شاید شانزده سال بیشتر نداشتم که ایشان به خواستگاری من آمدند. البته حاج آقا موسوی خانواده ما را به ایشان معرفی کرده بودند. حاج آقا موسوی الان به رحمت خدا رفته. آن روزها پیش نماز محله بودند و در حوزه علمیه چیذر درس میدادند یا میخواندند. در همین مدرسه با شهید اندرزگو آشنا شدند که تازه به چیذر آمده و طلبه شده بود.
خیر، آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی بود و پدرشان تهرانی. خود ایشان هم در تهران متولد شده بود. بچه میدان غار بود و همان جا هم بزرگ شده بود؛ درست در جنوبیترین نقطه تهران.
نه! تنها آمده بود، چون فراری بود. حدود شش سالی میشد که دور از خانواده زندگی میکرد. البته این را بعدها فهمیدم.
قبل از شروع زندگی با ایشان چیزهایی درباره ظلم سلطنت پهلوی و پانزده خرداد میدانستم. از آنجا که خانواده ما متدین بودند، این حرف ها در خانه ما هم مطرح میشدند، به خصوص کشتار حوزه علمیه قم همیشه برای من تأثرانگیز بود.
چرا! خیلی مسایل بر ما گذشت. من به همراه یک بچه از رودخانهای که آب آن هم خیلی زیاد بود، رد شدیم. با اینکه باردار بودم، آدم هایی که پول از ما گرفته بودند تا ما را از مرز عبور دهند، به نظر میرسید قصد جان ما را دارند. شهید اندرزگو میگفت، «من دعا میخوانم تا اتفاقی برای شما نیفتد.» وقتی رسیدیم آن طرف ایشان به سجده افتاد و گفت، «خدا را شکر که تو را و بچه را از بین نبردند.» وقتی فهمید من باردار هستم، خیلی ناراحت شد. هی ذکر میگفت و شکر خدا را به جای میآورد.
همین طور است؛ ولی در آن چند سال آن قدر خانه عوض کردیم که تعداد آنها از یادم رفته است. آن قدر جابه جا شدیم که امید استقرار در یک خانه را ولو به مدت یک سال نداشتیم. البته در خانه آخری که فرزند سوممان به دنیا آمد، یک سالی بود که نشسته بودیم.
بله! حداقل هر یک ماه، سه ـ چهار بار به تهران میآمد یا به شهرهای دیگر میرفت و اسلحه جابه جا میکرد و یا قول و قرارهای سیاسی داشت. در این چند سال، یک سفر به لبنان داشت برای آوردن اسلحه و یک سفر هم به مکه، که این سفرها طولانی بودند. سفر لبنان چهار ماه طول کشید. آن روزها فرزند آخرمان دو ماهه بود که رفت. وقتی برگشت بچه شش ماهه شده بود. میگفت در مکه هم که بود؛ به جای دویست نفر کار میکرد.
آن روزها، ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که الان هم داریم. منتهی مأموران ساواک آن را شکستهاند.آن را به یادگار نگه داشتهام. یک روز ایشان اخبار ورود به کارتر به ایران را از تلویزیون تماشا میکرد. من هم کنار ایشان نشسته بودم. پرسیدم، «پس چرا این پهلوی را نمیکشی؟
بله! میگفت، «من یک سری اسلحه وارد کردهام که از پشت بام خانهمان میتوانم خیابان تهران را ببینم. وقتی شاه میآید مشهد، قشنگ میتوانم او را بزنم. یک اسلحهای وارد کردهام، این طوری است...» همهاش شور بود. یکپارچه قد علم کرده بود که سلطنت پهلوی را سرنگون کند.
شانزدهم ماه مبارک رمضان سال 1357 بود که شهید اندرزگو آمد تهران. روز نوزدهم در خیابان سقاباشی به کمین ساواک افتاد و به شهادت رسید. ایشان آن روز تلفنی با من صحبت کرد. تلفن خانه ما هم کنترل میشد. ساواک هم شبانه به خانه ما ریخت. یعنی از در و دیوار بالا آمدند.
چند مأمور مرا به کوی طلاب آوردند. آنجا یک قطعه زمین داشتیم. آنان خیال میکردند که ما در این زمین اسلحه دفن کردهایم. چیزی آنجا نداشتیم. شهید اندرزگو به من گفته بود، «من همه وسایل را میگذارم دم دست که اگر ساواکیها ریختند خانه، شما را اذیت نکنند، دیوارها را خراب نکنند.
صبح همین شبی که داستانش را برای شما گفتم.اول صبح آمدند و گفتند، «امضا بدهید که ما با شما کاری نداشتهایم.» نامهای آوردند که امضاء کنم. به آنان گفتم، «بروید خدایتان را شکر کنید که دیشب تا صبح اینجا زنده ماندهاید.» گفتند، «این چه حرفی است که میزنی؟» جواب دادم، «بروید! بعدها دربارهاش فکر کنید که من به شما چه گفتم و شما چرا زنده ماندهاید. این نامه را خودتان امضا کنید که سلامت ماندید.»
چطور نباشم؟ درست است که او یک مبارز حقیقی بود و دایم در خطر قرار داشت، ولی کافی بود اسم علیاکبر امام حسین(ع) بیاید، زار زار گریه میکرد.