خبرنامه دانشجویان ایران: آمنه اسماعیلی*// میز آخر مینشست و طوری اصلا نمیخندید که انگار هیچوقت تا به حال نخندیده است. عبوس بودنش از همان روزهای اول به چشمم میآمد. وقت حضور غیاب یکی دو بار با اخمو بودنش شوخی کردم تا شاید یک طوری از یکجایی سر کلام باز شود و یک جوری با هم ارتباط برقرار کنیم. اما اخم چهرهاش اصلا سر بازشدن نداشت.
تازه به آن مدرسه آمده بود و مشاور مدرسه هم چیز زیادی در موردش نمیدانست. یکی از همین روزها که درسمان از کجسلیقگیهای انتخاب متون ادبی بود، برای رفع خستگی، شعری از سهراب برایشان خواندم: «... یاد من باشد تنها هستم/ ماه بالای سر تنهاییست» خیلی ناگهانی کتابش را باز کرد و گفت «همین آخرش را یک بار دیگر تکرار میکنید؟» شوخ و شنگهای کلاس شروع کردند به مزهپرانی که بهبه پریناز خانم! چه عجب صدای شما شنیده شد و... . بیاعتنا بود به عکسالعمل بقیه و وقتی خواندم و در کتابش نوشت، دوباره اخمهایش درهم رفت.
زنگ که خورد کمی معطل کردم و سریع به دفتر معلمان نرفتم. نشسته بود و زل زده بود به چیزی در حیاط یا شاید هم به چیزی که در فکرش میگذشت. رفتم کنار میزش و من هم خیره شدم به حیاط پشت پنجره. یکدفعه به خودش آمد و گفت «اِ... شما اینجایید؟» با احتیاط و کمی واهمه پرسیدم «با هم حرف بزنیم؟» کمی به من نگاه کرد و با مکثی گفت «من حرفی برای گفتن ندارم.»
همین مکثش امیدوارم کرد که شاید همین روزها با من حرف بزند. اصرار نکردم و گفتم «یادم بینداز که دوباره از سهراب برایت بخوانم.» و رفتم. خیلی تلخ بود و این تلخی، غیرقابل نفوذش کرده بود. به مشاور مدرسه گفتم که کاش با او ارتباط برقرار کنید اما ناباورانه گفت «مادرش گفته او در کل درونگراست و مشکل خاصی ندارد.» تعجب کردم که مشاور چطور این حرف را پذیرفته و خیلی اصرار به کنکاش برای یافتن دلیل تلخی پریناز ندارد. البته اگر زنگهای تفریح بهجای ناخنهایش بیشتر به دانشآموزان خیره میشد، شاید لزوم این کار و خیلی کارهای دیگر را بیشتر درک میکرد.
فقط به ذهنم رسید که یک «هشت کتاب» سهراب سپهری بخرم و جلسه بعد بیبهانه به او هدیه بدهم و منتظر عکسالعملش باشم.
اول کتاب برایش نوشتم «تو اخم میکنی، اما من، همیشه چهرهات را با لبخند دیدم.» جلسه بعد اول کلاس کتاب را به او دادم و با لبخندی که فقط یک گوشه لبش را بالا برده بود، از من تشکر کرد.
بالاخره یک روز که درسمان در مورد ادبیات غنایی و نامه ویس و رامین بود، بغض پریناز شکست و از کلاس بیرون رفت. درس را سپردم به یکی از دانشآموزان که روخوانی کند و رفتم دنبال پریناز که انتهای راهروی منتهی به حیاط کز کرده بود و گریه میکرد. تا دستم را گذاشتم روی شانههایش برگشت و خودش را انداخت در آغوشم و اندازه تمام ناگفتههایش گریه کرد. اجازه دادم خوب گریه کند و بعد سرش را بالا گرفتم و گفتم «تا حرف نزنی هیچ چیز حل نمیشود.» گفت «اگر با حرفزدنم همه چیز خراب شود و پدر و مادرم را از دست بدهم چطور؟»
تمام فکرهای منفی عالم یکجا در ذهنم مرور میشد. گفتم «من تمام تلاشم را میکنم که همهچیز درست شود؛ بدون اینکه چیزهایی که نگرانش هستی پیش بیاید.» عمیق در چشمانم نگاه کرد و گفت «امکانش هست در مدرسه حرف نزنیم؟ برویم بیرون یا... هر جایی غیر از مدرسه... .»
قرار شد بعدازظهر به کافهای همان نزدیکیهای مدرسه برویم. پریناز با ظاهری ساده در کافه را باز کرد و روبهرویم نشست و به میز خیره شد و همانطورکه با انگشت اشارهاش روی میز میکشید، گفت «مادرم یک سالی هست که با یکی از دوستان پدرم دوست است و...» اشکی که غلتید روی صورتش را با پشت دستش پاک کرد. آب در دهانم خشک شده بود. پرسیدم «مادرت میداند که تو میدانی؟» گفت «نه. خیلی وقت است میخواهم چیزی بگویم؛ اما همینطور فکر میکنم شاید خودش دست بردارد و شاید بفهمد من میدانم. وقتی به بابا اینطور ابراز عشق میکند پر از انزجار میشوم، اما دوست ندارم بابا هم از او متنفر شود... .» و سرش را گذاشت روی میز و شانههایش بیصدا میلرزید.
اصلا نمیدانستم چطور میشود چیزهایی را که در ذهن پریناز نابود شده، دوباره آباد کرد... .
* مدرس ادبیات