خبرنامه دانشجویان ایران: چوپانی، گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد، شاخهای را که چوپان روی آن بود، به این طرف و آن طرف میبرد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستأصل شد.
از دور، بقعه ی امامزادهای را دید و گفت: ای امام زاده! گلهام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم."
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:
"ای امام زاده! خدا راضی نمیشود که زن و بچه ی من بیچاره، از تنگدستی و خواری بمیرند و تو، همه ی گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصف هم برای خودم..."
قدری پایینتر آمد.
وقتی که نزدیک تنه ی درخت رسید، گفت: "ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض، کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم."
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: "بالاخره چوپان هم که بی مزد نمیشود، کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد."
وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: "چه کشکی چه پشمی؟! حالا ما یک غلطی کردیم. غلطِ زیادی که جریمه ندارد."
کتاب کوچه
✍ احمد شاملو