تاریخ انتشار: سه شنبه 1397/06/27 - 15:21
کد خبر: 282685

چهار روایت از حقیقت نورانی وجود حضرت ابوالفضل‌العباس(ع) به روایت حسین سروقامت؛

خورشید کنار علقمه خم شده بود

خورشید کنار علقمه خم شده بود

وصّافان گفته‌اند چهره‌اش درخششی چون ماه داشت. چنان زیبا و دلفریب که لقب قمر بنی‌هاشم به او دادند. بعضی لقب‌ها به برخی آدم‌ها چه می‌آید! عباس چهارده سال از عمر خویش را با پدر گذراند، بیست و چهار سال با امام حسن همراه بود و سی و چهار سال نیز با حسین بن علی سپری کرد.

به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ از دیرباز و با حضور شیخ مرزوق مداح در ایران و ترویج شیوه جدید مداحی در ایران، بین عزاداران حسینی هر روز از دهه محرم به نیت یکی از خاندان اهل بیت امام حسین(ع) نامیده شد. در این میان تاسوعا یعنی نهمین روز منتسب به ساقی عطشان کربلا، حضرت ابوالفضل‌العباس(ع)، شد و تاسوعا و عاشورا در زبان مردم یکی شدند که حقیقتا حسین(ع) و عباس(ع) یکی بودند!

به مناسبت فرارسیدن این روز دکتر حسین سروقامت، استاد دانشگاه و حوزه، روایتی در چهار قاب از سیره آن سرباز مخلص اباعبدالله‌الحسین(ع) به تصویر کشیده است که در ادامه میخوانیم:

۱- شرح اسم ماه!

از شمار دو چشم یک تن کم                    وز شمار خرد هزاران بیش

«خدا عمویم عباس را رحمت کند. چه ایثاری کرد و چه خوب از عهدۀ امتحان برآمد!

[امتحانی از این بالاتر که] خود را فدای برادر کرد و - کار را بدانجا رساند که - دو دست او را از بدن جدا کردند.

خداوند [اما قدردان بندگان شایسته خویش است] در عوض به او دو بال ارزانی کرد که همچون فرشتگان الهی در بهشت بال گسترانده، پرواز کند. چنانکه پیش از آن نیز چنین نعمتی را به جعفربن ابیطالب(جعفر طیّار) عطا کرده بود.

[در شگفتی و حیرت‌ می مانید اگر بدانید] عباس پیش خداوند جایگاه و مرتبه ای دارد که در روز قیامت تمامی شهدا به آن رشک می‌برند!»

اگر کسی جز امام معصوم بر بزرگی و عظمت عباس گواهی می داد و اگر این سخنان بر زبان کسی جز امام‌ سجاد، زین‌العابدین رفته بود؛ مرا چنین واله و شیدای او نمی‌کرد؛

اما چه کنم که ماجرا اینگونه رقم خورده است.

بارها دیده ایم که اهل غلوّ در تمجید و ستایش آدم‌ها چه ید طولایی دارند، اما سخن امام چیز دیگری است. بی گمان تنه به تنه سخن پیامبر می‌زند که قرآن در باره او گفته است: «و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی.»

بر همین اساس دلم گرم است که او زیباترینِ زیبارویان، قمرالعشیره عباس بن علی بن ابیطالب، امامزاده‌ای است که رنگ و بوی امام دارد.

با لشکرت چه حاجت، رفتن به جنگ دشمن                   تو خود به چشم و ابرو بر هم زنی سپاهی

اما از اینها که بگذریم، اینجا عرق‌ریزان قلم است بر صفحه کاغذ؛

قلم عرق شرم می‌ریزد، وقتی قرار است کار بزرگی انجام دهد چون شرح اسم ماه. و خدا کند من اندکی - فقط اندکی - از عهده وصف او برآیم... خدا کند!

مورخان میلاد او را به سال 26 هجری دانسته‌اند. فرزندی که از یک سو به مولای متقیان علی علیه‌السلام تعلق دارد و از سوی دیگر به فاطمه دختر حزام فرزند خالد کلابی [همو که در میان شیعیان و محبان اهل بیت به نام زیبای ام‌البنین مشهور است.]

پدر و مادر، نام فرزند ارشد خود را عباس می نهند تا شیر بیشه شجاعت باشد. او بعدها به ابوالفضل [پدر دانش و فضیلت] شهرت یافت تا ما به وقت صدا کردن او، در حقیقت بر فضیلت علم و دانش صحّه گذاریم.

