خبرنامه دانشجویان ایران: محمد علی بیگی// چند شب پیشتر، بعد از شهادت حاجقاسم، مسعود بهنود او را «سردار عارف» خوانده بود و از این جهت او را به مصطفای چمران شبیه دانسته و گفته بود که در ایران از این «سرداران عارف» کماکان بوده و هست. البته محتاج اظهار بهنود نبود که از دور و نزدیک، مشخص بود که حاجقاسم، فردی عادی نیست ولی این نوشتار، همان دستنوشته که از او پیدا شد، بعد از شهادتش، خوش نشان میدهد «که را گم کردهایم.» اما مگر در این نوشته چه چیزی مندرج است؟ تلاشی میکنم که بفهمم و بنمایم.آن نوشته ترکیبی خاص دارد، شبیه مثلث که در بالای آن ذکر نبی(ص) است: «الهی لاتکلنی...» و حمد است: «الحمدلله رب العالمین» و بر دو رأس از آن آمده: «خدایا مرا پاکیزه بپذیر.» و رأس دیگر: «خدایا مرا بپذیر.» و در میان این سه رأس نیز مندرج است: «خداوندا عاشق دیدارتم. همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود.»
من چو موسی ماندهام اندر غم دیدار تو
هیچ دانی تا علاج لنترانی چون کنم؟
«تجلی» ظهور حق است بر دیده دل پاک سالک و بهطور کلی بر چهار قسم است: آثاری و افعالی و صفاتی و ذاتی.(1) از این میان، در سه تجلی اول، یعنی در تجلیات آثاری و افعالی و صفاتی، سالک هنوز فانی نیست و تجلی نیز هنوز تام و تمام نیست، بلکه در یک «صورت» جلوهگری کردن است؛ و همچنان «حجاب» هست، آن صورت، حجاب است و حق در آثار و افعال و صفات خود محجوب است.حاجی نوشته است «خدایا عاشق دیدارتم.» ولی مگر رویت و دیدار حق، از ورای حجاب، ممکن است؟ اگر ممکن است پس چرا آنگاه که موسی(ع) از خداوند طلب دیدار کرد و گفت «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک» «پروردگارا به من بنمای تا بر تو بنگرم»، «مرا نخواهی دید» و «لَنْ تَرَانِی» پاسخ شنید؟
وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِیقَاتِنَا وَکلَّمَه رَبُّه قَالَ رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک قَالَ لَنْ تَرَانِی وَلَکنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَکانَه فَسَوْفَ تَرَانِی فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّه لِلْجَبَلِ جَعَلَه دَکا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا. فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَک تُبْتُ إِلَیک وَأَنَا أَوَّلُ الْمُومِنِینَ(اعراف: 143) و چون موسى به میعاد ما آمد و پروردگارش با او سخن گفت، گفت پروردگارا، خود را به من بنماى تا بر تو نظر کنم. فرمود: مرا نخواهى دید، لیکن به کوه نظر کن؛ پس اگر بر جاى خود مستقر بماند، پس بهزودى مرا خواهى دید. پس چون پروردگارش به کوه جلوه نمود، آن را خرد ساخت و موسى بیهوش بر زمین افتاد. چون از بیهوشی افاقه یافت، گفت خداوندا تو پاک و منزهی و بهسویت توبه آوردم و اولین مومنم. آری رویت و دیدار و لقاء حق ممکن است که فرمود: قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یوحَى إِلَی أَنَّمَا إِلهکُمْ إِله وَاحِدٌ فَمَنْ کَانَ یرْجُو لِقَاءَ رَبِّه فَلْیعْمَلْ عَمَلا صَالِحا وَ لاَ یشْرِکْ بِعِبَادَةِ رَبِّه أَحَداً(کهف: ١١٠)بگو همانا من بشرى همچون شمایم [جز اینکه] به من وحى مىشود که خدایتان خداى واحد است. پس هر که [علیالدوام] به دیدار پروردگارش امید دارد، عمل صالح کند و هیچکس را در عبادت پروردگارش شریک نسازد.هرکسی را زهره نیست که طلب امور خطیر کند. خطر کردن از هرکسی ساخته نیست و به مخاطره افتادن را هرکسی پذیرا نیست. موسی(ع) در اثر تکلیم با خداوند جرأت یافت و سخن گفتن موسی با خدا، او را جرأت داد تا طلب رویت خداوند کند. این رویت با مرگ است که ممکن میشود چراکه عزت خداوند اقتضا میکند که از «غیر» پوشیده باشد..
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همی بیند، از آن بسته نقاب است
و از همینجاست که خطر کردن هست و واجد معنی است. در خطر است که «جان» به ترس و لرز میافتد. این تجلی، یعنی تجلی ذاتی، با مرگ ممکن میشود و اقتضای «صعقه موسوی» دارد. صعقه موسوی است که «کوه هستی سالک» را مندک و خُرد میکوبد:
تو را تا کوه هستی پیش باقی است
جواب لفظ «أرنی» «لنترانی» است
اما چون «من» سالک که «حجاب دیدار» است، کنار رفت و چون شوق بر سالک استیلا یافت(3)، طلب و تمنای «دیدار» میکند که خود طلب و تمنای «نیستی» و فناست:
هر که شد جویای دیدار خدا
چون خدا آمد، شود جوینده «لا»
گرچه آن وصلت، بقا اندر بقاست
لیک اول آن بقا اندر فناست
سایههایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
هالک آمد، پیش وجهش، هست و نیست
هستی اندر نیستی، خود طرفهایست
این «نیستشدن» از وجهی، همان شستوشو و پاکیزگی است. پاکیزگی و صافیشدن، یعنی «فقر» و هرچه پاکیزهتر، فقیرتر و مصفاتر. در این «فقر و نیستی» است که خداوند جلوه میکند که گفتهاند «اذا تم الفقر فهو الله» یا در خبر است از سید ما محمد(ص) که «الْفَقْرُ فَخْرِی وَ بِه أَفْتَخِرُ عَلَى سَائِرِ الْأَنْبِیَاءِ». هرچه فقر و نیستی بیشتر، جلوه حق در آن پیداتر.
