فیلم، یک سکانس شروع موتورسواری بیربط به قصه دارد. سپس 15 دقیقه شاهد کپیبرداری دستهچندم فضاسازی ابتدای «درباره الی» هستیم و بعد یک دعوای کاملا بچه گانه دو مرد گنده و آنگاه «زیرتیغ» محمدرضا هنرمند را به تماشا خواهیم نشست. آذرنگ با هومن سیدی (و انگار با پدرش) همان میکند که پرستویی با پسیانی کرد. اما اینجا قربانی فیلم، ما به ازای پرستویی یا پسیانی در قصه نیست. قربانی، زنی است که از تمام این دنیا، یک اجازه موتورسواری و اشتغال برای تامین معاش خانواده میخواهد و ای وای بر جامعهی مردسالارِ متعصبِ دروغگوی فاسدی که نمیگذارد «آذر» نفس بکشد.
زنی که حتی وقتی مردی با ماشین به او می زند و اطرافش را مردها گرفتهاند، بیآنکه به یکی از آنها نگاه بکند و حرفی بزند، سوار بر مرکب تنهاییاش می شود و به راهش ادامه میدهد. اگرچه شوهرش هم برای رهایی خود از او مایه میگذارد و از او استفاده ابزاری میکند، اما در واقع در مقابل این زن و خواستهی شرافتمندانهاش، یک ولی دم پیر قرار دارد که پولدار و دیکتاتور و تمامیتخواه است و هم عصبی و خشن و تخریبگر. سکانس بینظیر و تکرارنشدنی شب تولد کودک در رستوران را ای کاش دوباره میتوانستیم ببینیم. در حالیکه همه خوشحال و آرام هستند، پیرمرد ولیدم که با ماشینش در مقابل رستوران پارک کرده، به دنبال انتقام از ماشین پیاده میشود و در مقابل شیشه رستوران، زیر نور فلشر قرمز در مقابل آذر و دخترش و زوج خوشحالِ هیچی ندار میایستد (مثلا آنها هم او را نمیبینند) و احتمالا دارد نقشه می کشد چگونه شادی مردم ساده دل را به هم بزند.
با چنین سکانسی که بیشتر از فیلم های اسلشر بر می آید تا یک فیلم رئال اجتماعی، پیرمرد به کُنت دراکولا ارتقا مییابد. کسی که پول دارد و خون مردم را در شیشه می کند. برای پسرش حق انتخاب قائل نیست. با موتورسواری خانم ها مشکل دارد. دلش می خواهد زن ها اگر قرار است کار کنند، کاری را بکنند که او می گوید و . . . اما چرا تا این اندازه وحشی و تمامیت خواه است؟ چون متعصب است و (احتمالا) مذهبی. و فیلمساز رویش نشده یا شاید جرات نکرده بگوید این پیرمرد، مذهبی است وگرنه شاید اگر می توانست او را پشت تریبون نماز جمعه هم قرار می داد تا فیلم نازلش لااقل بفروشد.