وصّافان گفته اند چهره‌اش درخششی چون ماه داشت. چنان زیبا و دلفریب که لقب قمر بنی‌هاشم به او دادند. بعضی لقب‌ها به برخی آدم‌ها چه می‌آید! عباس چهارده سال از عمر خویش را با پدر گذراند، بیست و چهار سال با امام حسن همراه بود و سی و چهار سال نیز با حسین بن علی سپری کرد. ماه بنی‌هاشم سی و چهار ساله بود که در کربلا حاضر شد و در همین سن و سال نیز رخت زیبای شهادت را به بَر کرد.

از کمالات مادی و معنوی او هر چه بگویم، کم گفته‌ام....

کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست                                 که تر کنم سرِ انگشت و صفحه بشمارم

تنها بسنده کنم به اینکه در سوارکاری شجاع و کارآزموده، در قدرت و زور بازو زبانزد مردم  و در زیبایی و خوش‌اندامی شهره آفاق بود.

نگویید این صفات ممکن است در هر کس دیگری نیز فراهم آید.

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان                         که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان...

آری؛ اما آنچه او را در زمان خویش و در همه عصر‌ها و زمان‌ها از همگان متمایز می‌کند وارستگی فوق‌العاده اوست که باعث شد به «عبد صالح خدا» موسوم شود، و این درجه‌ای عالی است ، که به یکی از هزار نمی‌دهند!

بگذارید به مناسبت، بازگردیم به تشهد نماز و یادی کنیم از  پیامبر بزرگی که عالم امکان بر مدار عظمت او می‌چرخد...
از شما می پرسم؛ ما در نماز به کدام ویژگی پیامبر گواهی می‌دهیم؟ به زبان دیگر کدامین خصلت رسول خداست که اهل نماز هر روز و هر ساعت بدان اذعان می‌کنند و شهادت می‌دهند؟ جز آنکه می گوییم:

... و اشهد ان محمداً عبده و رسوله.

نخست بندگی او، آنگاه رسالت و نبوتی که تاج شرافت او به شمار می رود!

به زبان دیگر پیامبر هم با همه عظمت، از دامنه سرسبز عبودیت گذشته تا توانسته است به قله رفیع و والای رسالت پای نهد.

... و آنچه عباس را شبیه پیامبر می‌کند؛

همین است و بس!

اجازه دهید بار دیگر این پرسش اساسی را تکرار کنم.  حرفی که مولانا در هشت قرن پیش مطرح کرده، اما پرسش همه ما تا روز واپسین است:

شیر را بچه همی ماند بدو    تو به پیغمبر چه می‌مانی، بگو

خدایا؛ چرا چنین می گویم؟ تا شاید رخت عافیت به بَر کرده، نرم و آهسته خود را از دایرۀ ستمگران حسرت زدۀ سرای دیگر بیرون بکشم. همان کسانی که انگشت حرمان به دندان گزیده، می گویند: کاش من نیز [در این وادی حیرت] راهی به پیغمبر گشوده بودم!

۲- چو یار ناز نماید...
میان عاشق و معشوق اشارت بسیار است!

اشارت اول آنکه معلوم است عاشق چه کسی و معشوق کیست؟ اشارت دیگر آنکه کار عاشق نیاز است و کار معشوق ناز...

و اشارت سوم آنکه هر چه نیاز عاشق بیشتر، طبعاً ناز معشوق بیشتر و دلرباتر!

این طبیعت ماجراست. اما گاه کار بعکس میشود؛

از قضا سرکنگبین صفرا فزود                                                  روغن بادام خشکی مینمود

حکایت  بدانجا میرسد که میان آن دو، هر چه حائل است کنار میرود. عاشق و معشوق از نامها و نشانها تهی میشوند و لباس یکدیگر را به بَر میکنند!

آنگاه دیگر نه خود می دانند و نه دیگران، که عاشق کیست و معشوق چه کسی؟

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست                                                چو یار ناز نماید، شما نیاز کنید

من از آنچه در روز عاشورا میان آن دو دلداده دشت کربلا گذشت، صریح و بیمحابا میفهمم که اوج عشق و دلدادگی اتحاد و یگانگی است. باید در آن میدان کارزار حضور داشته و آن صحنههای بیبدیل را دیده باشید تا بفهمید وقتی حسین برادر کوچکتر خویش، عباس بن علی را خطاب قرار داده، میگوید: بنفسی انت یا اخی؛ یعنی چه! نغمۀ «جانم به فدای تو، برادر!» بی شک نغمه عاشقان معشوق کُش است.

