خبرنامه دانشجویان ایران: حمیدرضا بوالی// نمایش ترومن را دیده اید؟ یک فیلم تقریبا مشهور آمریکایی که از تلویزیون ایران هم پخش شده است. فیلم داستان مردی است که به محض تولد به یک شرکت فیلمسازی فروخته میشود تا داستان زندگی او به صورت 24 ساعته از یک شبکه تلویزیونی پخش شود. به این ترتیب که برای او با چندین و چند استودیوی مجهز هالیوودی دنیایی کامل میسازند، بسیار شبیه به جهان واقعی و دهها دوربین پخش زنده جریان زندگیاش را با تمام جزئیات برای میلیونها بیننده تلویزیونی پخش میکنند. همه کسانی که در زندگی او ورود میکنند بازیگرانی هستند که طبق فیلمنامه در حال نقش بازی کردن هستند و جز خود او همه میدانند که این دنیا واقعی نیست بلکه یک پروژه تلویزیونی است.
تجربه تماشای فیلمهای اخیر اساتید فیلمسازی در ایرانی؛ بهویژه آقایان مهرجویی و کیمیایی و حالا فرمانآرا دقیقا در معرض احتمال مبتلا شدن به چنین پارانویایی است. اگر خیال کنیم که آنها مهمترین فیلمسازان اجتماعی امروز ما هستند پس ما هم امروز دقیقا در میانه نمایش ترومن قرار گرفتهایم به شیوهای کاملا واژگون. ما میدانیم که زندگی واقعی مردم ایران بهشدت متفاوت است با آنچه «دلم میخواد» روایتش میکنند. اما فرمانآرا، مهرجویی و کیمیایی با تاکید زیادی میخواهند با اعتبار قبلی به دست آمدهشان خودشان را بر واقعیت زندگی ما تحمیل کنند. آیا این دقیقا همان کاری نیست که سالهای سال روشنفکران تاریخ از دست داده ایرانی سعی کردهاند انجامش دهند و بعضا موفق هم شدهاند؟ اینکه دنیای غیرواقعی خود را بر ما تحمیل کنند تا ما رام و دست بسته آن را بپذیریم.
1-«دلم میخواد» از آن دست فیلمهایی است که تقریبا به همه معضلات اجتماع امروز ایران به درستی سرک کشیده است. فقر، اعتیاد، مهاجرت، تنفروشی، خشونت، کودکان کار، مشکلات زناشویی، مشکلات تربیت فرزند، افسردگی، بحرانهای روانی و... .
در عین حال فیلم به شکلی مصلحانه البته به شیوهای نمادگرایانه راهحلی هم تجویز میکند: «عدم جدیت، جدی نگرفتن مصائب و برونداد آن به شکل رقصیدن بهعنوان کنشی فعالانه و آگاهانه در مواجهه تقابلی با مصائب زندگی بشری.» راهحل فیلم مشخص است، یک سلوک کاملا فردی که در شکل ایدهآل به کنشی گروهی و نه اجتماعی تبدیل میشود و در عین حال در سرتاسر فیلم هیچ اثری از تلاش برای نمایش راهحلهایی تحت عناوینی همچون رفع نابرابری، بیعدالتی، بهرهکشی، احقاق حقوق مردم و... دیده نمیشود. به این ترتیب شاید فیلم آخر بهمن فرمانآرا قابل توجهترین نمونه از ایدئولوژی چند فرهنگباوری لیبرالی در چند سال اخیر سینمای ایران باشد.
یک ایدئولوژی که اصرار زیادی دارد که ایدئولوژی نامیده نشود اما به شکل سفت و صریحی معتقد است به اینکه اختلافات شرایط زیست آدمها متاثر از نابرابریهای سیستم اقتصادی، بیعدالتی یا هرگونه سیاست اعمال شده از ساختارها نیست؛ بلکه ناشی از تفاوتهای فرهنگی است. آنچه نهایتا در سبک زندگی خلاصه میشود.
طبیعی است که تفاوتهای فرهنگی بدیهی و مسلم است و آن را نمیتوان از میان برداشت. پس عملا تلاشی هم برای رفع این تفاوتها لازم نیست. با این تفاوتها فقط یک کار میتوان کرد: «تساهل ورزید و زیاد جدیشان نگرفت.»
نتیجه مشخص چنین رویکردی، خنثی شدن هنر و سینماست. دیگر مبارزهای در کار نیست و سینمای اجتماعی بدل به رسانه شرح تفاوتهای فرهنگی میشود. اتفاقی که در «دلم میخواد» به شکل واضح افتاده است، طبیعی جلوه دادن اختلافات طبقهای و بیعدالتی در مصنوعات فرهنگی به خودی خود غیراخلاقی است، اما ماجرا این است که این تبدیل تعارضات عمودی جامعه ایرانی -که به قلب اجتماع وارد میشود- به تفاوتهای افقی که باید نسبت به آنها فقط تساهل ورزید، راه نجات را پیچیده و سخت و حتی ناممکن خواهد ساخت و این سینما دیگر کارکردی ندارد.
ویسنتون اسمیت، شخصیت اصلی رمان «1984» جورج اورول در بخشی از داستان در چنگ بازجوهایی قرار میگیرد که او را محاصره کردهاند. اسمیت وجود «برادر بزرگه» را منکر میشود. در رمان 1984، «برادر بزرگه» نماد و چهرهای است که به اشکال گوناگون بر زندگی طبقات مختلف مردم، نظارت و کنترل دارد.
تصویر چهره این مرد در سرتاسر شهر روایت داستان نصب شده است و حس تحت کنترل و حمایت بودن را تلقین میکند. بازجوها به اسمیت اینگونه پاسخ میدهند: «این خود تو هستی که نیستی.»
جواب درستی ندادند؟ در خلأ و نابودی سیاست؛ در این فرآیند عجیب سیاستزدایانه، این خود آدمها و زندگی نیستند که دیگر وجود ندارند؟
رمان 1984 جورج اورول +
فیلم دلم میخواد بهمن فرمان آرا +
فیلم نمایش ترومن اثر پیتر ویر