بنویسید که جز خون خبری نیست که نیست
به تن این همه سردار، سری نیست که نیست
بنویسید که خورشید به گودال افتاد
و پس از شام غریبان سحری نیست که نیست
آتش از بال و پر سوخته جان میگیرد
زیر خاکستر ما بال و پری نیست که نیست
یک نفر سمت مدینه خبرش را ببرد
پس از این امِبنین را پسری نیست که نیست
یا به آن مادر سرگشته بگویید: «نگرد
چون ز گهوارۀ اصغر اثری نیست که نیست»!
تازیانه به تسلای یتیمی آمد
تازه فهمید که دیگر پدری نیست که نیست
شاعر: مهدی زنگنه