خبرنامه دانشجویان ایران: محمدمهدی نوریه// به کرمانشاه که رسیدم دو نفر از نیروهای جهادی منتظر بودنـد تا من را به دشت دیره گیلانغرب برسانند. جایی که زلزلهزده است اما به خاطر لجبازی فرماندار و نماینده مجلس جزء مناطق بحرانی به حساب نیامد. دوستان در قرارگاه جهادی امام رضا(ع) از یک هفته پیش از اوضاع نابسامان درمانی مردم میگفتند و همین تعریفها من را مجبور کرد تا به منطقه بروم. بهعنوان عضوی از گروه جهادی پزشکی حامی برایم فرق نمیکرد هرجا اعلام نیاز کنند و وقت آزاد باشد، میروم. مسیر کرمانشاه تا گیلانغرب را با ماشین شخصی یکی از نیروهای جهادی رفتیم. تا فهمیدند کرد و کرمانشاهی هستم، زبان درددلشان باز شد.
از وضعیت وخیم و بد زلزلهزدهها گفتند. از روزهای اولیه بعد از زلزله میگفتند که یکی از مسئولان شهری به بهانه قلب درد معرکه را ترک کرده بود. از وضعیت نابسامان توزیع چادر در روزهای ابتدایی تا توزیع کانکس در این روزها میگفتند. داستان افرادی را که به خاطر نداشتن کانکس تا پای مرگ رفتهاند و افرادی که با سوءاستفاده کانکسهای اهدایی را میگیرند و میفروشند. کرایه کردن کودکان معلول توسط سودجوها برای گرفتن کانکس شاید شوک برانگیزترین نکتهای بود که برایم تعریف کردند. از سوی دیگر از مسئولان میگفتند که یا دنبال دعوا و جنجالهای سیاسی هستند یا فقط به حامیان سیاسیشان رسیدگی میکنند. از بنرهایی میگفتند که در شهر برای تجلیل از آقای نماینده و فرماندار نصب شده است و مردم از شدت ناراحتی آن را پاره کرده بودند. از نهادهایی میگفتند که کانکسهای اهدایی مردم را به نام خود به مردم تحویل میدهند. از وضعیت بغرنجی گفتند که هنوز ادامه دارد.
بارندگی در مسیر به سمت سرپل ذهاب و گیلانغرب شدیدتر میشد و جاده لغزندهتر. از وضعیت بعضی روستاها میگفتند که به خاطر رای دادنهایشان در انتخابات مجلس الان مورد بیمهری نمایندهای قرار گرفتهاند که انتخاب شده است. از وامها پرسیدم. میگفتند 40 میلیون تومان برای شهری و 30 میلیون تومان برای روستایی تصویب شده است. برای وام باید سه ضامن داشته باشند و مبلغی حدود 50 میلیون تومان سفته به بانکها بدهند.
جاده را نگاه میکردم و دوراهی که به سمت گیلانغرب و دشت دیره میرفت. به منزل یکی از اهالی به نام کامبیز رفتیم. کامبیز از گروه پزشکی که از طرف دفتر یکی از مراجع تقلید آمده بود، از ما پذیرایی میکرد. گویا شب قبلش پذیرایی آنقدر خوب بوده که یکی از خانم دکترهای متخصص شاکی بود. گفتم ما کردها عادت داریم از دهان خود غذا بگیریم و به میهمان بدهیم حتی شده با قرض. قرار بود همراه نیروهای حوزه مقاومت بسیج و فرماندهشان به محلهای ویزیت برویم. فرمانده آقا احمد نامی بود. با مشکلات فراوانی که خانوادهاش داشت، حتی تلاش نکرده بود یک کانکس برایشان تامین کند. احمد تمام جزئیات منطقه را میدانست. خانواده به خانواده را میشناخت. روستای علیخانآباد روستایی بود تخریب شده که کمتر کانکسی در آن دیده میشد. مردمش سرشار بودند از افسردگی، یاس و ناامیدی. آنجایی بغض گلویم را فشار میداد که قسم راستشان این بود «و جدگی ایمام خمینی» یعنی شناختشان از پیغمبر و آلالله با امام خمینی(ره) است. ناگهان تصویر حرم نوسازی شده در ذهنم مرور شد و هزینههای میلیاردیای که برای انجام آن پرداخت شد. منطقه در دوران جنگ بمباران شیمیایی شده بود. یکی از مناطقی بود که مردانه با کمترین سلاح مقابل صدام و منافقین ایستادگی کرده بودند و رشادتهایشان مثال زدنی بود اما این روزها حالشان خوب نبود چون به جز همان حاج احمد و بچههای جهادی کسی به دادشان نمیرسد و قربانی دعوای فرماندار و نماینده مجلس شدهاند. خانوادههایی بودند که بدون دلیل مقرری کمیته امدادشان قطع شده بود. جوانی بود که با اوضاع بد خانوادهاش تا چند روز دیگر باید برای دوره سربازی اعزام میشد.
بعد از ناهار و نماز عازم روستایی شدیم که تخریب زیادی داشت. باران شدیدتر شده بود. نام روستا «سرتیتان» بود. مردم زیر باران منتظر بودند و من شرمنده از اینکه دیر رسیدم. پول تهیه دارو نداشتند، دفترچه را از آنها میگرفتیم که برایشان دارو تهیه کنیم. هر کدام غموغصههایی داشتند. داستانهایی که فقط بغض را زیاد میکرد. اذان مغرب را که میگفتند دیگر ویزیت روستاهای دشت دیره تمام شده بود. خسته بودم اما غمگین. چرا باید رسیدگی به این صاحبان اصلی انقلاب در این روزهای بحرانی اینقدر ناکارآمد و فشل باشد. شب که برای استراحت به سرپل ذهاب برگشتم باران شدید شده بود. به حدی که آب از درزهای کانکس وارد شده بود و بالش و پتو را خیس کرده بود. کانکس که اینطور بود وای به حال چادرنشینانی که در سرپل ذهاب هنوز زیر چادر هستند. وای به حال من و مسئولان که این غمها را میبینیم و از بیغیرتی دق نمیکنیم. وای به حال ما اشباه الرجال.