خبرنامه دانشجویان ایران: مهدی مافی// در فرهنگ ایرانی همیشه ما بهترین داشتههای خودمان را پیشکش دیگران میکنیم. اما سیاوش اسعدی چه چیزی را به مسعود کیمیایی پیشکش کرد؟ آیا این بهترین داشته آقای کارگردان است که به استادش تقدیم شد؟ اگر پاسخ مثبت است واقعا جای نگرانی وجود دارد که کارگردانی احساس کند چنین اثری بهترین کار کارنامهاش است.
«درخونگاه» فاصله زیادی از یک فیلم استاندارد دارد. بزرگترین مشکل این اثر که بسیار به چشم میآید شبیه شدن به سینمای «فیلمفارسی» است، بدون آن که -به جز تقلید از چند ویژگی ظاهری- ویژگیهای اصلی این سینما را داشته باشد. سینمای فیلمفارسی از لحاظ ساختار، سینمایی است که بر پایه قهرمان جلو میرود، به شدت داستانگو است و پایانی کاملا بسته دارد.
چیزی که اینگونه از فیلمها را در دسته آثار شاهپیرنگی سینما قرار میدهد. اما ساخته اسعدی چیزی بود میان فیلمفارسیها و آثار جشنوارهپسند هنری و ناراحت کننده این که نه این بود و نه آن. از لحاظ فیلمنامه ما با مجموعهای از اتفاقات رو به رو هستیم که کنار همدیگر قرار گرفتهاند. فیلم هیچ قصه مشخصی ندارد و قهرمان اساسا هدفی برای خود و مخاطب طراحی نمیکند تا با رسیدن به آن، «درخونگاه» به پایان برسد.
رضا دوزاری، قهرمان فیلم در ابتدا به قصد ایجاد یک کاسبی پررونق از ژاپن به ایران بر میگردد. اما خیلی سریع تبدیل به یک قهرمان منفعل میشود که اقداماتش نه در جهت هدفش، بلکه بر اساس اتفاقاتی است که برایش رخ میدهد.
نقطه عطف به درستی طراحی نشده و اصلا باعث ایجاد یک کشمکش برای شخصیت اصلی نمیشود و فقط خرده ماجرایی را ایجاد میکند که شاید در حد پنج دقیقه مخاطب را دنبال خود میکشاند. اینجا دقیقا همان جایی است که بیننده از فیلم فاصله میگیرد چون منتظر است داستان شروع شود، که نمیشود و سازنده اثر سراغ پیامهای سیاسی سطح پایینی میرود که نمونههای به مراتب هوشمندانهتری از آن را پیشتر حتی در همین سینمای خودمان دیدهایم. وقتی فیلم وارد مرحله گرهگشایی میشویم هم عملا اتفاق خاصی رخ نمیدهد و راز بزرگی که تا پایان سر به مهر باقی مانده بود همان اولین حدسی بود که میزدیم تا در نهایت ضرب شوک آن گرفته شود و تمام. «درخونگاه» از آن دست فیلمهایی است که بعد از دیدنشان از خود میپرسیم «که چی؟»