خیابان رو به پایین و ادامه فلسطین بسته شده بود. اندک اندک جمع دانشجوهای هم تیپ و مغایرالتیپ خودمان را می دیدیم. انصافا اشتیاق خاصی داشتند و خبری از ترس هایی که توی چشم عابران چند خیابان بالاتر بود در چشم و وجوشان دیده نمی شد.
خبرنامه دانشجویان ایران: حالا دیگر نوبت مرحله آخر بود. تیم حفاظتی اینجا کت و شلواری بودند. خوش رو. جوان. صدای قرآن می آمد از داخل حسینیه. و باد خنک کولر.. ساعت 5:30 شده بود و من پا روی زیلو های آبی بیت گذاشته بودم. اما هنوز دلشوره داشتم. که بهارستان چه خبر است.
به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ محمدمهدی نوریه در حاشیه ای از مراسم چهارشنبه شب دانشجویان با رهبر انقلاب نوشت:
ساعت حدود 2:10 دقیقه بعد از ظهر چهارشنبه 17 خرداد 96
مکان اتاقم
وضع عجیبی جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم. آقای حیاتی اخبار گو با معاون امنیتی وزارت کشور داشت درباره اتفاقات نیمروز تهران حرف می زدند! از خدا که پنهان نیست از شما ولی پنهان بماند که وضعیت قلبم در آن وقت مضطر بود یا مطمئن. فقط با خودم فکر می کردم چرا این بنده خدا حیاتی هر وقت خبر بدی می شود باید بیاید خبر بگوید. حیاتی با 14 خرداد 68 گره خورده است. شاید بعدا بگویند حیاتی زنده است تا 14 خرداد زنده است... توی این افکار بودم و تحلیل های همزمان اخبار مادر و خواهرم از ماجرا که موبایل زنگ خورد...حاج علی...
+ سلام حاجی خوبی ؟ مخلصم جانم
_ سلام خوبی عزیزم ببین کارت جور شده. تا یک ساعت دیگه برو فلان جا کارت بگیر.
+ حاجی با این وضع دیدار هست؟ کنسل نکردند؟
_ خسته نباشی مشتی! اگر کنسل بشه یعنی نظام جلو چهار تا عوضی دست شو برده بالا! فقط بی زحمت خودکار و ....
دیگر نشنیدم حاج علی چه گفت. فقط ذهنم درگیر شد. بابا مسائل امنیتی این ها چرا اینجورند؟ جو گیرند! این همه سابقه ترور و کار تروریستی هم زمان. این بی پدر مادر ها هم که حالیشان نیست! دقیقا نمی دانم ولی یک جای مغزم هم شوکه بود که در آخرین سال دانشجویی در چنین روزی دعوت شده بودم به انتهای خیابان فلسطین! رفته بودم. یکبار فاطمیه. که انصافا دروغ چرا چون بیرون حسینیه بودم و نمی تونستم خوب گریه کنم بهم نچسبید. یکبار هم دیدار روز عید فطر. که اون هم نچسبید چون برای رسیدن به دیدار نماز عید رو فرادا خودم خواندم.
ساعت 2:30 شده بود و من بعد از یک دوش گرفتن و پوشیدن لباس های پلو خوری! آماده رفتن. مادرم عادت دارد آیت الکرسی بخواند اما داشت با سرعت و تند تند می خواند. بیخود استرس گرفتم.
حدود ساعت 3 بود که خودم را به محل قرار برای گرفتن کارت رساندم. یکی دیگر از دوستان نزدیکم هم برایش کارت جور شده بود. کارت را که دیدم زدم زیر خنده. فامیلی روی کارت یکی از اسطوره های فوتبال بود. گفتم نمردیم و شدیم فامیل سلطان! اصلا بچه ها خنده شان نمی آمد.
همه حس امنیتی گرفته بودند. ببین امروز خیلی می گردند. زود بهت برنخوره ها! همه جات رو میگردن! تطابق اسم می دهند. اسمت رو یاد بگیر. تو کی هستی؟ من هاج و واج. گفتم آقا می ریم یا راهمان می دهند یا میگند بگو سلطان بیاد. باز هم کسی نخندید. انگار جدی بود ماجرا. توی دلم داشتم یک ریزه لیچار مجلسی بار آن بنده خدایی که اسمش رو کارت بود می کردم. خب مجبوری؟ نمی تونی بیای. وقت امتحانات است. بگو نمی آیم.
