با سنگینی یک کلاس ساکت درس دادم و زنگ تفریح که خورد و به دفتر رفتم، ناظم بابت رفتار مرضیه عذر خواست و راضیه هم با متانت همیشگیاش آمد داخل دفتر و گفت «خانم! من عذرخواهی میکنم از طرف خواهرم اما کاش هیچوقت دیگر ما را مقایسه نکنید... مرضیه خوبیهایی دارد که من ندارم... .» و از دفتر بیرون رفت.
خبرنامه دانشجویان ایران: آمنه اسماعیلی*// معلمیکردن مثل خیلی از کارهای دیگر نیست که بشود یکسری چیزها را پشت در گذاشت و داخل کلاس آمد. مخصوصا اگر معلم ادبیات باشد و روحیه گل و بلبلش برمنطقش غلبه داشته باشد.
یک روز بیحوصله ابری بود؛ از آن روزهایی که موقع از رختخواب برخاستن، آرزو میکردم کاش همین الان یک بلای آسمانی نازل شود، ولی به مدرسه نروم و درس ندهم.
با کشوقوس روزهای پایانی سال و پاهایی که روی زمین کشیده میشد، به مدرسه رفتم و اتفاقا آن روز رانندهای ناشی از آژانس محل برایم فرستادند و هر چقدر توانست از کوچه پسکوچههایی رفت که بلد نبود. کلافه با دستهایی که انگار با یکتکه مفتول به کتفم آویزان شده بود، وارد مدرسه شدم و رفتم داخل کلاس اول دبیرستان. کلاس شلوغی بود؛ از آن کلاسهای عجیبی که دهان هیچکس تکان نمیخورد اما همیشه صدای حرفزدن میآمد. تا دفتر نمرهام را گذاشتم روی میز اول شرط کردم که هیچکس امروز صحبت بیمورد نکند.
مرضیه که از مزهپرانهای کلاس بود، گفت «نبینم خانم کوچک مدرسه بیحوصله باشد... .» اعتنایی نکردم، یعنی اصلا حال اعتناکردن نداشتم... شروع کردم به خواندن اسمها و شکری را کُشری خواندم... دوباره مرضیه گفت «خانم فکر کنم امروز از آن روزهایی باشد که به شما بخندیم تا خود ظهر... .» حضور و غیاب که تمام شد مثل بچههای لجباز، اسم مرضیه را خواندم که درس جلسه گذشته را پاسخ دهد.
وقتی اسمش را شنید، گفت «زدم ضربتی حتما و باید ضربتی نوش کنم...نه؟» نگاهش نکردم و کتابم را باز کردم و سختترین قسمت درس را از او پرسیدم. به خواهر دوقلویش با التماس نگاه میکرد که تقلب به او برساند.
گفتم بیاید پای تخته سیاه و کمی هم چیزهایی را که قرار نبود از دستور بپرسم از او پرسیدم. تقریبا به هیچکدام از سوالهایم پاسخ نداد. کتاب را پرت کردم روی میز و گفتم «فقط از آن مغز نداشتهات اول صبح برای مزهپرانی استفاده میکنی؟ چرا درس نخواندی؟»
با پررویی در صورتم نگاه کرد و گفت «خب... باز هم حرفی دارید؟» از کوره در رفتم و تمام حرص بیخوابی شب و امتحانات دانشگاه و حرفهای خالهزنکی زندگی و... را ریختم در صدایم و گفتم «برو بیرون... وقیح!»
باز ایستاد و نگاه کرد و گفت «و اگر نروم؟» در کلاس را باز کردم و با فریادی که بقیه معلمها را از کلاسها بیرون کشید، گفتم «یا میروی بیرون یا هر چه دیدی از چشم خودت دیدی... .» راضیه، خواهر دوقلوی مرضیه، با آرامش همیشهگیاش آمد و دست مرضیه را گرفت و گفت «بیا برویم بیرون... .» با لحن تمسخرآمیز و عصبانیای گفتم «یک جو از شعور این خواهرت در وجود تو نیست... نه درس میخوانی، نه ادب داری... .» و با تمامشدن جمله من اشکی از چشمش ریخت و با راضیه بیرون رفت. در کلاس را که بستم چهره بچهها در بهت فرو رفته بود. تتمه حرصم را ریختم روی نگاه مبهوت کلاس و گفتم «از این به بعد اوضاع همین است... ادب نداشته باشید... .» یکی از بچهها با صدای ملایمی گفت «خب خانم! خیلی سخت از مرضیه پرسیدید... دستور را که قرار نبود بپرسید... .» با غضب نگاهش کردم و گفتم «نیازی به تحلیل شما نیست... صلاح دیدم که بپرسم... .»
با سنگینی یک کلاس ساکت درس دادم و زنگ تفریح که خورد و به دفتر رفتم، ناظم بابت رفتار مرضیه عذر خواست و راضیه هم با متانت همیشگیاش آمد داخل دفتر و گفت «خانم! من عذرخواهی میکنم از طرف خواهرم اما کاش هیچوقت دیگر ما را مقایسه نکنید... مرضیه خوبیهایی دارد که من ندارم... .» و از دفتر بیرون رفت.
مثل یکخوره حرف راضیه و بچههای کلاس و داد و فریادهایم افتاد به جان ذهنم. به دستهای آویزانم، سر آویزان هم اضافه شده بود.
احساس کردم هنوز برای معلمی به اندازه کافی بزرگ نشدهام. طبق معمول مثل یک دختربچه خطاکار باید به مادرم پناه میبردم. به ناظم گفتم که کمی دیر به کلاس بعدی میروم و رفتم بیرون درِ مدرسه و با مادرم تماس گرفتم و ماجرا را با تمام عذاب وجدانم گفتم.
مادر گفت «همین الان برو یک شاخه گل بگیر و جلوی همه از مرضیه بابت مقایسه با خواهرش و درسی که قرار نبود بپرسی عذر بخواه... . تا اول خودت یاد بگیری بعضی چیزها را و بعد دل آن بچه را بهدست آورده باشی... .» همین کار را کردم و بقیه روز را با دستها و سری که آویزان نبود، سپری کردم.
* مدرس ادبیات