زمان میگذرد و او مدام مینویسد تا ناگهان هادی حجازیفر فریاد میزند " کوادکوپتر رو نگاه کنید" و یک ماشین انتحاری داعشی از بالای تپه ظاهر میشود. همهمههای سالن ناگهان تبدیل به سکوت میشود. همه فرار میکنند. همه به اینطرف و آنطرف میدوند. ناگهان ماشین انتحاری راه میافتد. او که مدام مینوشت حالا استرس کل وجودش را گرفته است. همینطور که ماشین از تپه پایین میآمد، او دوباره متوجه به همریختگی ترتیب نماها میشود، میخواهد بنویسد که ناگهان داعشی شروع به خواندن قرآن کرد. صدای بلند قرآن همراه با موسیقی کارن همایونفر خود به خود باعث میشوند که خودکار از دستانش بیافتد و دیگر هیچ...
او دیگر تا آخر فیلم نه فکری به ترتیب نماها میکند، نه به لیز بودن صندلی. فقط حواسش هست که اشکهایش جلوی دیدش را نگیرند و بس. بعدها که حاتمیکیا با شروع کردن تیتراژ پایانی مهلت فکر کردن به او میدهد، تازه یادش میافتد که چه دیده! تازه یادش به جلوههای ویژه فوقالعاده فیلم میافتد، تازه یادش به پیچیدگی جذاب داستان میافتد، به این که چطور نویسنده که از قضا کارگردان هم هست، به او حدسهایی را از کلیشههای ذهنی خودش قالب میکند و بعد تمام ساختار ذهنیش را به هم میزند. میگوید حالا سرها بریده میشوند و فیلم با یک سرود کربلا کربلا، ما داریم میاییم تمام میشود اما نمیشود. میگوید حالا زن روبندهاش را برمیدارد، یک ایرانی است و فیلم به خوبی و خوشی تمام میشود، اما نمیشود. تازه یادش میافتد که فیلم چه موقعیت سیاسی خوبی برای ایران ایجاد خواهد کرد. به گوش همه خواهد رساند که ایران و داعش یکی نیست، اسلام و داعش هم یکی نیست. به گوش همه خواهد رساند که به خاطر یازده سپتامبر، لازم نیست به ایرانیان چپ چپ نگاه کنند. تازه یادش میافتد که فیلم چگونه به سینمای ما راههای جدیدی را نشان داده است. و تازه یادش میافتد به تدوین و بازیها و صداها و فلان و فلان. تا میرسد به خانه تازه یادش میافتد که این کار مال همان است که چ را با تمام مشکلهایش ساخته بود. و تازه یادش میافتد که شاید او قرار است بشود همان کارگردان روزهای آژانس شیشهای و از کرخه تا راین. حالا پیش خودش دو دو تا چهار تا میکند و میگوید شاید بتوان به این فیلم گفت بهترین فیلم ژانر جنگ سینمای ایران!