یک محله قدیمی با محوریت مسجد، امام جماعتی که سالها حکم بزرگ و معتمد محله را داشته، پهلوانی که آرامشش را در زورخانه جستوجو میکند، دکتری که...
خبرنامه دانشجویان ایران به نقل از روزنامه جوان؛ یک محله قدیمی با محوریت مسجد، امام جماعتی که سالها حکم بزرگ و معتمد محله را داشته، پهلوانی که آرامشش را در زورخانه جستوجو میکند، دکتری که در عین کراوات زدن، آرام است و خیّر و... اینها شکل و شمایلی است که این شبها سریال سرّ دلبران ما را به دنیایی این چنین میبرد. شکل و شمایلی که گویی گرد گرفته است و غبار فراموشی روی آن نشسته. شکل و شمایلی که ظاهراً کمی غریب است میان تصویرهای مرسوم ما از زندگیهای امروزی کشورمان، زندگی هایی که غرق دود و رنگ خاکستری تهران است و سوءتفاهماتی که بین مردمان بیلهجه تهرانی شکل میگیرد و برملا شدن رازی یا طعمه شدن مردم خوشنامی یا... همه در آپارتمانهای خود، در خلوت عمدتاً تاریک و بیروح خود.
سرّ دلبران ولی از این تصویر معمول فاصله دارد. آسمان آبی و رنگ زردِ کاهی شهر یزد لوکیشن کار است. خانهها آپارتمانهای کوچک نیستند، خانه هایی هستند با حیاط و ایوان و حوض وسطش. مردمانش با هم قهر نیستند، اینطور نیست که به بهانه بیحاشیه بودن با همسایههای خود کاری نداشته باشند. اتفاقاً همه با هم مرتبطند و خیلی وقتها مشکلاتشان و حل مشکلاتشان جمعی اتفاق میافتد. مردمان محلهای که سرّ دلبران در آن رخ میدهد مختلف هستند. تهرانی، یزدی، اصفهانی و همدانی ابایی از داشتن لهجه ندارند و به گویش شیرین خود با یکدیگر سخن میگویند. حالشان بستگی به هم دارد. اگر جوانی به ورطه اعتیاد میافتد، اگر جوان دیگری به بزرگ محله بیحرمتی میکند، اگر کس دیگری از سر نداری اسیر بانک و ربا و کلاهشرعیهایشان میشود، همه دست به دست هم میدهند تا مشکل را حل کنند. هر کسی توی آپارتمان خود نمیلولد تا به بهانه اینکه من کاری به کسی ندارم، از مسئولیت اجتماعی که اخلاق و جامعه و دین به عهدهمان میگذارد شانه خالی کند.
سرّ دلبران برشی از جامعه خود ماست؛ جامعهای که از کسی بخواهد از دور ببیندش، ممکن است جور دیگری که نیستیم تلقیاش کند. مثل سید سلیم که روز اول حضورش با فریاد و عصبیت اهالی محل روبهرو شد ولی بعد فهمید که این گاردی که در برابرش داشتهاند، ریشه دارد در محبت به ریش سپید فقید محله و این یعنی ریشه این اتفاق در مرام و معرفت اهالی محله است. درست مثل خود ما که این روزها همهمان به رنج آمدهایم و غصه و خشم مان به زبان آمده از مشکلات اقتصادی بیشمار این سالهای اخیر، ولی تهِ این خشم و ناراحتیهایمان ریشه دارد در محبت مان به مملکت، به کشور، به این خاک.
قهرمان داستان هم سر در آسمان ندارد. روحانی جوان ماجرا مثل پیامبر نزول اجلال نمیکند در محل، کسی برای دستبوسیاش نمیآید، غرق درس و بحث و فحص علمیاش نشده و در کنار لمعه و اصول و فقه، کارگری هم بلد است و کشاورزی. روحانیای که همیشه لبخند به لب ندارد و جوری نیست که انگار پیامبر حلول کرده است در وجودش، از قضا مشکلات شخصی زیادی دارد، حتی روزهایی را میبیند که سایه اتهام قتل بر سرش سنگینی میکند، همسرش مطلقه است و نازا و او هم لابهلای این همه فشار و سختی کم میآورد، گاهی اخم میکند، داد میزند، خط و نشان میکشد و با تمام جوانیاش سعی میکند کارش را در خانه خود و مسجد محله به درستی انجام دهد. مثل همه ما، مثل همه ما که خوبی داریم و بدی. با این تفاوت که او مستأجر لباسی است که حرمت دارد، ولی مگر جز این است که «نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت»؟
دنیایی که سرِ دلبران تا امروز برایم نقاشیاش کرده آنقدر رنگارنگ و جذاب هست که نخواهم کامم را با توجه به مشکلات کارگردانی و ریتم کند و بازیهای گاه بینظم سریال تلخ کنم. سر دلبران تا یک اثر باکیفیت و ماندگار فاصله دارد ولی بگذارید یک بار هم که شده کمی از دورتر نگاه کنیم به یک سریال؛ سریالی که محتوایش راز و رسوایی و عشق بیفایده نیست، قصهاش قصه زندگی است. خود خود زندگی و مثل خیلی آثار دیگر شعار دین ندارد، دین را در بطن خود دارد و این مهمترین ویژگی سرّدلبران است.
بگذارید توی این روزهای ماه رمضان کمی به دنیایی فکر کنیم که حالا نداریمش؛ دنیایی که دور نیست از ما، دنیایی که پدرانمان تجربهاش کردهاند و حاصلش انقلاب بوده و دفاع مقدس و آن همه مرام و معرفت؛ دنیای فراموش شدهای که سرّ دلبران انگار برشی از آن است.