نه! ما طلاق رو بد میدونیم. باید بسازی تا اینکه شوهره بمیره. نمیشه طلاق بگیره. بعدش هم، میگه بچههام رو میگیره ازم. درسته پسره هیچوقت نیست، اما بالاخره یه اسمی ازش رو دخترم هست. نباشه چی؟ میافتن دنبال دخترم تو محل...
خبرنامه دانشجویان ایران: رضا مشتاقی// 1- در سودای ساختن مستندی، کوچههای لبخط را زیر و رو میکردیم. نزدیکی راسته اوراقچیها، کوچهای بود شهره به بدنامی و داشتن خانههایی که میزبان فقیرترین و آسیبدیدهترین مردم لبخطند. برای رسیدن به اتاق «سمیهخانم» باید اواسط کوچه از در زنگزده ساختمانی میگذشتیم و در انتهای حیاط وارد اتاق دست چپ میشدیم. این فاصله را زیر نگاه پرسشگر دو زن چاق با آرایشهای غلیظ و موهای رنگشده طی کردیم. از آن ساختمانهایی بود که هر اتاقش را به یک نفر یا خانواده اجاره دادهاند و هرکس هم از اتاق اجارهایاش استفاده خاص خود را میکند. برای گروهی شیرهکشخانه، برای کسانی هم مخفیگاهی دور از چشم قانون و مامورانش و برای افرادی هم مکانی دیگر ... سمیه و شوهر و نوههایش داخل هیچکدام از این سه دسته نبودند.
2- «این رو برای دخترم خریدم. خودم یخچال دارم توی مشهد. خونه برای خودم دارم، فرشهای خوب و... .» یخچال توی کارتن گوشه اتاق را نشان میداد و حرف میزد. در این محله هرکس که بچه کوچک دارد نگران است غریبهها، ماموران بهزیستی باشند. سمیه هم هنوز مطمئن نبود ما سه نفر برای بردن نوههایش نیامده باشیم؛ از زندگیشان در مشهد میگفت و سعی میکرد وضعیت فعلی خانه و زندگیاش را توجیه کند.
«شوهرم رفته ساز بزنه. خونه و زندگیمون مشهده. اونجا خونه از خودم دارم. چند ماه تو سال میآیم اینجا، شوهرم توی خیابون، تو مدرسهها و توی جشنها ساز میزنه و پول جمع میکنه، دوباره برمیگردیم مشهد. مردم هم خیلی کمکش میکنند. دکترها و مهندسها همه باهاش رفیقند. الان اینجا بود یک آقای مهندسی زنگ زد گفت «بیا از حضرت مولا بخون برامون» رفت. 25-20 ساله کار شوهر من اینه. هفت، هشتماه میآیم تهران و دوباره برمیگردیم مشهد. اونجا خونه و زندگی خوبی دارم. اینجا دیگه اجارهایه آدم اهمیت نمیده به سر و وضعش رسیدگی کنه... .»
خانههای ارزان آن کوچه اگرچه سر و شکل آبرومندی نداشتند، اما اجارهشان آنقدر بود که بصرفد برای نوازندگی چند ماهی مهاجرت کنی و مقیمشان شوی. فقط باید دعا میکردی پاگیر آن محیط سراسر آلودگی و کجروی نشوی. زیاد دیده بودیم مهاجرهایی را که به طمع کار در لبخط حاشیهنشین میشدند و چند ماه بعد مشتری موادفروشهای لبخط بودند و چندی بعدتر کارتنخواب آن. البته در مشهد هم سمیه مهاجر بود.
«ما اصالتا زابلی هستیم. امیرآباد، فلکه رستم. پدرامون 40 سال پیش مهاجرت کردند مشهد و مجاور شدند. پدر من کارگر ساختمان بود، بازار رضا رو پدر من ساخته، چهار، پنجتا از برادرخواهرام هم اونجا تو ایران به دنیا اومدن... .»
با خنده گفتیم: «زابل هم ایرانه خب!»
«ها! ایرانه... ایرانه... .»
3- «من 10 سالگی شوهر کردم. شوهرم از خودم خیلی بزرگتر بود. نمیدونستم اصلا شوهر چیه. تا چند سال چادرم رو چپه سرم میکردم. بلد نبودم. 12 سالگی هم دختر بزرگم به دنیا اومد. وقتی بردنم بیمارستان امامرضا(ع)، همه پرستارا و خانم دکترا میخندیدن. میگفتن «ای خدا! این چیه آوردید؟! این بچه میخواد بچه به دنیا بیاره؟» یه دختر دیگه هم بعد از اون خدا بهم داد. اونموقع مردم نمیفهمیدن. زود دخترا رو شوهر میدادن. میگفتن «بره پی بختش.» نمیگفتن خطر داره، خوب نیست... . الان فهمیده شدیم. دیگه تا 15، 16 سال، تا 20 سالشون نشه شوهرشون نمیدیم.
