به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ چطور میشود وصف کرد شعف ناشی از دیدن یک جاکفشی خالی ازکفش را که متعلق به نمازخانه ی دانشکده ایست که تو ازصبح علی الطلوع باامیدونشاطی فراوان از برای علم اندوزی و کسب موفقیتهای پی در پی درافقی روشن از آینده، پابه سرزمینش گذاشته ای و همان تویی که شب گذشته چهارساعت ونیم کمتراز میانگین ساعات خواب روزانه ات خوابیده ای و خطوط درهم رفته ی جزوه ی آخرین کلاس بعدازظهرت و کنایه های همکلاسیهای عزیز دست راست و چپ، هنگامه ی سقوط ناگهانی پلکها و ازدست رفتن تعادل گردن -دقیقا درموضعی روبه روی استاد گرانقدر- تماما اتفاقاتی بی ارزش در برابر کسب این شانس بزرگ تلقی میشدند!
بااحساسی مملوء از پیروزی در نمازخانه ر اباز میکنی و سریعا به گوشه ای میخزی و خودرابرای چرتی نیم ساعته لابلای تمام کارهایت آماده میکنی؛ همینطور که خودت رابرای دادن مجوزی خداخواسته آماده میکنی، مجوزی نیم ساعته جهت یک تک پارفتن به دنیای جادویی خواب و سر پا برگشتن،با خودت فکر میکنی چقدر شرایط دل انگیزتر میشود اگر تمامی برق های نمازخانه ی دانشکده -این سرزمین آرزوها و فرصتها-خاموش باشند چقدر جفت است با سکوت حاکم براین فضا ..
سریع بلند میشوی لامپ ها را خاموش میکنی و دوباره میخزی به همان گوشه ...
کم کم پلکهایت گرم میشوند و تو آماده ی ورود به دنیای جادویی خواب هستی که ...ناگهان اوضاع دگرگون میشود !
آغاز تراژدی ...
درب نمازخانه ی دانشکده - این سرزمین آرزوها و فرصتها - بازمیشود؛ باصدایی نخراشیده! به خودت دلداری میدهی که تمام شد ...دوباره شروع به ریکاوری اوضاع میکنی پلکها از حالت سردی فرود آمده ی ناگهانی دوباره شروع به گرم شدن میکنند ...فکرمیکنی چقدر این چرت نیم ساعته بعد از آن همه شکنجه ی مامور مزدور بی خوابی میتواند دلچسب باشد ...دوباره آماده ی ورود به دنیای جادویی میشوی؛ و کم کم همان حس دلپذیر و ناگهان... صدای گوش خراش باز شدن بسته ی خوراکی...
شاید چیپس یا پفک یا ...
در آن لحظه اطمینان داری و حاضری بنویسی و امضا کنی که این پاکتهای شکنجه آور فقط برای این نوع ازشکنجه ی غیرانسانی طراحی شده اند و لاغیر! صدای خرت خرت محتویات نفرین شده ی داخل بسته تکمیل کننده ی این تراژدی هولناک است... دائم به خودت امید میدهی که تمام شد دیگر دانه ی آخرست... چنددقیقه بعد دوباره فرشته ی سکوت است که میهمان سوم این مکان است.
با زحمتی فراوان دوباره در مرز ورود به دنیای جادویی هستی و ناگهان...
آن هیولای بدصدای سرزمین سرد و تاریک خوراکیهای نفرین شده ی پرسروصدا به جنبش درمی آید و درپی آن:
خرت ...خرت ...خرت...
دوباره ...دوباره و دوباره
سرد میشوی
ناامیدانه به خودت دلداری میدهی که حتی بودن در مرز سرزمین جادویی هم توانست نیرویی دوباره به جوارحت دهد و نشاطی هرچند با دزی نه چندان زیاد به روح تو تزریق کند ...
آرام آرام بلند میشوی ...
دیگر کاملا درفضای داخل نمازخانه ی دانشکده-این سرزمین امیدها و فرصتها -هستی ؛کاملا بیدار وهشیار
و خبری حتی از مرزهای دنیای جادویی نیست؛
هنوز رویت رابرنگردانده ای و کم کم برمیخیزی که...
صدای بسته شدن در می آید...
و دوباره تنها تویی که در این مکانی ...
نمازخانه ی دانشکده-این سرزمین امیدها و فرصتها-....