این افسانه نیست. حسین در شکوهمندترین روز تاریخ، عاشقانهترین زمزمه هستی را سر میدهد. از هرچه در آن سی و چهار سال میان این دو برادر رخ داد، میگذرم و تنها به چند برش از روزهای منتهی به عاشورا سخن میگویم.

... و نخست از روز هفتم یاد می کنم. همان روزی که عمر سعد نامه ابن زیاد ملعون را دریافت کرد. و باز از هرچه در آن نامه بود عبور میکنم و فقط به یک سطر آن میپردازم که بس مهم و تاریخی و سرنوشتساز است؛ «آب را بر حسین و خاندان او ببند. میان آب و حسین چنان حائل شو که احدی نتواند قطرهای از آن بچشد.»

همین فرمان کوتاه و کوبنده کافی بود که عمر سعد پانصد سوار را به فرماندهی عمرو بن حجاج بر شریعۀ فرات گمارده، اجازه ندهد هیچکس به فرات دست یابد... و باز همین فرمان موجب شد تشنگی بر اهل بیت حسین و یاران او غالب شده، خاصّه زنان و کودکان را عطشان و بیتاب کند.

اما  باور میکنید با همه این سختگیری و ناجوانمردی عباس و گروهی جوانمرد توانستند دل به دریا زده، پس از یک درگیری سخت مقداری آب برای زنان و کودکان فراهم آورند؟ گروهی که تعدادشان از سی سوار و بیست پیاده تجاوز نمی کرد. عباس آن یل سپهدار عرب که سقا نبود، او را سقا گفتند، از بس رفت و آمد و آب به خیمهها رساند.

... و من نمیدانم چرا؛ این کار او مرا یاد لیله المبیت میاندازد. همان شب سخت خوابیدن علی به جای پیامبر. و اگر میارزد که علی جای نبی خوابیده، جان فدای او شود، لابد میارزد که فرزند رشید او عباس نیز پیشمرگ برادرش شود. برادری که امام زمان او نیز هست.

این جوانمردی را حسین به خاطر میسپارد تا برسد به عصر تاسوعا ... آن دقایق سنگین و آن خواب کوتاه ؛وقتی امام جلوی خیمه خویش زانوانش را بغل کرده و با تکیه بر شمشیر خود کوتاه زمانی به خواب رفته است.
... و آن سر و صدای لشکر ابن سعد و هیاهوی دشمن که دشت و بیابان را پر کرده است. خدای من؛ این لشکر گویا قصد حمله کردهاند. اما چه بیمقدمه و ناگهانی! زینب کبری که جانش به جان حسین بسته است، خود را به برادر رسانده، او را از حمله دشمن خبردار میکند.

حضرت سر بلند کرده، آنچه  را که بعداً به تفصیل خواهد گفت، کوتاه و رسا بیان میکند: «رسول خدا را به خواب دیدم. به من فرمود چیزی نخواهد پایید که نزد من میآیی...» و آنگاه به دور و بر خویش نگاهی کرده، می گوید: عباس کجاست؟

چه خوب است که آدمی همواره کسی را داشته باشد که وقت خطر از او مدد جوید. در کار او میمانم... حسین که خود مددکار عالم و آدم است، میپرسد: عباس کجاست؟ با کمی شناخت و معرفت درمییابیم که این امر، از وزن حسین هیچ نمیکاهد، بر وزن عباس میافزاید! و آنگاه که عباس، سر تا پا  اطاعتْ خود را به حسین می رساند، گفتگویی کوتاه میان آن دو رد و بدل می شود.

- عباس جان؛ با آنان دیدار کن و سبب حمله را جویا شو.

عباس میرود و به سرعت برمیگردد و پیغام آنان را به حسین میرساند.

- آقای من؛ کار آنان تکیه بر فرمان عبیدالله دارد. ابن زیاد دستور داده که آنها در جنگ و ستیز با ما لحظهای از پا ننشینند.

این سخن حسین را در بهت و سکوت فرو می بَرَد. این مردم در کشتن امام و فرزند پیامبر خویش چه شتابی دارند!

لَختی صبر می کند و آنگاه می گوید:

- برادرم؛ نزد آنان برگرد و اگر ممکن است جنگ و ستیز را تا صبح فردا به تأخیر انداز. آیا ممکن است امشبی را برای ما مهلت گرفته، میان ما و آنان فاصله اندازی؟ میخواهیم امشب را به نماز و راز و نیاز بگذرانیم. پروردگار را بخوانیم و از او طلب بخشش و مغفرت کنیم. خدا میداند که من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را چقدر دوست دارم!

عباس نزد سپاه دشمن بازگشته، سخن حسین را برای آنان بازگو می کند. ابن سعد نیز با سران لشکر خویش به شور نشسته، بنابر ملاحظاتی به خواسته امام تن میدهد.

