خبرنامه دانشجویان ایران: مهدی رحمانی*// به صورت کاملاً اتفاقی و بدون برنامه ریزی قبلی سر از چهاردهمین مسابقه بین المللی ربونیت که در دانشگاه صنعتی نوشیروانی بابل برگزار شد درآوردم. هر چند همکاریهایی با تبیان در جشنوارههای دانش آموزی داشتم و چند سالی است که داور پروژههای دانش آموزی هستم؛ اما خیلی از بحث رباتیک سر در نمیآورم. به لطف و البته خواست دوستان در مسابقات ربونیت هم قرار شد چند پروژه را داوری کنم. هر قدر هم گفتم که تخصص ندارم افاقه نکرد. خلاصه فرمها را به دست گرفتم و به چند غرفه سر زدم. ایدهها و اختراعات زیادی دیدم که با دیدنشان فقط به حسرتهایم اضافه شد. اگر در این نوع جشنوارهها شرکت کنید میبینید که از کودک ۶ ساله تا دانشجوی چند ساله پروژههایی برای حل معضلات جامعه و بهتر شدن شرایط زندگی مردم ارائه کردهاند و میکنند؛ اما کسی به آنها توجهی نمیکند.
دو اتفاق در جشنواره بسیار ذهنم را درگیر کرد. یکی که مربوط به کودکی ده ساله بود که پروژهای برای رفع مشکلات مردم سیل زده ارائه کرده بود. به کیفیت پروژهاش کاری ندارم اما دغدغهمندیش متحیرم کرد. کودکی که بدون هیچ معلم و راهنمایی و فقط با کمک مادرش رباتی ساخته بود برای خالی کردن گل و لای وارد شده به خانهها!!! برنامه ریزیش این بود که این دستگاه را در اندازه واقعی که شبیه به یک جارو برقی بود بسازد و کار دستگاه هم برداشتن گل و خاک درون خانهها و منازل سیل زده و خروج آنها به صورت کنترلی بود. رباتش خیلی پیچیده نبود و شاید حتی رباتهای این شکلی هم داشته باشیم. مهم نیست که کارش چقدر قوی است؛ یا حتی مهم نیست که کارش اصلاً درست است یا نه؟ اصلاً کاربردی دارد یا خیر؟ و هزاران اگر و مگر دیگر… اما چیزی که من را متحیر کرد؛ توجه این کودک به مسائل و مشکلات جامعه بود. این که تلاش داشت بیان کند که من ۱۰ ساله هم نگران جامعهام هستم؛ نگران مردمم هستم؛ برای حل مشکلاتشان تلاش میکنم و سعی داشت تواناییهای خودش را به جامعه نشان دهد. همزمان که در مورد کارش توضیح میداد با خودم فکر میکردم کاش مسئولین ما هم همین قدر دغدغه داشته باشند. کاش مدیران سازمانها و مؤسسات هم اندازه این کودک ده ساله دلشان برای مردم بسوزد. کاش دنیا به شکل دیگری باشد و هزاران کاش دیگر…
مورد دیگری که توجهم را جلب کرد. دانشجوی حدوداً ۲۰ ساله بود که اختراعات بیشماری داشت. روی میزش پر بود از گواهی ثبت اختراع، تقدیرنامه، لوح و … همین که قیافهاش را دیدم شناختمش، فوراً گفتم فلانی؟ گفت آری خودمم. شما مرا از کجا میشناسید؟ گفتم حالا بماند ولی خب در جشنواره تبیان هم سه سال پیش داور پروژهاش بودم. اختراعش را معرفی کرد اما مشخص بود سؤال بزرگی در ذهنش وجود داشت که این کیست که مرا میشناسد؟ دیدم که کنجکاو است برایش توضیح دادم. وقتی که مرا به جا آورد شروع کرد از امید و آرزوهایش گفتن؛ آرزویش خروج از کشور بود و امیدوار بود که بتواند در کشوری چون آلمان یا اتریش و یا حتی کانادا پذیرش بگیرد. گفت که از این همه اختراع و ابتکار و کار جدید حمایت چندانی صورت نگرفته است؛ توجهی به او نمیشود؛ کسی برایش احترام و ارزشی قائل نیست و فقط در جشنوارهها بهبه و چهچه میشنود و بعد از جشنواره به فراموشی سپرده میشود. داشت با حرفهایش قانعم میکرد اما دوست نداشتم باور کنم که مدیری برای این استعداد ارزش قائل نیست؛ دوست داشتم به هر طریقی شده از تصمیمش منصرفش کنم ولی خب راهی بلد نبودم.
بعد از کلی حرف و بحث برایم جا افتاده بود که باید برود اما نمیخواستم قبول کنم. هر چه سنگ چخماخ در ذهن داشتم به کار بردم تا جرقهای برای ماندنش ایجاد کنم اما نشد که نشد. خلاصه گفتم که به توافق نمیرسیم و باز نظرم این است که بمان و کشورت را بساز… ایران به تو و امثال تو نیاز دارد. لبخندی زد و گفت ممنونم فکر میکنم به حرفهایتان… زمانی که داشتم از غرفهاش دور میشدم در دلم آشوب بود؛ عذاب وجدان گرفته بودم که چرا تلاش میکنم که یک استعداد را بسوزانم… هر چند مطمئن بودم که آینده بهتری در خارج از ایران در انتظارش است اما به نظر خودم کارم درست نبود. با خودم فکر کردم که اگر من هم جای او بودم و این همه ناملایمتی میدیدم؛ آیا در ایران میماندم؟ این بحث و گفتگوی دو طرفه مدتها ذهنم را مشغول کرده بود تا اینکه این دو شب نشستم و بازیهای فوتبال را دیدم.