هستی اندر نیستی بتوان نمود
مالداران بر فقیر آرند جود
زان نمیپرد به سوی ذوالجلال
کو گمانی میبرد خود را کمال
علتی بدتر ز پندار کمال
نیست اندر جان تو، ای ذو دلال
از این جهت پیامبر به «کمال فقر» خود فخر میکند و از این جهت است که «فقر و درویشی»، «کمال» است و هرچه پاکیزهتر، فقیرتر. «مرا پاکیزه بپذیر» نیز از همینجاست. «او» پاک است و به «چشم پاک» میآید و غیرتش حجاب «غیر» خواهد شد.
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
که در آئینه، نظر، جز به صفا، نتوان کرد
بمیر و از میانه برخیز، تا رویت و دیدار، میسر شود. اما کدام مرگ:
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگِ تبدیلی، که در نوری روی
مرگی است قبل از مردن، موتی قبل از موت. و این موت، در دنیا، غالبا دوام نمیآرد و جز آناتی دست نخواهد داد:
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
طلب «دیدار»، طلب گذشتن است از «حیات دنیا» و دنیا منتهایِ بیناییِ «کور» است. این عیش، همان است که حاجقاسم در آن «نوشته آخر» از خدا خواسته است. او «قیام نفس و برپا ماندن» و حتی «نفس کشیدن» را که مقتضی «نقص» است، مطلوب نمیدارد و جز به دیدار (و شاید دوام دیدار)، راضی نیست. دمزدن با حق به «زبان اشارت» را میطلبد و از «زبان عبارت» و نفسکشیدن (که لازمه عبارتپردازی است) میگذرد:
حرف و گفت و صوت را برهم زنم
تا که بیاینهرسه با تو دم زنم
راقم این سطور نمیداند که آیا حاجقاسم این احوال را پیش از شهادت ظاهری خود نیز آزموده است یا نه اما با سر سپردن به آنچه مولانا امیرالمومنین(ع) فرمودهاند: «قیمة کلّ امرءٍ ما یحسنه»، قدر حاجقاسم(رضوانالله علیه) را بهقدر آنچه تحسین و طلب کرده، توان دانست.
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالَم در این کُلَه دانست
دیده گشودن آسان نیست و به اراده و عمل ما نیز بستگی تام ندارد. ما فقط میتوانیم طلبکار باشیم و «شاید» این طلب و تمنای ما پاسخی گرفت. آن «زاهد» است که از عمل خود توقع نتیجه میدارد اما «رند» و آنکس که بر «صف رندان» میزند، «هرچه بادا باد» میگوید و خود را بهدست هدایت او میسپارد:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
ما و مِی و زاهدان و تقوا
تا یار سر کدام دارد
اما ما را چه سود از تحسین او؟ ما که دیده نگشودهایم و تا نگشاییم یا طالب آن گشایش نباشیم، در «اخری» نیز بینا و اهل دیدار نخواهیم بود:
وَ مَنْ کانَ فِی هذِه أَعْمَى فَهوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِیلًا (اسراء: 72)
هرکه امروز نبیند اثر صحبت دوست غالب آنست که فرداش نباشد دیدار
پینوشتها:
1. «تجلی آثاری» آن است که به صورت جسمانیات عالم شهادت، جلوه حضرت حق بیند و در حین رویت بداند که جلوه حق میبیند و از میان این تجلیات، تجلی به صورت «انسان» اتمّ و اکمل است. و تجلی افعالی آن است که حضرت حق به صفتی از صفات فعلی -که صفات ربوبیتاند- متجلی شود و اکثرا به صورت نورهایی متمثل شود چون نور سبز و کبود و سرخ و زرد و سفید. و تجلی صفاتی آن است که حضرت حق به صفات هفتگانه ذاتی که حیات و علم و قدرت و اراده و سمع و بصر و کلام است متجلی شود و گاه باشد که تجلی صفاتی به نور سیاه نماید. و تجلی ذاتی آن است که سالک در آن تجلی، فانی مطلق شود و علم و شعور و ادراک مطلقا نماند. (ن.ک: حسینی طهرانی، سیدمحمدحسین، اللهشناسی، ج1، ص208-206.)
2. ن.ک: کاشانی، عبدالرزاق، انیس العارفین (شرح منازل السائرین خواجه عبدالله انصاری) ترجمه صفیالدین محمد طارمی، تصحیح و تحشیه: علی اوجبی، تهران: اساطیر، 1395، ص130.
3. چون موسی(ع) مشاهده حق در ملابس اسماء و صفات نموده بود لاجرم به اسم «کلیمی» مخصوص بود، و در مکالمه، غیریّت میباید که باشد و شوق موسی(ع) زیاده از آن بود که به تجلیات اسمائی قانع باشد؛ گفت که: رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک یعنی ذات خود را به من نمای تا من در تو نظر کنم! قَالَ لَنْ تَرَانِی حضرت جواب فرمود که هرگز تو ما را نبینی! یعنی تا توئیّ تو باقیست، من در حجاب توئی، از تو محجوبم. (حسینی طهرانی، همان، ص213. )