پروفسور ۷۰ ساله منطق و مبانی ریاضیات بود و به اندازه ۴۰ سال کار آکادمیک رزومه داشت. متولد سال پایان جنگ جهانی دوم بود (۱۹۴۴) و تنها کسی بود که هر روز با لباس مرتب، پیراهن سفید و کراواتزده به دانشگاه میآمد. بیمقدمه پرسیدم: «جنس لبخند شما با لبخندهایی که هر روز می بینم فرق داره؟ آیا این به خدا و اعتقاد به اون ربط داره؟» باز لبخند همیشگی رو زد و گفت: قطعا بله!
بعد توضیح داد که چطور هنوز یک مسیحی معتقد باقی مانده و اینکه چطور زندگی پس از مرگ فراموش شده و خدا غریبه شده است. هری با ناراحتی توضیح میداد که این ساختار پایدار نخواهد بود و از هم خواهد ریخت. میگفت که هنوز نسلی از خداباوران زنده هستند و اگر همگی از دنیا بروند، نسل جدید هیچ حس و رابطه و درکی از خدا، دین و زندگی پس از مرگ نخواهد داشت. هری معتقد بود زندگی امروز که خوردن و نوشیدن و خوابیدن و تفریح و با همبودن و خرید کردن و ... شده است پوچ و بیمعناست و این بیمعنایی و بیهدفی بیش از چند نسل ادامه نخواهد یافت و این همه عظمت ظاهری بهم خواهد ریخت.
گفتم: «فعلا که در ظاهر چیزی پیدا نیست و ظاهرا همه چیز در اروپا و به ویژه آمریکا ٱکی هست؟» گفت :«من که متولد ۱۹۴۴ هستم تغییرات را میفهمم. شما نمیتونی درک کنی که اروپا چی بود و چی شد؟» پذیرفتم و رفتم. چون واقعا این فروپاشی قطعی در ظاهر اروپا پیدا نبود و انگار هری چیزی میدید که برای همه و به راحتی قابل درک نبود.
۲. شب نیمه شعبان بود و دل ما برای جشنهای ایران تنگ بود. تصمیم گرفتیم که به دلیل نسبتی که حضرت بقیه الله الاعظم (عج) با حضرت مسیح علیه السلام دارند به کلیسا اصلی شهر برویم. کلیسای St. Jozef kerk که ساختاری شبیه اغلب کلیساهای متعلق به دوران قرون وسطی داشت. عظمت، سکوت و خنکای مایل به سردی همیشگی و نور شمعها و نوای دعا و سرود که انگار همیشه به گوش میرسید. درب چوبی بزرگ را هل دادیم و شب نیمه شعبان به یاد امام زمان وارد شدیم. از قضا، کلیسا مراسم دعای ویژهای داشت و ما هم عقب نشستیم و گوش دادیم. آرامش خاصی داشت و انگار حس میکردی که در این مکان مومنینی رفت و آمد داشتهاند.
شاید حدود پنجاه نفر که اغلب مسن بودند مشغول دعا و انجام مراسم در این کلیسای عظیم بودند. ضمنا این تنها کلیسای فعال شهر بود و درب بقیه بسته بود. با اینکه تعداد کلیساها زیاد بود اما فقط در ساعاتی خاص صدای ناقوسشان را میشنیدیم و هیچوقت ندیدیم که درب آنها باز باشد و مردم رفت و آمد داشته باشند (ماجرای کلیساها در اروپا مفصل است و شاید بعدا درباره آن نوشتم). بیرون کلیسا اما پر از رستورانها و بارهای مملو از جمعیت در حال خوردن و نوشیدن و تفریح و خرید بود. مخصوصا در ویکند که غلغله بود و شهر تا حدودی بهم میریخت.