گویا مساله اصلی ذهنم را قرار بود فوتبال حل کند. لیورپول در زمین بارسلونا ۳ بر صفر بازی را باخته بود و باید برای صعود ۴ گل میزد و آژاکس هم در خانه حریف یک گل زده بود و با یک مساوی هم راحت صعود میکرد. در زمان شروع مسابقه برایم مسجل بود که بارسلونا صعود میکند و لیورپول فقط برای حفظ آبرو بازی میکند؛ اما اتفاق دیگری افتاد. در دقیقه ۸۵ لیورپول گل چهارم را زد و مسابقه را برگرداند. امید را زنده کرد و تسلیم نشد. بازی آژاکس و تاتنهام اما دراماتیکتر بود. آژاکس در نیمه اول دو گل زده بود و دو بر صفر جلو بود. در خانه حریف هم یک گل زده بود و کمتر کسی فکر میکرد که تاتنهام بتواند در نیمه دوم آن هم در خانه حریف، سه گل بزند. ولی تاتنهام در بدترین شرایط تسلیم نشد و تا دقیقه ۹۰ جنگید و ۲ گل زد. در دقایق اضافه فشارش را اضافه کرد. ناامید نشد… تسلیم نشد… اعتراض نکرد و فقط بازی کرد تا در پایان ۵ دقیقه وقت اضافه و حتی ۱۰ ثانیه بعد از ۵ دقیقه وقت اضافه گل سوم را زد و در یک ثانیه سقف آرزوهای آژاکس را فرو ریخت و خود را در کاخ آرزوهای دوردستش یافت. شاید اگر بسیاری از ما بودیم بعد از دریافت گل دوم از آژاکس بازی را رها میکردیم و نیمه دوم رو به یک بازی احساسی میآوردیم. اماااا تاتنهام تا ثانیه آخر و یا حتی تا ثانیههای بعد از پایان وقت اضافی جنگید و نتیجهاش را گرفت. جنگید و به فینال رفت؛ جنگید و زنده ماند؛ برای هدفش جنگید و این جنگیدن قابل ستایش است.
انگشت به دهان میمانی وقتی میبینی رؤیا و آرزویت در یک ثانیه به باد میرود. یا شاید در یک لحظه آرزوی برباد رفتهات دوباره رنگ میگیرد. حتی بعد از زمان قانونی یا حتی زمان اضافه … هر چه پازل اتفاقات مهم زندگی را کنار هم میچینیم به چیزی جز “امید” نمیرسیم. محمد صلاح استوره فوتبال مصر شب گذشته بر روی لباسش شعاری را هک کرد تا به همه دنیا بفهماند که امید همیشه زنده است. او در یک جمله نوشت که “هرگز تسلیم نشو …” او با این شعار به همتیمیها و هوادارانشان امید را القا کرد.
زندگی هم تمثیلی از فوتبال است. برای زندگی بهتر باید جنگید؛ برای رسیدن به شرایط بهتر باید جنگید. اگر نجنگیم محکوم به شکستیم. باید کفش آهنی به پا کرد و برای رسیدن به موفقیت تلاش کرد. اگر ده بار شکست خوردیم باز تا ثانیه آخر امیدمان را باید حفظ کنیم. هیچ چیزی معلوم نیست. ثانیهها در زندگی ما تصمیم میگیرند. شاید اگر چند ثانیه بیشتر در کنکور وقت داشتیم اکنون رتبه دیگری کسب کرده بودیم و احتمالاً مسیر زندگیمان فرق میکرد. شاید اگر فردا چند ثانیه زودتر از خانه بیرون برویم سرنوشت دیگری برایمان رقم بخورد و هزارمثال دیگر… وقتی ثانیهها میتوانند آنقدر در زندگی ما تاثیرگذار باشند؛ پس چرا نباید امید داشته باشیم؟ چه دلیل قانع کنندهای برای ناامیدی هست؟ اگر تسلیم شویم باید زمین بازی را ترک کنیم و خیلی راحت قافله را ببازیم. اما امید، تلاش و کوشش همواره کلید موفقیت است.
شاید بارها و بارها تا لب پرتگاه باید برویم و باز از سقوط رهایی پیدا کنیم. شرایط سخت است؛ حقوقها کم هستند؛ جایگاههای شغلی مشخص نیستند؛ توجهی به نخبگان نمیشود؛ بیکاری بیداد میکند و هزاران معضل و مساله دیگر… اما نباید این مسائل ما را از هدفمان دور کند. نباید چند اتفاق بد ما را از ادامه تلاش منصرف کند و همه چیز را رها کنیم و برویم. باید تلاش کرد و برای رسیدن به آیندهای بهتر جنگید… اگر نجنگید ضعیف خواهید شد و خیلی راحت حذف… شاید کسی ککش هم نگزد اما شما حذف میشوید به راحتی آب خوردن. پس باید تلاش کرد؛ درد کشید و کوشید که شرایط بهتری پیش بیاید. شاید بهترین جمله برای پایان این نوشته همان “هر گز تسلیم نشو” باشد. به امید روزی که قدر استعدادهایمان را بدانیم و میزان امید به زندگی در جوانانمان را با برنامه ریزی صحیح و البته پشتکار بالا ببریم.
آینده از آن ماست ….
*دانشجوی دکتری بازیابی اطلاعات و دانش دانشگاه تهران