... و برگ زرین دیگری بر دفتر افتخارات عباس افزوده میشود.

۳- خورشید کنار علقمه خم شده بود ...
امان از آن امان نامه!

تصور کن، حتی اگر آدمی معمولی باشی و در شرایطی کاملاً ‌عادی از سوی آدمِ معمولی دیگری حرفی از امان بشنوی، در حالی که پسر پیغمبر امان ندارد،  چه حالی می شوی؟ گمانم دلت از غصه می‌ترکد؛

اکنون درنظر بگیر... قمر بنی هاشم را، که در میانه دشت کربلا - و در دلِ عطش و آتش -‌ از کسی چون شمر پیشنهاد امان ‌بشنود؛

با آن طنین نحس می تواند چه کند؟!

-خواهر زادگانم کجایند؟ برایشان امان نامه آورده‌ام!
[حمایت از هم قبیله‌ای‌ها در میان قبایل عرب متداول و مرسوم است و آنان یکدیگر را خواهرزاده خطاب می‌کنند.]

بمیرم؛ حق دارد سر پایین اندازد، عرق سردی را زیر پوست خود احساس کند و سکوت نماید. چنان سکوتی که حسین مجبور شود آن را شکسته، بگوید: «پاسخش را بده، گرچه فاسق است!»

من گاهی فکر می کنم این سلام‌ها و درودها که در بلندای تاریخ بر چنین مردان بزرگی فرستاده می‌شود، پاسداری از این ارزش ها و قدردانی از این مجاهدت‌هاست.

... و کاش کربلا فقط از جنس تیر انداختن و شمشیر کشیدن و کشته شدن بود؛ که اگر چنین بود، دیگر این همه درد نداشت! آقای من؛ صد بار مُردی و زنده شدی، وقتی صدای آن نانجیب از پشت خیمه‌ها به امان و امان نامه بلند شد. اما بگویم؛ عباس و برادران وی پاسخی به شمر دادند که برود و پشت سر خود را نگاه نکند:

«خدا تو و امان نامه تو را لعنت کند. ما امان داشته باشیم و پسر دختر رسول خدا بی‌امان باشد؟»

این برای عصر تاسوعاست. یک روز مانده به قرار عاشقی!

اما مگر از عصر تاسوعا تا شب عاشورا چقدر فاصله است که عباس بار دیگر به میدان آمده، عظمت خود و خاندانی را که از آن ریشه می‌گیرد، به تمامی به رخ ‌بکشد.

تاریخ چه شفاف و گویا از این رشادت‌ها پرده بر می‌دارد؛

در آن تاریکی شب، حسین با یاران خویش سخن ها گفت. با آنان اتمام حجت کرد. بیعت خود را از آنان برداشت... یعنی هرکاری که یک رهبر آسمانی باید بکند تا چیزی از دلسوزی و هدایت کم نگذاشته باشد، حسین انجام داد... در نهایت از آنان خواست راه خویش را گرفته، به دیار خویش بازگردند.

گفت ای گروه، هرکه ندارد هوای ما                                                سر گیرد و برون رود از کربلای ما

اول کسی که برخاست و آغاز به سخن کرد، ابوالفضل العباس بود: «چرا باید چنین کنیم؟ آیا برای آنکه پس از تو باقی بمانیم؟ هرگز چنین روزی مباد!» دیگران هم از سرِ عشق و ارادت سخنانی گفتند. اما سخن هیچکس به پایه سخن او نرسید. البته از پسر علی و ام البنین جز این هم سزاوار نیست!

آن شب دیجور گذشت و آن همه همهمه فرونشست. شبی که هیچ شب دیگری چون آن مباد!

آنگاه نوبت به ساماندهی سپاه و آرایش جنگی رسید. در آرایش جنگی، مهم‌ترین نقطه هر لشکری قلب آن است. مهم‌ترین‌‌ها در قلب لشکر جای می‌‌گیرند و پرچم بر فراز آن برافراشته می‌شود. فرماندهی سپاه حسین بن علی و نزدیک ترین خواص او بنی‌هاشم‌ در قلب لشکر مستقر شدند و پرچم به دست علمدار لشکر عباس بن علی سپرده شد.

و بدین ترتیب رشیدترین سردار لشکر حسین، شد پرچمدار او؛ تا یکی از آن جمله باشد که می توان به او گفت:

ای عَلَم کفر نگون ساخته                                                                  پرچم اسلام برافراخته...

