بعضی وقتا هم فاز راه رفتن داره... وقتی میکشه شروع میکنه به راه رفتن تو اتاق. اینقدر راه میره که اگر ولش کنی تا مرز میره. داغون کرده پاهای خودش رو از بس راه میره. پاهاش همه تاول زده و پوستش ترکیده، ولی تو حال خودش نیست... با همین پا هم همینطور راه میره
خبرنامه دانشجویان ایران: رضا مشتاقی// 1- همان روز بود که خبر قتل اهورا آمد. همان روز که خبرگزاریها میگفتند «پسرک دو سال و هشتماهه گیلانی به دست ناپدریاش کشته شده است». رسانهها البته سختدلی میکردند؛ ادامه میدادند که «ناپدری به اهورا تجاوز کرده و سپس با کوبیدن سر او به دیوار...». همان روز بود که مددکار حمید زنگ زد و گفت «امشب بابای حمید دوباره قاطی کرده. تو خونه چاقو کشیده رو حمید. عموهاش زنگ زدن پلیس و اومدن بردنش. چی کار کنیم؟»حمید 15 سال داشت و 10 سالی میشد که مادرش را ندیده بود. پدر معتاد بود و مادر به همین خاطر طلاق گرفته بود و رفته بود پی زندگیاش. تا کلاس پنجم درس خوانده و بعد تحصیل را رها کرده و آمده بود سر کار. کارش معمولا پرسکاری بود. گهگاهی کارهای دیگری مثل مکانیکی را هم امتحان میکرد. پیش عموها و مادربزرگش زندگی میکرد. پدرش هم اگر زندان نبود یا کارتنخوابی نمیکرد، میآمد پیششان و میرفت توی همان اتاقی که عموها به حمید داده بودند.
2- یکبار بچهها میگفتند «حمید تو بیمارستان بستری شده». معلوم شد شب پدرش آنقدر بالای سرش مواد کشیده که پسرک مسموم شده و کارش به بیمارستان کشیده. چند وقت بعد هم زنگ زده بود به مددکارش در خانه ایرانی لبخط که «دیشب بابام شیشه کشید، تو توهم چاقو کشید روم و میگفت «به من گفتن یا تو رو هم شیشهای کنم، یا بکشمت». اگه کاری نکنید سری بعد باید بهشتزهرا(س) بیاید دیدنم.» رفتیم خانهشان و با عموهایش حرف زدیم. گفتیم «خطرناک است با این وضعیت پدر حمید توی خانهتان رفت و آمد کند؛ هم برای حمید و هم برای زن و بچه خودتان».
- «میدونیم... ولی چی کار کنیم؟ تو توهمه، حال خودش رو نمیفهمه...»
- «بیآزاره بیشتر وقتا... فاز لباس کهنه برمیداره وقتی مصرف میکنه... میره میگرده تو جوب، تو سطل آشغال، دنبال لباس کهنه. وقتی پیدا میکنه میآره تو خونه، شروع میکنه به شستن و سابیدن... یه جوراب سوراخ و یه شلوار پاره رو دو ساعت میشوره، پول آبش میمونه برای ما».
- «بعضی وقتا هم فاز راه رفتن داره... وقتی میکشه شروع میکنه به راه رفتن تو اتاق. اینقدر راه میره که اگر ولش کنی تا مرز میره. داغون کرده پاهای خودش رو از بس راه میره. پاهاش همه تاول زده و پوستش ترکیده، ولی تو حال خودش نیست... با همین پا هم همینطور راه میره».
- «فقط وقتی پیش پسرشه خطرناک میشه... شیشه که میکشه شک میکنه به حمید. فکر میکنه یکی رو تو اتاقش قایم کرده... یا توهم میگیردش که یکی بهش دستور میده حمید رو بکشه...»
3- پدرش را قبلا توی خیابان دیده بودم. کیف قهوهای زنانهای به دوش انداخته بود و پرسه میزد. از کنارش که رد شدم، توی آینه عقب دیدم شلواری را از میان زبالهها جست و تا زد و گذاشت توی کیف. به چشم یک رهگذر موجود بیآزار و مفلوکی بود، ولی شبها شیشه، چاقویی میداد به دست همین زبالهگرد رقتانگیز و روی دیگری را نشان پسرش میداد. به عموها پیشنهاد دادیم شکایت کنند. «قبلا چندبار شکایت کردیم. یکبار پلیس آمد و گفت دعوای خانوادگی است و رفت. یکی دو بار هم که بردنش، همهمون میترسیم ازش. کسی حاضر نیست بره شکایت رو پیگیری کنه. ولش کنن میآد سراغمون».
