به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران» به نقل ازشبکه خبر دانشجو نوشت، حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی، خاطراتی را از برخی صفحه های تاریخ انقلاب اسلامی در سال های حماسه و حضور، با بیانی شیوا و جذاب بیان کرده اند که بازخوانی این خاطرات شیرین در آستانه دهه مبارک فجر خالی از لطف نیست:
سال42 - وصیت نامه
حلالم کنید
متن وصیت نامه این است :
بسم الله الرحمن الرحیم
عبدالله علی بن جواد الحسینی الخامنه ای غفر الله لهما یشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمدا صلی الله علیه و آله عبده و رسوله و خاتم الانبیاء و ان ابن عمه علی بن ابیطالب علیه السلام وصیه سید الاوصیاء وان الاحد عشر من اولاده المعصومین
صلوات الله علیهم الحسن والحسین وعلی و محمد و جعفر و موسی و علی و محمد وعلی والحسن و الحجه اوصیائه و خلفائه و امناء
الله علی خلقه و ان الموت حق والمعاد حق و الصراط حق و الجنه و النار حق و ان کل ما جاء به النبی صلی الله علیه وآله حق.
اللهم هذا ایمانی و هو ودیعتی عندک اسئلک ان تردها الی و تلقیها ایای یوم حاجتی الیها بفضلک و کرمک.
مهم ترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من ، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوق الناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان بر زبانم رفته و یا بدگوئیشان را از کسی شنیده ام، حلیت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در کم، هیچ است، ولی کفاف قرض های مرا می دهد.تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت می کنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود.
هر کسی که مدعی طلبی از من شود هر چند اسمش در آن صفحه نباشد قبول کنند و ادا نمایند....پنج شش سال نماز هرچه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند ( البته یقینا آنقدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم) مبلغی به عنوان رد مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشناها و اقوام و منسوبین من استحلال شود.(چون آن روزها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زده و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند.)و گمان می کنم بهترین راه این کار آن است که عین وصیت نامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند قرائت کنند.
پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند، به مفاد حدیث شریف اذا بکیت علی شیء فابک علی الحسین ، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش خواهند کرد انشاءالله تعالی .
گویا دیگر کاری ندارم .اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی واغفر لی وارحمنی بمحمد وآله الاطهار
العبد علی الحسینی الخامنه ای
سال57 - در انتظار ورود امام(ره)
من چای می دهم
هنگامی که قرار بود امام تشریف بیاورند، ما در دانشگاه تهران تحصن داشتیم . جمعی از رفقای نزدیکی که با هم کار می کردیم و همه شان در طول مدت انقلاب، نام و نشانهایی پیدا کردند و بعضی از آنها به شهادت رسیدند، مثل شهید بهشتی، شهید مطهری، آقای هاشمی، مرحوم ربانی شیرازی، مرحوم ربانی املشی و... با هم می نشستیم و در مورد قضایای گوناگون مشورت می کردیم.
گفتیم که امام دو سه روز دیگر وارد تهران می شوند و ما آمادگی لازم را نداریم. بیائیم سازماندهی کنیم که وقتی ایشان آمدند و مراجعات زیاد و کارها از همه طرف به اینجا ارجاع شد، معطل نمانیم. صحبت از دولت هم در میان نبود.
ساعتی را در عصر یک روز معین کردیم و رفتیم در اتاقی نشستیم. صحبت از تقسیم مسئولیتها شد و در آنجا گفتم مسئولیت من این باشد که چای بدهم. همه تعجب کردند. یعنی چه؟ چای؟ گفتم: بله، من چای درست کردن را خوب بلدم. با گفتن این پیشنهاد ، جلسه حالی پیدا کرد.
مشخص شد که می شود آدم بگوید که مثلا قسمت دفتر مراجعات، به عهده من باشد. تنافس و تعارض که نیست. ما می خواهیم این مجموعه را با همدیگر اداره کنیم، هر جایش هم که قرار گرفتیم، اگر توانستیم کار آنجا را انجام بدهیم، خوب است.
این روحیه من بوده است. البته آن حرفی که در آنجا زدم، می دانستم که کسی من را برای چای ریختن معین نخواهد کرد و نمی گذارند که من در آنجا بنشینم و چای بریزم، اما واقعا اگر کار به اینجا می رسید که بگویند درست کردن چای به عهده شماست، می رفتم عبایم را کنار می گذاشتم و آستینهایم را بالا می زدم و چای درست می کردم. این پیشنهاد نه تنها برای این بود که چیزی گفته باشم، واقعا برای این کار آماده بودم.
من با این روحیه وارد شدم و بارها به دوستانم می گفتم که آن کسی نیستم که اگر وارد اتاقی شدم، بگویم آن صندلی متعلق به من است و اگر خالی بود، بروم آنجا بنشینم و اگر خالی نبود، قهر کنم و بیرون بروم. نه خیر، من هیچ صندلی خاصی در هیچ اتاقی ندارم. من وارد اتاق می شوم و هر جا خالی بود، همان جا می نشینم.
اگر مجموعه احساس کرد که اینجا برای من کم است و روی صندلی دیگری نشاند، می نشینم و اگر همان کار را نیز مناسب دانست آن را انجام می دهم.