اما این علمدار را با سایر علمداران تفاوتی اساسی است؛ او در عین رشادت و جنگاوری از صبح عاشورا تا عصر آن روز برگزیده تاریخ، هر  وقت نزد حسین می‌آید و اذن میدان می‌گیرد، پاسخ منفی می‌شنود. فکر کنید سخاوتمند سفره‌داری را از سخاوت منع کنند،یا فرصت عبادت و بندگی را از زاهد عبادت پیشه‌ای بگیرند؛

اینچنین است اگر به یَل شُجاعی چون عباس اذن میدان ندهند! آنقدر جوانان برومند رفتند و پیکر قطعه قطعه شان برگشت؛ آنقدر پیرمردان غیور محاسن سپیدشان را به خون سر خضاب کردند، که آن صبح محشر به عصر رسید و حسین یکه و تنها شد. آیا هنوز نوبت جنگاوری عباس نرسیده است؟

به امتحان دوباره اش می ارزد... غربت و مظلومیت حسین چنگی به دل عباس زد و بار دیگر او را برای اذن میدان  به محضر  امام و پیشوا و برادر کشاند.

-آیا هنوز باید بمانم و این قیامت عظمی را تماشا کنم؟
[زبان حال برادر بود، با برادر... والا مگر خواست عباس جز خواست حسین است؟]

حسین عبارتی گفت که تمامِ عاشقی و کمالِ علاقه است: «یا اخی، کنت العلامه من عسکری و مجمع عددنا، فاذا انت غدوت یؤول جمعنا الی الشتات و عمارتنا تنبعث الی الخراب» برادرم؛ تو نشان پایداری و رکن سپاه منی! (چگونه بگذارم بروی، ‌که) اگر تو بروی، جمع ما پراکنده شده ، رشته پیوند ما از هم می‌گسلد و عمارت و آبادانی (سپاه) ما به خرابی و پریشانی می‌کشد.

عباس جمله‌ای گفت که راه پیش و پس بر حسین بست؛

-سینه ام تنگ شده و از زندگی خسته و آزرده شده ام!

امام نگاهی کرد. نگاهِ کسی که می‌داند پاره جانِ او می‌خواهد برود و دیگر هرگز بازنگردد... و جمله‌ای گفت که هم غربت امام در آن نهفته بود و هم مهربانی بی حدّ و حصر امام؛

-پس برو و برای این کودکان اندکی آب فراهم کن.

هم از این ستون به ‌آن ستون فرج است، هم راه شهادت بسته نیست!

عباس به آنی و کمتر از آنی امر برادر را اجابت کرد. سوار بر مرکب شد و سپاه دشمن را - که شریعه را چون نگینی در بر گرفته بود -‌ شکافت. عباس توانسته بود وارد شریعه شود. نخست مشک خویش را پر از آب کرد. آنگاه دست زیر آب نموده، تا دهان بالا برد... ناگاه یاد تشنگی برادر افتاد. (برادری که اکنون جز او یار و یاوری ندارد.) آب را بر آب ریخت ، بسرعت راه خیمه را پیش گرفت و با تمام وجود به سمت خیام حرم تاخت...

داشت عاشقانه زمزمه می‌کرد و می‌گفت: «من عباسم که با مشک آب می‌آیم!» که ناکسان راه را بر او بستند. چون گرگ‌های درنده‌ای که زوزه‌کشان گرد‌ هم ‌آیند. ضربت «حکیم بن طفیل» بر دست راست عباس و جدا شدن آن با رجز قهرمانانه قمر بنی هاشم  در هم آمیخت: «والله لو قطعتموا یمینی، انی احامی ابداً عن دینی...»

اما او اهمیت نداده، با همه شتابی که کسی چون او در اجابت امر مولایش دارد، به سمت خیمه‌ها ‌شتافت.

«زید بن ورقاء» ضربتی دیگر زد و دست چپ او را قطع کرد. «و عن امام صادق الیقین، نجل النبی الطاهر الامین»

... مشک را به دندان گرفت و همچنان به سوی خیمه‌ها ره ‌سپرد. عاقبت مشک اورا با تیر زدند و امیدش را ناامید کردند.

کار بدانجا رسید که آن مرد نابکار تمیمی عمودی بر فرق مبارک او کوفت؛ و این اتفاق  بار دیگر سرنوشت عباس را با پدر بزرگوارش امیرالمؤمنین گره زد. ضربت... فرق... و خون... خونی که سر و صورت را رنگین می‌کند! گویا غربت او از علی هم بیشتر بود. چون آن دم که ضربت ابن ملجم بر فرق علی فرود آمد، حسنین و زینبین کنار او بودند. او را برداشتند، دلسوزانه به خانه بردند، به تیمار او پرداختند... اما وقتی فرق عباس شکافت، میان او و حسین به قدر میدان تا حرم فاصله بود.