حدود ساعت 3:30 بود که با آن رفیقم در مسیر خیابان فلسظین بودیم. جدا خدا خیر بدهد کسی که این خیابان رو با این چنارها طراحی کرده است. پیدا کردن خیابانی خنک وسط شهر در ماه رمضان کار بسیار سختیه که باید فقط گفت علی برکت الله! دوستم برعکس رفقای دیگر انگار نه انگار که آقا ما داریم با کارتی که متعلق به خودمان نیست می رویم دیدار!
اصلا انگار نه انگار که 17 خرداد 96 تهران چه خبر بوده! واقعا دل گنده هستند این بچه های جهادی. از هر دری سخنی. کلاس عربی رفتنش. پایان نامه ارشد نوشتنش. محاسبه درصد تهرانی هایی که شرعا روزه نمی توانند بگیرند! انگار نه انگار. قبلا حاشیه های سال های قبل دیدار رهبری رفتن را خوانده بودم. اما نمی دانم یا من خیلی پرت بودم که آن حس لطیف خنکای چنار های فلسطین را درک نمی کردم یا نویسنده های آن مطالب خیلی عارف و عاشق. خیلی زود رسیدیم به تقاطع جمهوری و فلسطین.
خیابان رو به پایین و ادامه فلسطین بسته شده بود. اندک اندک جمع دانشجوهای هم تیپ و مغایرالتیپ خودمان را می دیدیم. انصافا اشتیاق خاصی داشتند و خبری از ترس هایی که توی چشم عابران چند خیابان بالاتر بود در چشم و وجوشان دیده نمی شد.
در صف که ایستادیم. به شوخی همدیگر را به اسم کارت هایمان صدا می کردیم. این وسط دانشجوی بنده خدایی دنبال کارت بود و خیلی بی تعارف داد می زد براردا کارت اضافی اگر دارید ممنون میشم!
هم خنده دار بود هم یک جورایی ناراحت کننده که خب یک جور منصفانه تری کاش کارت ها پخش شود. به رفیق جهادی ام که گفتم می گفت عادت مالوف دوستان است. بازرسی اول و دوم که انجام شد گفتیم خدا را شکر. نه کارت خواستند و نه شناسایی! کفش ها را تحویل دادیم. و حالا محتویات جیب هایم. یک خودکار بیک بود و 2 برگه کاغذ سفید و کارت دیدار و کارت دانشجویی خودم!
در بزرگ قهوه ای سوخته ای که در اصلی حسینیه رسیدیم. جوانی که لباس تکاوری داشت به ما گفت خوش آمدید لطفا کارت دعوت و کارت شناسایی! همانجا بدون سطل و آب و یخ چالش یخ برایم اجرا شد. کارت را نشان دادم. کارت دانشجویی را هم! گفتم این کارت است و این هم کارت دانشجویی مغایرت هم دارند. کارت دانشجویی ام را هم فراموش نکردم. انصافا 2 2 تا 4 تایی نمی ارزید که به خاطر مستحب دیدار یک عالم حتی در مقام ولی فقیه ثواب روزه ام برود زیر سوال! کارت را گرفت و گفت شما اجازه ورود ندارید!
ساعت 4:30 است علاوه بر من و رفیقم تعدادی دیگر از بچه های تشکل ها پشت در اصلی حسینیه مانده بودیم. نه راه پیش و نه دل پس رفتن داشتیم. بعضی چهره های آشنا تشکل ها می آمدند و می رفتند داخل. سرپا تکیه داده بودم به در و باد کولری که از داخل می آمد. جوانی که لباس تکاوری تنش بود و کارت ها را گرفته بود، دل دل می کرد که بچه ها را بفرستد داخل.اما نشدنی بود. صورت سبزه دماغ عقابی و گونه برجسته و ته لهجه ای که داشت نشان می داد یا کرد است یا لک. درجه اش را نفهمیدم. چون اصلا بلد نیستم و سال بعد باید سرباز باشم و درجه ها را بلد نیستم هنوز!