گفتن این مطالب شاید چندان آسان نباشد و ممکن است حمل بر چیزهای دیگر شود، اما واقعا اعتقادم این است که برای انقلاب باید این طوری باشیم. از پیش معین نکنیم که صندلی ما آنجاست و اگر دیدیم آن صندلی را به ما دادند، خوشحال بشویم و برویم بنشینیم و بگوییم حقمان بود و اگر دیدیم آن صندلی نشد و یا گوشه اش ذره ای سائیده بود، بگوییم به ما ظلم شد و قبول نداریم و قهر کنیم و بیرون برویم.
من از اول این روحیه را نداشتم و سعی نکردم این طوری باشم . در مجمموعه انقلاب ، تکلیف ما این است.
آن روز بی امان اشک می ریختم
در روز ورود امام ما که در دانشگاه متحصن بودیم. همه خوشحال بودند و می خندیدند، ولی بنده از نگرانی بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید، بی اختیار اشک می ریختم، چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت.
بعد به فرودگاه رفتیم. به مجرد اینکه آرامش امام را دیدیم، نگرانی و اضطراب ما به کلی بر طرف شد و ایشان با آرامش خودشان به بنده و شاید خیلی های دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.
وقتی پس از سالهای متمادی امام را زیارت کردیم، ناگهان خستگی چند ساله از تن ما خارج شد. احساس می کردیم همه آن آرزوها با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه، در وجود امام مجسم شده و در مقابل انسان تبلور پیدا کرده است.
بعد هم آمدیم داخل شهر و آن تفاصیلی که همه شاهد بودند و هنوز در ذهن همه مردم، زنده است. همان طور که می دانید امام، عصر آن روز از بهشت زهرا به نقطه نا معلومی رفتند، یعنی در واقع آقای ناطق نوری ایشان را ربودند و به نقطه امنی بردند تا کمی استراحت کنند، چون از شب قبل که از پاریس حرکت کرده بودند، دائما در حال فشار کار و بعد هم حضور در میان مردم بودند و یک لحظه هم استراحت نکرده بودند.
امام در مدرسه رفاه
ما در آن فاصله رفته بودیم مدرسه رفاه و کارهایمان را انجام می دادیم. قبل از اینکه امام وارد شوند، با برادران نشسته بودیم و روی برنامه اقامتگاه ایشان و ترتیباتی که بعد از ورودشان باید انجام می گرفت یک مقداری مذاکره کردیم و برنامه ریزی هایی شد.
آن روزها ما نشریه ای را در می آوردیم که بعضی از اخبار درآن نشریه چاپ می شد و از همان مدرسه رفاه بیرون می آمد و چند شماره ای چاپ شد.
البته در دوران تحصن هم نشریه ای را راه انداختیم و یکی دو شماره ای چاپ شد.
آخر شب بود و من داشتم خبرهای آن روز را تنظیم می کردم که توی همان نشریه ای که گفتم چاپ بشود و بیرون بیاید.
ساعت حدود ده شب بود. یک وقت از حیاط داخلی مدرسه رفاه، صدای همهمه ای را احساس کردم. معلوم شد یک حادثه ای واقع شده. رفتم واز دم پنجره نگاه کردم و دیدم امام از در وارد شدند. هیچ کس با ایشان نبود و برادرهای پاسدار که ناگهان امام را در مقابل خودشان دیده بودند، سر از پا نشناخته مانده بودند که چه بکنند و دور امام را گرفته بودند. امام هم به رغم خستگی آن روز، با کمال خوشرویی با اینها صحبت می کردند. اینها هم دست امام را می بوسیدند. شاید ده پانزده نفری بودند.
امام طول حیاط را طی کردند و رسیدند به پله هایی که به طبقه اول منتهی می شد. آن پله ها پهلوی همان اتاقی بود که من در آن بودم.
امام از پله ها بالا رفتند. پای پله ها سی چهل نفری جمع شده بودند. امام به پاگرد پله ها که رسیدند، ناگهان برگشتند طرف جمعیت و روی زمین نشستند. نمی خواستند علاقمندان و دوستداران خود را رها کنند. یکی ار برادران یک خیر مقدم حساب نشده پر هیجانی را ایراد کرد، چون هیچ کس انتظار نداشت. امام چند کلمه ای صحبت کردند و بعد به اتاقی که برایشان معین شده بود راهنمایی شدند.
سجده شکر
آن ساعتی که رادیو برای اول بار گفت :«این صدای انقلاب اسلامی است» من داشتم با ماشین از کارخانه ای که عوامل اخلالگر در آنجا شلوغ کرده بودند، به طرف مقر امام می آمدم. مشکلات هنوز با شدت وجود داشت، هنوز هیچ کاری انجام نشده بود و اینها به فکر باج گیری و باج خواهی بودند و در کارخانه تحریکات ایجاد می کردند و ما رفتیم آنجا که یک مقداری سرو سامان بدهیم.
در مراجعت بود که رادیو اعلام کرد که این صدای انقلاب اسلامی است، من ماشین را نگه داشتم آمدم پایین روی زمین افتادم و سجده کردم، یعنی این قدر برای ما غیر قابل تصور و غیر قابل باور بود. هر لحظه ای از آن لحظات یک مسئله داشت.
در آن روزها طبعا در همه فعالیتها دخالت داشتیم. یک حالت ناباوری و بهت بر همه ما حاکم بود. من تا مدتی بعد از22 بهمن بارها به این فکر می افتادم که آیا ما خوابیم یا بیدار و تلاش می کردم از خواب بیدار نشوم که این رویای طلائی تمام نشود. این قدر برای ما شگفت آور بود.
برگرفته از کتابماه فرهنگی تاریخی «یادآور» شماره 4و5 -آذروزمستان87/ بهار88