هرچند برادر از برادری چیزی کم  نگذاشت؛

او صدا زد: «برادر؛ برادر خویش را دریاب»... حسین نیز مثل باز شکاری بر بدن او حاضر شد.  نگویم چه دید آن سید شهیدان عالم، که غریبانه‌ترین جمله روز عاشورا را به زبان راند: «الان کمرم شکست و تدبیرم کاهش یافت.» و شد آنچه که شد... تا بعدها شاعر خوش قریحه‌ای به زیبایی از آن پرده بر‌دارد: 

آن نخل به خون طپیده را می‌بوسید                                                        آن مشک زهم دریده را می‌بوسید
خورشید، کنار علقمه خم شده بود                                                         دستانِ زتن بریده را می‌بوسید

ما را به میزبانی صیاد الفتی است...

۴- چه شخصیت والا و چه چهره رخشانی!
موقعیت و منزلت ابوالفضل العباس اقتضا می کند که رسم نوکری به جا آورده، صفحه تازه ای – فراتر از آنچه برای سایر شهدای کربلا گشوده ایم – برای آن وجود نازنین بگشاییم. و در این صفحه اندکی از عظمت او را ترسیم کنیم، سالها پس از شهادت و در امتداد همان مسیر نورانی!

آنچه در ادامه این سطور می خوانید، افسانه نیست. داستان سراییِ نویسنده ای برای مطرح شدن و یا بیان خرافات بی پایه ای برای بازار گرمی نیست. حقیقتی است که نگارنده به یک واسطه شنیده و در معرض نگاه خوانندگان قرار می دهد.

این تازه اول ماجراست، والا باید خطاب به قمر منیر بنی هاشم گفت:

کتاب فضل تو را آب بحر کافی نیست                                                      که تر کنم سرِ انگشت و صفحه بشمارم

پس حوصله کنید و قدم به قدم با من بیایید.

اگر این فکر مثل جرقه ای به ذهنش نزده بود، شاید هیچگاه آن راز فاش نمی شد و قطعا من هم امروز آن را برای شما حکایت نمی کردم.

خدایا، زیر این آسمان کبود و این گنبد دوار، آیا کسی مثل من هست؟

... از سادات بزرگوار نجف بود و دلی به وطن خویش داشت. در جوار حرم علی ابن ابیطالب کدام دل است که آرام و قرار نگیرد! آن هم دل بی قرار کسی چون او که سال ها کبوتر آن حرم بود. عصرها می آمد، در صحن امیرمؤمنان می نشست و برای مردم استخاره می گرفت. سر که از قرآن بر می داشت، نیت طرف را هم می گفت. عجیب بود در استخاره، و همین امر او را شهره خاص و عام کرده بود.اما فهمید که بعضی کمر به قتل او بسته اند، مهاجرت کرد به ایران.

آمد به شهر قم و چند سالی هم آنجا زندگی کرد. آدم با حقیقت و اهل معنایی بود.

دو سال پیش جمعه اول ماه مبارک رمضان به دوستی گفت می خواهم بیایم تهران... او گفت آقا صبر کنید من می آیم به قم!

نگاه معناداری به او کرد و گفت ممکن است دیگر مرا نبینی!

همین هم شد. سه روز بعد سکته کرد و چیزی نگذشت که: رفت به دار فنا، حجة الاسلام ما! به همان دوست سپرد، اگر مقدور بود در حرم حضرت معصومه (س) دفنم کنید. اگر نشد، دیگر هیچ جای دنیا برایم تفاوتی نمی کند. آنچه می خواست، شد. امروز او در جوار بزرگانی دیگر در حرم حضرت معصومه آرمیده است...

نامْ آشنای اهل معرفت، سید عبدالکریم کشمیری!

مریدان چیزی گفته بودند، نمی دانم!

دور و برش را گرفته بودند، نمی دانم!