گفتم «خب الان که چاقو کشیده رو حمید. بهخاطر تهدید برید ازش شکایت کنید». عموی بزرگتر پرسید «چقدر میبرنش زندان؟»جواب دادم «ممکنه به 74 ضربه شلاق یا دوماه تا دو سال زندان محکوم شه».پوزخند زد. ریسک بزرگی بود. ممکن بود یک روز هم حبس نشود و شلاق خورده و زخمی بیاد بیرون سراغشان. تضمین قانونی وجود ندارد که مجرم را بعد از مجازات از بزهدیده دور نگه دارد و همین ترس باعث میشود سراغ قانون و حمایتهای آن نروند. مجرم آشنا باشد هم که بدتر.
4- همان روزی که اهورا کشته شد، مددکار حمید زنگ زد که «امشب بابای حمید دوباره قاطی کرده و چاقو کشیده روی حمید و عموها زنگ زدهاند پلیس آومده و بردش...». زنگ زدم به عموی بزرگتر. میگفت «گفتهاند پول بیارید پزشکی قانونی. من پول ندارم. نمیرم دنبالش...». میدانستم هیچکدام از خانوادهاش آدمی که پیگیر شکایت شوند، نیستند وگرنه شکایت هزینه دادرسی نداشت. نگفته پیدا بود بدون شاکی خصوصی هم پرونده بهجایی نمیرسه. با کلی بحث و داد و قال راضیاش کردیم حالا که پدر را گرفتهاند، تحویلش بگیرند و ببرندش کمپ. برای کمپ رفتن برادری که بارها کمپ رفته است هم حاضر نبودند هزینه کنند. گشتیم دنبال کمپ رایگان و آخر سر رفتیم سراغ سازمان رفاه شهرداری تا یک کمپ حاضر شد قبولش کند. کمپی که پر بود و میگفت «فعلا جا نداریم» و ما مانده بودیم و کابوس حمید که میگفت «سری بعد باید بیاید بهشتزهرا(س) دیدنم». آخر رفت و آمدها و تماسها جواب داد و مسئول مربوطه متوجه حاد بودن موضوع شد و گشت سازمان رفاه آمد و پدر حمید را برد کمپ.
5- همان روزی بود که اهورا کشته شد؛ اهورایی که پدرش میگوید «مدیر ساختمان یکهفته قبل از قتل اهورا با من تماس گرفت که «توی ساختمان بوی موادمخدر میپیچید و صدای ناله اهورا از توی خانه میآد». اهورایی که همسایههایشان میگویند «از وقتی ناپدریاش آمده بود هر روز صدای جیغ و داد و ناله این بچه بلند بود. همهاش میخواست این بچه را ادب کند». اهورایی که وقتی کشته شد، شکایت پدرش از مادر برای سلب حضانت در حال طی مسیر اداری بود... . در پرونده اهورا ضد و نقیض بسیار است؛ اما من مطمئنم اهورا آن روز که مددکار حمید زنگ زد و گفت «پدرش رویش چاقو کشیدهاند...» کشته نشد. اهورا آن روز کشته شد که ما نفهمیدیم کودکان نیازمند حمایت چندبرابرند. بهخصوص کودک طلاق و کودک معتاد و کودک مجرم و کودک زندانی... کودکی که والدینش حامیاش نیستند، هزار برابر بیشتر و فوریتر نیاز به حمایت دارد. باید به صرف احساس خطر از محیط خطرناک جدایش کرد. باید حالت مخاطرهآمیز را در حمایت از کودکان به رسمیت شناخت و منتظر ارتکاب جرم نماند. حمایت کودک در این شرایط را نمیتوان موکول کرد به طی روال عادی باقی پروندهها. ممکن است شبی که پرونده روی میز است، چاقویی بلغزد روی گلویی و دستی سر کوچکی را بکوباند به دیواری. اهورا آن روزی کشته شد و حمید آن روزی تیزی چاقوی پدر را دید که ما خودمان را زدیم به نفهمیدن. گذاشتیم لایحه حمایت از کودکان و نوجوانان همینطور توی مجلس خاک بخورد. حمید میتوانست یک روز تیتر روزنامهها شود اگر کسی کاری نمیکرد. اهورا زنده مانده بود اگر کسی کاری میکرد. اگر کسی بود، آنقدر مسئول که همان موقع که بوی مواد و صدای نالهاش در ساختمان میپیچید با پلیس تماس بگیرد و برود سراغ مدعیالعموم. اگر قانونی بود که همزمان با صادر کردن حکم طلاق، ناظر و نگهبانی بر صحت و سلامت کودک میگماشت. اگر قاضی و دادستان با اندک احساس خطری، خارج از نوبت و تشریفات و بهفوریت مجبور بودند از تامین کودک اطمینان حاصل کنند تا وقتی روال عادی امور طی شود. اگر ما بیدار بودیم و نگران کودکانمان.