جمعه شب رفتم نمایشگاه شهر آفتاب
یاد آن قاضی سعید افتادم آن عالیجناب
ناشران هم تا که می شد در کتب بستند آب
انقلابی های بعد از جنگ و بعد از انقلاب
یک نفر با زیرشلواری یکی با رختخواب
این طرف هم گرم دعوا رستم و افراسیاب
حال شاعرها مولف ها خراب اندر خراب
مادران کم حجاب و دختران شل حجاب
بوی فلفل بوی سس بوی علف بوی کباب
یادم آمد آن نمایشگاه و ایام شباب
ای دریغا ای دریغا شاعران لاکتاب
نصب بود آنجا هزاران دوربین و نشت یاب
هی بخوان و هی بروب و هی بشور و هی بساب
قصه می گفت از جوانی های خود با آب و تاب
عده ای شاعرنما و عده ای ناشر مآب
این طرف هم کامران و کامبیز و کامیاب
قیمتش اما نجومی بی حساب و بی کتاب
یک نفر هم آن میان هل داد ما را مثل گاب!
کار هر گز برنیاید از تفنگ بی خشاب
این آی یو اس نیوز و ایلنا و انتخاب
نقشه های دشمنان را می کنم نقش بر آب
ناشران بی دروغ و شاعران بی نقاب...