همین قدر می دانم که در آن غروب گرم نجف، در میان صحن حیاط مرقد امام عدالت، علی ابن ابیطالب یک لحظه از ذهنش گذشت که خدایا زیر این آسمان کبود، آیا کسی مثل من استخاره می گیرد؟!
خیال است دیگر! چه می شود؟ در همان لحظه یک زن عرب پاپتی در مقابلش مکثی کرد و با لحنی عتاب آلود گفت: سید! جمع کن این بساط استخاره را! نگاه تندی به او کرد و گفت برو... او هم رفت.
او رفت و این ماند در تحیر، که خدایا چطور این زن در همان لحظه ای که من چنین تصوری کردم، ظاهر شد و فکر مرا خواند و مرا چنین مشوش کرد؟

از جا برخاست و از این سو به آن سو آن زن عرب بدوی را جستجو کرد. دید عجب! همکار خود اوست. جلوی یکی از حجره های صحن نشسته و استخاره می گیرد. زن های دیگر هم دور و برش می لولند. پیش رفت و ایستاد و مدتی محو تماشای کار او شد. دید هر که می آید و استخاره می خواهد، چهار آنه از او می گیرد. (آنه پول خرد عراقی است) آنگاه یک قبضه از تسبیح را می گیرد و چیزی به طرف می گوید. با خود گفت من هم امتحانی کنم. ببینم در آن لحظه، واقعاً احساس یا ذهن مرا خوانده است؟ گفتم یک استخاره هم برای من بگیر. گفت چهار آنه بریز. دست در جیب کردم، چهار آنه به او دادم و در انتظار پاسخ ایستادم. دانه های تسبیح را که شمرد، با تعجب سر برآورد و با لهجه غلیظ عراقی گفت: سیدنا، تمتحننی؟ می خواهی مرا امتحان کنی؟! تنم لرزید. خدایا این با یک تسبیح گلی از کجا فهمید؟

گفتم در این ماجرا سری است و من باید آن را بفهمم.

گوشه ای از صحن ایستادم تا کارش تمام شد. بلند شد و از در صحن زد بیرون، من هم دنبالش رفتم. پیچید توی کوچه پس کوچه های شهر، من هم رفتم. یکدفعه ایستاد، نگاهی به پشت سر انداخت و مرا دید. مکث کردم تا جلو آمد. گفت سید! چرا دنبال من می آیی؟ گفتم باید رمز کار خود را به من بگویی. گفت نمی گویم. اصرار کردم، حاضر نشد، قسمش دادم.

سر در گریبان فرو برد و قدری تأمل کرد... مثل کسی که تکلیف خود را نداند! واقعا مانده بود که بگوید یا نگوید. عاقبت گفت و گشود درِ آن گنج نهان را: سال ها پیش شوهری داشتم و فرزندانی! زندگی بدی نداشتیم، می ساختیم. روزی شوهرم از در آمد و خنده خنده گفت: فلانی، من دیگر تو را نمی خواهم! چیز غریبی نبود. خیلی ها را دیده بودم که پس از سال ها زندگی زن و بچه را رها کرده بودند و رفته بودند سراغ زن دیگر!

گفتم چرا؟

گفت عاشق دختری شده ام.  می خواهم او را به همسری بگیرم. گفتم خب عیبی ندارد، من هم می مانم کلفتیِ شما را می کنم!  قبول کرد. می دانستم حرفش حرف است. کاری را که بگوید، می کند. من هم در آن لحظه به چیز دیگری جز حفظ آن زندگی فکر نمی کردم ولو به قیمت کلفتیِ هووی جدیدم! او رفت و همسر تازه اش را عقد کرد و آورد به همان خانه. من هم کار می کردم. پخت و پز و شستشوی رخت و لباس و... مدتی هم این جور گذشت. سخت بود اما می گذشت!

ای روزگار! [سری تکان می دهد و نگاهش را به دور دست می دوزد..]

یک روز دیگر از راه رسید و گفت: من پول ندارم خرجی تو و بچه ها را بدهم. باید از اینجا بروید. اشک در چشمانم حلقه زد. گفتم من زن تو هستم. اینها بچه های تواند. ما کجا را داریم برویم؟ من با سه بچه قد و نیم قد چه کنم؟ از کجا خرجی بیاورم؟

حرف توی گوشش نرفت بی غیرت! ما را از خانه بیرون انداخت. آواره خیابان ها، نه سر پناهی داشتم، نه پولی که چیزی برای بچه ها تهیه کنم، علاف و آواره! ناگهان فکری به سرم زد. سوار ماشین شدم، آمدم کربلا... و راه حرم حضرت ابوالفضل را گرفتم. بچه ها را گوشه ای از صحن نشاندم و پناه بردم به غیرت الله، قمر بنی هاشم! بغض راه گلویم را بسته بود. می خواستم فریاد بزنم، اما صدایم در نمی آمد، درمانده و مستاصل بودم . اما وقتی پنجره های ضریح را لابلای انگشتان خود گرفتم و فهمیدم سراغ چه کسی آمده ام، یکدفعه بغضم ترکید. گریه که چه بگویم، ضجه می زدم؛

-آقا؛ عباس...  تو غیرت عربی. راضی هستی من به هر کاری تن بدهم؟ سه تا بچه گرسنه توی صحن حرم تو نشسته اند.

