به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ اگر رمانباز هستید که هیچ! قاعدتا «مرشد و مارگریتا» را خواندهاید و اذعان خواهید کرد که با یک داستان شگفتانگیز طرفیم. اما اگر بعضی هنوز این کتاب را نخواندهاند، حتما از جمله بالا فهمیدهاند که نخواندن این رمان قبل از مرگ عین خسران است.
این تعاریفی که برای «مرشد و مارگریتا» بهکار میبریم از سر علاقه یا سلیقه نیست (ضمن اینکه ابدا قصد نداریم این علاقه را کتمان کنیم.) رمانی که درباره آن بیش از صد کتاب و مقاله ( تنها به زبان انگلیسی) نوشته شده حتما یک مایهی درونی دارد که برای افراد زیادی چنین محل بحث قرار گرفته است.
میخائیل بولگاکف نویسندهی داستان، سیزده سال آخر عمر خود را مخفیانه صرف نوشتن این رمان کرد. قضیه وقتی جالبتر می شود که بدانیم رمان بیست و پنج سال بعد از مرگ بولگاکف بالاخره در سیصد هزار نسخه اجازهی انتشار یافت که یک شبه فروش رفت و بعد از این هر نسخهی آن در بازار سیاه تا صد برابر قیمت اولیه فروخته شد. خوانندگان تیزهوش میدانند که این استقبال از کتاب بعد از فضای تنگ ادبی در دورهی استالین چه معنایی دارد.
«مرشد و مارگریتا» از سه داستان موازی تشکیل شده است که در پایان کتاب به یک نقطه میرسند. ابدا قصد نداریم داستان را لو بدهیم و فقط به تاکید دوباره روی عنوان همین متن اکتفا میکنیم!
خلاصه بدانید که خواندن و نخواندن «مرشد و مارگریتا» هر دو باعث حسرت است!
اگر نخوانید که از یک داستان گیرا و لذتبخش محروم شدهاید. اگر بخوانید هم در پایان حسرت میخورید که چرا از غافلگیریهای داستان آگاه شدهاید و لذت متعجب شدن دفعه دوم خواندن کتاب، بهخوبی دفعه اول نیست.
از زبان کتاب:
در همان لحظه، هوای دمکرده لخته شد و شکل گرفت و به صورت یک مرد درآمد، مردی شفاف به غریب ترین هیئت. کلاه سوارکاری کوچکی بر سر و ژاکت پیچازی کوتاهی از هوا بر تن. قدمش دو متری میشد. شانههایش سخت باریک و زیاده از حد نحیف بود و صورتی داشت که جان میداد برای مسخره کردن.
زندگی برلیوز طوری ترتیب دادهشده بود که تاب دیدن پدیدههای غیرطبیعی را نداشت. رنگش باز هم بیشتر پرید و درمانده و بهتزده، اندیشید: ممکن نیست!
ولی افسوس که ممکن بود، و مرد شفاف بلندقد، روبروی او به چپ و راست تاب میخورد، بیآنکه با زمین تماسی داشته باشد.