمایش انجام میدادند و ممکن بود مثلا جایی بیت المال هدر برود بارها شده بودند چند تا از خانههای شخصیش را اهدا کرده بود. همیشه کلی رد مظالم میداد. بعد از شهادت شهید صیاد به دلیل اینکه اسم بابا سر لیست منافقین بود ما مدام به خاطر بحث امنیت و حفاظت خانه عوض میکردیم. خب، در خانههای سازمانی تعمیر به عهدهٔ سپاه است اما بابا اجازه نمیداد همهٔ تعمیرات را انجام میداد و خانه را تحویل میداد.
دربارهٔ ارادت ایشان به حضرت آقا و محبت آقا به ایشان خیلی صحبت شده است. اگر بخواهید دربارهٔ نگاه ایشان به ولایت فقیه نکتهای بگویید چه میگویید؟
در بحث ولایت فقیه ایشان خیلی حساس بودند. خیلی به حضرت آقا علاقه داشتند و ما بعد از شهادت ایشان متوجه شدیم این علاقه دوطرفه بوده است. ما در دیداری که با حضرت آقا داشتیم ایشان گفتند من خودم مصیبت زده هستم. بابا خیلی مطیع ولایت بودند و ما را هم به همین مسیر توصیه میکردند. مثلا در بحث فتنهٔ ۸۸ ما می آمدیم میگفتیم فلانی این حرف را زده بهمانی آن حرف را زده. بابا میگفتند بچهها فقط پشت سر آقا حرکت کنید نه عقبتر و نه جلوتر.
آیا خودشان راجع به شهادت حرفی میزدند؟ یا اینکه راجع رفقای شهیدشان صحبت کنند؟
خیلی به علما و مراجع علاقهمند بودند و همیشه خودشان را با ایشان چک میکردند. به آنها گفته بودند که دعا کنید من شهید بشوم. ما بعد از شهادت متوجه شدیم. اما در خانه اصلا حرفی از شهادت نمیزدند. تنها خاطرهای که بابا از رفقای شهیدش تعریف کرده بود این بود که یک بار قرار بوده با شهید همت و باکری و چندنفر دیگر بروند پیش امام گزارش بدهند بابا قبلش همه را افطار دعوت کرده بوده منزل خودش. همین.
البته با شهید کاظمی خیلی رفیق بودند با هم کوه میرفتند. بعد از شهادت ایشان هم خیلی به خانوادهٔ ایشان سر میزدند. کلا به خانوادههای شهدا، پدر و مادر شهدا خیلی سر میزدند. بعد از شهادت ایشان یک پدر شهیدی آمده بود گریه میکرد و میگفت: مجیدم رفت گفتم حسن هست، عبدالرضام رفت گفتم حسن هست... خیلی به فرزندان شهدا رسیدگی میکرد، یک فرزند شهیدی تعریف میکرد جایی بودیم داشتند مرا به حاجی معرفی میکردند، تا گفتند فرزند شهید هستم، ایشان بلند شد آمد مرا بوسید کلی تحویل م گرفت و از من پرسید که چه کار میکنی و.... پدرم اصلا آدم متظاهری نبود. اینکه بیاید جلوی ما از دوری یاران شهیدش گریه کند. اما معلوم بود که دارد میسوزد و درد میکشد... این اواخر دیگر آدم میفهمید وجود بابا دیگر توان ماندن در این دنیا را ندارد. خود بابا دربارهٔ شهید کاظمی این حرف را زدند که این احمد کاظمی دیگر برای دنیا نبود، وجودش دیگر نمیتوانست در این دنیا بماند؛ انگار که بابا داشت خودش را میگفت...
و حرف اخر...
من خودم قبل از شهادت ایشان، خیلی در خط شهید و شهادت نبودم، اما بعد از شهادت ایشان توفیق اجباری شد و انگار شهدا مرا راه دادند. همین بهشت زهرا رفتن خیلی مهم است. چون وقتی آدم میرود زنده بودن شهدا را حس میکند، با آنها حرف میزند، الگو میگیرد و... سر مزار بابا که میرویم کلی نامه نوشتند که حاجت گرفتند و.... من خودم هربار که بچهها مریض میشوند میروم سراغ شهدا. ائمه جای خودشان را دارند، اما شهدا هم واسطه هستند و چون خیلی از آنها هم سن و سال ما بودند احساس نزدیکی میکنم. حرفم این است که برویم با شهدا حرف بزنیم الگو بگیریم کمک بخواهیم چطور امکان دارد که مثلا بابای من که وقتی در این دنیا بودند آنقدر به مردم کمک میکردند حالا که رفته و دستش بازتر شده مگر میشود کمک نکند... از آنها کمک بخواهیم... و شاه کلید سعادتمندی شهدا را از یاد نبریم که چیزی نیست جز: معامله با خدا!
* گفتگو از محدثه چیتگرها