مافوقش آمد او هم لباس تکاوری داشت. با ته لهجه کرمانی به بچه ها می گفت باید پشت کارت را می خواندند که با کارت شناسایی بیایند. دلش مهربان بود اما قربان صدقه رفتن ها فایده نداشت. بر جمعیت پشت درمانده اضافه می شد. به حدی که آن مامور حفاظت کرمانی به بچه ها می گفت راه باز کنید. دیگر کم کم خسته شدم. به خودم می گفتم راه ندهند میرم خونه فوقش. راستش اگر سال 88 بود انقدر راحت بیخیال داخل رفتن نمی شدم و شاید حتی بغض می کردم و اشکی! اما الان 96 است! 8 سال گذشته از آن روزهای حرارت زیاد. توی فکر بودم که حاج آقایی بیسیم به دست از داخل حسینیه آمد! بچه ها برای هر کس که داخل و خارج می رفت و لباس سبز سپاه به تن داشت و یا چهره شناخته شده ای بود صلوات می فرستادند. شاید دلشان به رحم بیاید. برای حاج آقا هم صلوات می فرستادند.
هیچ کدام از این محافظ ها و تیم حفاظت با دانشجو ها بد خلقی نکردند. با لبخند به ما لقب اخراجی ها می دادند! بعضی از بچه ها هم که اعتماد به نفس خیلی زیادی داشتند شعر معروف از آخر صف شهدا را چیدند می خواندند. راستش اولین بار بود که پشت در ماندن لذت داشت. همان محافظ با ته لهجه کرمانی می گفت به جای این حرف ها صلوات بفرستید. حل می شه! باز هم بیسیم به دستی بیرون آمد. به شوخی گفت مگر میشه با کارت سوسن ک شما برید داخل؟ بلند گفتم حاجی جان من هم سوسنت هستم هم سنبلت ما رو بفرست داخل! باد کولری که از داخل حسینیه می آمد قطع شده بود که رفیق جهادی ام گفت انگار بابا ها به بیت هم نفوذ کردند! حرفش همه را به خنده انداخت. هیچکدام انگار قصد نداشتند از ماجرای نیمروز 17 خرداد 96 حرف بزنند.
میان حرف زدن ها یک دفعه یکی از اعضای همان تیم حفاطت مصطفی نامی را داخل حسینیه برد. بچه ها که سوژه شان ته کشیده بود. شروع کردند. من مصطفایی دیگرم. رابطه جای ضابطه را گرفت! یکی از بچه های تشکلی به شوخی می گفت اعتراض و تحصن دانشجویان به پشت درهای بیت کشیده شد. دیگر کم کم انرژی بچه ها افت می کرد. وقتی بعضی روحانیون سن بالا و افراد سن بالا را می دیدند که وارد می شوند خودم و چند تای دیگر زیر لب غرولندی می کردیم. این وسط هرچه تعداد بیسیم به دست ها بیشتر می شد امید بچه ها برای ورود بیشتر می شد. صف طولانی که ایجاد شده بود بنده خدا هایی که کارت شناسایی و کارت دعوت هم خوان داشتند را هم به شک انداخته بود و بعضا می نشستند انتهای صف!
بالاخره صلوات ها انگار کار خودش را کرده بود. چند تا محافظ های اصلی که در عکس ها کنار رهبری دیده بودم بیرون آمده بودند. چند تا از بزرگان تشکل های دانشجویی هم امدند. بالاخره قرار بود که این گره وا بشود. یاد شعری افتادم که چند شب پیش یک بنده خدا برایم فرستاده بود. باید از سمت خدا معجزه نازل بشود /تا دلم باز دلم باز دلم دل بشود.
یکی از افراد تیم حفاظت با لباس سبز بیرون آمد موهای سرش کم پشت بود و با وسواس خاصی به حرف های بچه ها گوش می داد. وقتی گفتند صف بکشید که بروید داخل. صلوات بلندی فرستادیم. و به صف شدیم. در صف بحث معاونان فرهنگی وزارت خانه های بهداشت و علوم شد. همان محافظ سبز پوش نگاهی کرد و گفت غیبت نکیند!
سکوت کردیم و همان صلوات را ادامه دادیم. یکی از بچه های سابق تشکیلاتی برای شناسایی آمده بود در حسینیه. به من گفت شما؟ خودم را معرفی کردم. گفت معرف؟ گفتم حاج علی! و وارد شدم. دوباره روی سکو رفتم و محافطی دوباره با لبخند چک کرد و خوش آمدی گفت. حالا دیگر نوبت مرحله آخر بود. تیم حفاظتی اینجا کت و شلواری بودند. خوش رو. جوان. صدای قرآن می آمد از داخل حسینیه. و باد خنک کولر.. ساعت 5:30 شده بود و من پا روی زیلو های آبی بیت گذاشته بودم. اما هنوز دلشوره داشتم. که بهارستان چه خبر است.