به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ امروزه شهدای مدافع حرم یکی از بهترین الگوها برای زندگی ما شده اند و مطالعه احوالات، زندگی و نحوه شهادت آنها سرمشق های خوبی برای بهتر شدن زندگی به ما ارائه می دهد، در بین این شهدا شهید محسن حججی از ویژگی های بارزی برخوردار است به طوری نحوه اسیر شدن و شهادت او زبانزد خاص و عام می باشد و نگاه سراسر غیرت و با عزتش از یاد ما نخواهد رفت و در بیان رهبر انقلاب شهید محسن حججی عزیز حجت خداوند در مقابل چشم همگان شد.
در ماه های احیر کتابی با عنوان «سربلند» به چاپ رسیده است که به ابعاد زندگی این شهید عزیز پرداخته است، کتاب «سربلند» شامل زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محسن حججی به تازگی به قلم محمدعلی جعفری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر و راهی بازار نشر شده است.
این کتاب در واقع زندگینامه داستانی شهید حججی را در بر میگیرد، شهید محسن حججی یکی از نیروهای لشکر زرهی ۸ نجف اشرف و از نیروهای مؤسسه شهید احمد کاظمی بود. این پاسدار ۲۵ ساله اصفهانی در منطقه مرزی عراق و سوریه با حمله نیروهای داعش، اسیر و دو روز بعد از اسارت به شهادت رسید. محمدعلی جعفری پیش از این، کتاب «عمار حلب» را درباره یکی دیگر از شهدای مدافع حرم با نام محمدحسین محمدخانی نوشته و منتشر کرده است.
«آرامِ جان» عنوان اولیه این کتاب بود که پیش از چاپ به «سربلند» تغییر پیدا کرد. به تعبیر ناشر اثر و نوشتاری که در معرفی این اثر منتشر کرده، «سربلـند» روایتی است از انتخابهای محسن در زندگی زمینیاش که او را به آنچه میخواست، رساند. روایتی به زبان آنها که چندصباحی را با محسن بودهاند و در کنار محسن زیستهاند و با اشکها و لبخندهایش گریسته یا خندیدهاند.
در بخشی از متن این کتاب می خوانیم:
حاج سعید از آن داعشی پرسید که می توانیم قسمتی از پیکر را ببریم برای شناسایی دقیق تر؟ صدایش بلند شد: «قطعه اصلا» دوباره رفتم کنار کاور. به حاج سعید گفتم به مامور هلال احمر بگوید نور دوربینش را بیندازد روی پوتین. خاک کف پوتین را تکاندم تا شماره ی آن را بفهمم و بعدا از اطرافیانش شماره ی کفشش را جویا شدم. پوتینش شماره 42 بود. مامور هلال اهمر لحظه به لحظه تصویر می گرفت. کار دیگری از دستم بر نمی آمد. سرم را بردم نزدیک تر. متوسل شدم به حضرت زهرا علیها السلام: «در دفاع مقدس از عنایات شما خیلی بهره بردم؛ الان هم چشم امیدم به شماست.»
چشمم افتاد به یک تکه استخوان. فکری توی مغزم جرقه زد که آن را بردارم. ولی دلهره افتاد به جانم که جلوی این داعشی و لنز دوربین مامور هلال احمر شدنی نیست. از طرفی، مطمئن بودم از گوشه و کنار زیر ذره بین نیروهای تامینشان هستیم و مارا رصد می کنند. دلم را زدم به دریا که این الهام حتما از طرف حضرت زهرا علیها السلام است. حاج سعید را کشیدم کنار که این داعشی را به حرف بگیر. پرسید:«چرا؟» یواش گفتم: «می خوام یه تیکه استخون بردارم.» جا خورد. زود خونسردی اش حفظ کرد که می شود؟ گفتم: «ان شاءالله که می شه!» آن سه نفر سمت چپم ایستاده بودند؛ اول حاج سعید، به فاصله ی یک متری اش نماینده ی داعش و پشت سرش مامور هلال احمر.
کل هیکلم را خم کردم روی کاور. حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد. مسلسل وار حرف می زد و لحنش بوی خشونت نمی گرفت. با دست چپم شروع کردم به جست و جو. درونم فریاد یا«یا زهرا» زدم و در کسری از ثانیه با دست راستم استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم. کف دستم را بو نکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی شود! پهن بود. به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود. هرچه فشار می دادم نمی رفت داخل. ته دلم خالی شد. صدای مبهمی از کلمات عربی حاج سعید توی سرم می چرخید. چشمانم را بستم و باز از حضرت زهرا علیها السلام مدد خواستم. این دفعه با فشار مضاعف،استخوان را داخل جیب راستم چپاندم. صدای تپی کرد و رفت داخل. فکر کردم ته جیبم پاره شد. پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم. خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نیست.
نفسم را دادم بیرون و کمر راست کردم. برای اینکه طبیعی جلوه دهم فانسقه را بیرون آوردم و رو به حاج سعید گفتم: «ازش بپرس میتونیم این رو برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم؟!». نماینده داعش زیر بار نرفت. یک کلام روی حرفش ایستاد که «صور فقط!»