من خودم بچه بودم، هی با شوهرم دعوام میشد، میرفتم خونه بابام، دوباره برمیگشتم خونه خودم. شوهرم هم که خونه نداشت. پیش پدرشوهرم زندگی میکردیم و من بدم میاومد. جفتمون هم معتاد شده بودیم. دیگه 16 سالم بود که پدرشوهرم از خونه بیرونمون کرد. شوهرم رفت زندان، من هم رفتم ترک کردم. الان مصرف نمیکنیم دیگه.»
«دخترات الان چیکار میکنن؟»
یکی از دختربچههای کنارش را نشانمان میدهد: «این بچه دختر بزرگه است. شونزده سالگی شوهر کرد الان این رو داره. دختر کوچیکه هم الان شونزده سالشه. دوتا بچه داره، بازم حامله است... .»
«چند سالگی مگه ازدواج کرد که الان سهتا بچه داره؟»
«12 سالگی.»
4- زن میگفت «دیگه زود دخترا رو شوهر نمیدیم.» شاید دروغ میگفت شاید میخواست خودش را آنطور که ما میپسندیم نشون بده. حواسش نبود دختر کوچکترش را دوازدهسالگی شوهر داده. شاید هم نه. دروغ نمیگفت. میفهمید که ازدواج در این سن و با این شرایط خوب نیست. بهتر از همه ما میفهمید. با پوست و گوشتش لمس کرده بود. برای غلبه بر این معضل اما، فهمیدن کافی نبود؛ فهمیدن گام اول برای حل معضل است. لازم است اما کافی نه. زن یک فرهنگ سنتی را در برابر خودش داشت و شرایطی که مجبورش میکرد. فرهنگی که دختر در 18 سالگیاش «ترشیده» محسوب میشد و دیگر خواستگاری نداشت. شرایطی که دختر در آن نهایتا تا کلاس پنج و شش درس میخواند و بیشتر از آن نه مرسوم بود و نه لازم دانسته میشد و بعد از آن مجرد ماندنش درجا زدن به حساب میآمد و ملال بیکاری و بلاتکلیفی اغلب خود دخترک را هم مشتاق به ازدواج زودهنگام میکرد. اوضاع و احوالی که مادر را مجبور میکرد به آن یک دهان بیشتر که برای بلعیدن لقمهای نان باز مانده فکر کند و مابهازایی را که به شکل شیربها یا مهریه میتواند جایگزین آن دهان شود به حساب بیاورد. زن میفهمید اما فهمیدن کافی نبود.
5- «دامادم موقع عروسی 16 سالش بود. دخترم رو بیچاره کرده. شیشهایه. چاقو میکشه روشون، میزندش. یه بار چاقو گذاشت زیر گلوی من. گفتم «آخه من که بهت محبت میکنم، چایی برات آوردم، مثل بچهام دوستت دارم، برای چی اینطور میکنی؟» گفت «تو شیطانی! تو زن و بچه من رو کشتی!» زنگ میزنیم پلیس میاد میبردش، میره کمپ میخوابه، میاد بیرون و خونه، یه چایی میخوره، دوباره میره شروع میکنه مواد خریدن. الان هم کارتنخواب شده.»
«دخترتون ازش طلاق گرفت؟»
«نه! ما طلاق رو بد میدونیم. باید بسازی تا اینکه شوهره بمیره. نمیشه طلاق بگیره. بعدش هم، میگه بچههام رو میگیره ازم. درسته پسره هیچوقت نیست، اما بالاخره یه اسمی ازش رو دخترم هست. نباشه چی؟ میافتن دنبال دخترم تو محل... .»
میدانی نکته جالب ماجرا کجاست؟ توی آمارها، ازدواج این دخترک یک ازدواج موفق به حساب میآد. نه به طلاق منجر شده، نه سقط جنین یا فوت مادر بهدلیل بارداری یا حین زایمان را در پی داشته، نه مرد بهخاطر خشونت خانگیاش در دادگاهی محکوم شده است. رقم سیاه در جرمشناسی به تعداد جرائمی گفته میشود که هیچگاه کشف و وارد آمارها نمیشوند. در آسیبهای اجتماعی هم باید بهدنبال رقم سیاه بود؛ آسیبهایی که در آمارها پیدا نخواهند شد، باید رخبهرخشان شوید تا بفهمیدشان و فهمیدن گام اول برای حل معضل است.