آن روز و بعد از دعا، در حال خروج و به طور ناگهانی متئو (Matteo) را دیدم. مت استاد جوان اهل ایتالیا و از فعالترینهای گروه منطق و فلسفه علم دانشگاه بود. همسر و فرزندم را به او معرفی کردم و سلام و علیکی کردند و بعد از من خواهش کرد همراه او به بیرون بیایم. تنها که شدیم به من گفت: «دیدار امروز بین خودمان بماند. چون در گروه و دانشکده فقط او دیندار است و حس خوبی ندارد که دیگران در اینباره چیزی بدانند؛ چون نگاهها به او تغییر خواهد کرد». بعد از آن روز روابطم با متئو تغییر کرد. قبل از این دیدار چندان ارتباطی نداشتیم و حتی کمی با سردی با من برخورد میکرد. اما برخورد آن روز در کلیسا فاصلهمان را کم کرد. حس میکردیم مساله مشترکی داریم و یه دوست داشتنِ مشترک!
۳. جاسمین دانشجوی دکتری فلسفهعلم و لهستانی-آلمانی بود. پدر لهستانی و مادر آلمانی داشت و در هر دو کشور زندگی کرده بود و الان چند سالی ساکن هلند شده بود. چند باری دیده بودم که وقتی جورج (هماتاقی آمریکایی و مشغول دوره پست دکتری) و یا متئو در اتاق روبهرو عطسه میکنند به سرعت و بلند میگوید: Bless you عافیت باشه!
یک بار از جاسمین پرسیدم که چرا نمیگوید God bless you درحالی که این عبارت رایج بوده است. بعد توضیح دادم که در قدیم، سلامتی برای فرد و عافیت را از خدا میخواستند و برای فرد دعا میکردند. وقتی جملات من تمام شد، جاسمین با حالتی که شاید نتوانم توصیف کنم گفت «ممنون بابت توضیحاتی که دادی، اما من اطلاعی از خدا و دین ندارم»
نوع گفتنش جوری بود که یعنی داری به زبان دیگری صحبت میکنی که من چیزی از آن زبان نمیفهمم. اجازه بدهید مثالی عرض کنم. نمیدانم چند نفر از مخاطبین این متن میدانند که دمارکیشن چیست! احتمالا اغلب نمیدانند و این عجیب هم نیست. «خدا» برای جاسمین به همین اندازه بیمعنا بود. چیزی که شاید ما اصلا نتوانیم عمیقا درک کنیم. چون که خدا و دین از بدو تولد با گوشت و پوست ما آمیخته است و در اروپای امروز و به طور خاص در هلند؛ برعکس وضعیت ما در خاورمیانه، هیچ خدایی نیست. یعنی جایی برای آشنا شدن با خدا نیست. نه در خانواده، نه ساختار آموزش و پرورش و نه حتی در سطح جامعه. غیر از کلیساهای بلند و تیره رنگ و قدیمی که برخی تبدیل به موزه شدهاند، چیزی نیست که کودک را با هم مفهوم خدا آشنا کند. علاوه بر این، به دلیل کنترل فقر و نابسامانیهای اجتماعی و بیماریها و ... خدای سنتی که موقع دردها و رنجها و بدبختیها فقط او بود که صدای ناله بیچارگان را میشنید هم اکنون در اروپا غائب است.
اروپای امروز تا اطلاع ثانوی نیازی به هیچ خدایی نمیبیند. لذا جاسمین؛ دختر لهستانی آلمانی ۲۷ ساله و جزء نسل سوم اروپای امروز نسبت به هری، خدا را اصلا نمیشناسد. متئوی چهل و دو ساله و متعلق به نسل میانسالان اروپای امروز دینداریاش را آشکار نمیکند و هری که سالهای پایانی عمرش را طی میکند و جزء پیرمردهای اروپایی است خود را مسیحی معتقد میداند و بیمحابا میگوید که این نحوه زندگی کردن، علی رغم ظاهر شیک امروزش، به دلیل پوچی و بیمعنایی پایدار نخواهد ماند و به هم خواهد ریخت.
ظاهرا صبر لازم است. از ظاهر اروپا چیزی پیدا نیست و نباید با عجله حکم کرد که غرب در حال متلاشی شدن است و یا از آن طرف به شکل سادهلوحانه تکرار کرد که در غرب اسلام دیدم و مسلمان ندیدم. فعلا و تا اطلاع ثانوی خبری از خدا در اروپا نیست و اخلاق و تعهد و نظمی که در ظاهر به چشم میآید ربطی به دین و دینداری ندارد و این وصله ناجوری است که ما دوست داریم به اروپا بچسبد!
* دانشجوی دکتری فلسفه علم و تکنولوژی