خبرنامه دانشجویان ایران: علی مرادخانی// ۱. امروز هشتم آذر است. سالروز حماسه ملبورن. روزی که ما ایستادیم جلوی یک دنیا نفرت و خشم و تحقیر توی استادیوم المپیک ملبورن. روزی که یک عابدزاده بود و یازده تا هری کیول که به توپ بسته بوده بودند ایران را. آن روز در اوج حمله های استرالیا وقتی بازی دو هیچ بود، کسی از استادیوم توی گوش یکی از بازیکنان ما با کنایه گفت: آهای مسلمان! راستی خدای تو کجاست که نجاتتان دهد؟
خدا اما بود رفیق! علی دایی نبود که پاس داد، خداداد نبود که گل زد، خود خدا بود که گل زد برای ایران. مثل گلی که توی اوج قدرت بریتانیا از دست مارادونا جلوه کرد و گل زد تا یک ملت بلند شود و از ظلم ستیزی ش خجالت نکشد. ما آنجا توی ملبورن تنها بودیم. غریب غریب. هیچکس نبود دور و برمان. خدا اما بود. ما خدا را دیدیم آن روز توی استادیوم.
۲. دیروز آن زن و آن پسر تنها بودند توی معراج الشهدای تهران. غریب غریب. هیچکس نبود دور و برشان. نه دوستی، نه قوم و خویشی. آنها تنها بودند، هزاران کیلومتر این طرف تر از دیار مظلوم و سرافرازشان. تنها بودند چون حواس ما بهشان نبود. چون حواس ما به دعوایمان سر احمدینژاد بود و لاریجانی و حباب سکه و رجیستری آیفون. آن زن و پسر تنها بودند. خدا اما بود رفیق! خدا اما هست. دست خداست که گرد یتیمی از سر این نازنین پسر می گیرد. خون خدا ست که پدری می کند برایش. صدیقه کبری، عزیزدردانه ی خدا چادرش را می گیرد، دست به پهلو می گیرد و میشود پشت و پناه این افغان بانوی غریب.
چه باک اگر تنها مانده اند؟ خدا هست، می بیندشان، حواسش بهشان هست. از همینجا تا خود بهشت. جایی که مردشان از توی این تابوت سبز بلند شود، آغوش بگشاید و با هم دیگر بروند توی خیمه بزرگ بهشت. خیمه ای که بالای سرش نوشته: خیمه حسین بن علی علیه السلام.