اشک... اشک... و باز هم اشک!

چنان گریه کردم که وقتی پیش بچه هایم آمدم، خیره خیره مرا نگاه می کردند و از این حالت من در تعجب بودند. کنار صحن خوابم برد. در عالم رؤیا حضرت ابوالفضل را دیدم که با مهربانی تسبیحی به دست من داد و گفت با این تسبیح استخاره بگیر و برای هر استخاره چهار آنه درخواست کن! گفتم آقا من استخاره بلد نیستم. من تا حالا استخاره نگرفته ام.

فت تو یک قبضه تسبیح را بگیر، ما بغل گوش تو می گوییم که چه بگویی!

از خواب پریدم دیدم همان تسبیح در مشت من است. غرق در افکار خویش بودم که زنی از راه رسید.

گفت  شما استخاره می گیری؟ گفتم بله. گفت یکی هم برای من بگیر! یاد سخن حضرت ابوالفضل افتادم. تنم لرزید و بغض راه گلویم را بست. در حالی که به پهنای صورت اشک می ریختم گفتم چهار آنه بریز.

... سید! من با این تسبیح چند سال است دارم زندگی می کنم. خانه گرفته ام، سر و سامانی پیدا کرده ام.

بگذریم، بالاخره از قدیم گفته اند:

گر بود در ماتمی صد نوحه گر                                                                        آه صاحب درد را باشد اثر

حالا یک قدم از این ماجرا فاصله بگیر.

با من بیا به دشت کربلا، پیش بچه های تشنه، نزد کام های عطشان.

ببین تو را به خدا، حق ندارند ملتمسانه به بابا بگویند:

آب، ماکی ز عدو می خواهیم                                                                   ما در این دشت، عمو می خواهیم
گر نشد آب میسر گردد                                                                            به عمو گو به حرم برگرد

نظرات
حداکثر تعداد کاراکتر نظر 200 ميياشد
نظراتی که حاوی توهین یا افترا به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران باشد و یا با قوانین جمهوری اسلامی ایران و آموزه‌های دینی مغایرت داشته باشد منتشر نخواهد شد - لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید
تورهای مسافرتی آفری
۵۰۰ هزار متقاضی طرح نهضت ملی مسکن خانه‌دار شدند
پیگیری آخرین وضعیت وقوع سیل در سیستان و بلوچستان از سوی رئیسی
رئیسی: دولت در تامین مسکن خود را همراه جوانان می‌داند
امیرعبداللهیان: هیچ دولتی در مقابل حمله به سفارت خود ساکت نمی‌نشیند
پرسپولیس صدرنشین شد
کاپیتان پرسپولیس مصدوم شد
اتفاقی عجیب در آبادان؛ پرسپولیس مقابل نفت هیچ هواداری در ورزشگاه نداشت
وزیر ارتباطات: ۵۰ درصد به سرعت اینترنت افزوده می‌شود
امیرعبداللهیان: با شدت بیشتری به هرگونه خطای محاسباتی رژیم اسرائیل پاسخ می‌دهیم
سخنگوی کابینه اسرائیل: حمله ایران به ما «بی‌سابقه» بود
دیدار و گفت‌وگوی امیرعبداللهیان با وزیر خارجه مالت در نیویورک
گوترش: توقف درگیری‌ها در غزه از تنش‌های گسترده در خاورمیانه جلوگیری خواهد کرد
سیاستمدار اسرائیلی: در یک قدمی رسوایی هستیم، نه پیروزی
اعلام نتایج آزمون آموزگاری تا پایان فروردین
اصلاح احکام رتبه‌بندی ۱۰۰ هزار معلم بازنشسته
امدادرسانی به ۵۳۰۰ نفر در ۸ استان جنوبی
مدیرعامل شرکت واحد:جای خانم ها و آقایان در اتوبوس‌های BRT تغییر می‌کند
جلال ملکی: آتش سوزی در پایانه شرق نبود؛ انفجار صحت ندارد
فوری/ انفجار مرگبار در ترمینال شرق تهران/ چند نفر کشته شدند؟
حادثه در پایانه شرق تهران در اثر انفجار کپسول گاز
واکنش متفات معاون وزیر ورزش به گشت‌ ارشاد +عکس
نظرسنجی
بنظر شما باتوجه به حوادث اخیر فلسطین چقدر احتمال فروپاشی رژیم صهیونیستی وجود دارد؟




مشاهده نتایج
go to top