درنگی کرده بودم کاش در بزم جنون من هم
لبی تر کرده زان صهبای جام پر فسون من هم
هزاران کام در راه است و دل مشتاق و من حیران
که ره چون می توانم یافتن سوی درون من هم
شبی در خلوتم آتش گرفتم نارگون من هم
زخود پرسیدم از دریای سرخ نیلگون من هم
زغوغایی که برپا بود در بحر بلاجویان
و می شد گام بگذارم در آن جمع فنون من هم
ز دور آوازه ی لولی و شان بشنیده ام و آنجا
دوای درد می جویم همی از رطل خون من هم
زجلوت تا به خلوت راه بردن کار هر کس نیست
حضوری خواهم از محضر فروشان قرون من هم
اگر امیدواران را ز لطف حق نصیبی هست
نصیبی یابم آخر باز از بند کنون من هم
دریغ و درد من وقتی فزون از فرط حسرت شد
که برجا ماندم آشفته ز آهنگ قشون من هم
به بزم کهنه آیا ره دهند آخر دل ما را
به صدها آه می گویم همین را در سکون من هم
به لب ْخواهان و دل خسته و سرگردان از بختم
مکرر آیه های وعده را خوانم فزون اندر فزون من هم
نمی دانم چرا در وقت رفتن پای دل لرزید
و جا ماندم بسان سنگ در رود عیون من هم
همه در جان سرود عشق می خواندند و می رفتند
سرود عشق می خواندم برون از اندرون من هم
یکی می گفت ما رفتیم و آن دیگر مهیا بود
نمی دانستم آنجا مانده ام بس بد شگون من هم
شفا را جمله جاویدان زتوحید تو می خواهم
خدا را راه بنمایان روم آلاله گون من هم
رابعه علی مهر
بعدازظهر دوشنبه 96/1/21
شب 13 رجب المرجب