آمنه اسماعیلی؛
پشت سکوت نیلوفر
نیلوفر شخصیت غلوشدهای نداشت و در بحثها خیلی شرکت نمیکرد. یکبار در یک همایش که در مورد معرفی و آسیبشناسی مواد مخدر در مدرسه بود و از سوی مراکز بهداشت برگزار میشد، نیلوفر همه ما را حیرتزده کرد. تقریبا از تمام موادمخدر و حتی ورژنهای جدیدش خبر داشت و این برای همه اولیای مدرسه عجیب بود و این وجه از شخصیت نیلوفر قابل هضم نبود.
خبرنامه دانشجویان ایران: آمنه اسماعیلی*// سرش را گذاشته بود روی میزش. دفتر و کیفم را که گذاشتم روی میز و دستم را به نشانه سکوت گذاشتم روی صورتم تا کسی چیزی نگوید و آرام بروم بالای سرش. ایستادم و صدایش زدم.
نیلوفر! نیلوفر! صدایم را نمیشنید؛ چون یک دانشآموز پایه دوم دبیرستان، اگر در چرت صبحگاهی باشد، وقتی صدای معلم را بشنود فیالفور صاف مینشیند. خواب بود. یک خواب عمیق روی دستش که روی میز گذاشته بود.
به همه اشاره کردم که بگذارید خودش بیدار شود. شروع کردم به درسدادن و به جمله دوم نرسیده بودم که بیدار شد و خطهای عمیق روی صورتش میگفت که خواب عمیق و سنگینی روی دستهایش بود.
گفتم «صبح عالی متعالی هموطن! ساعت خواب... صورتت را بشوی و برگرد که خیلی کار داریم.» با قدمهای سنگین از کلاس بیرون رفت و مدت زمان زیادی گذشت و برنگشت. به مریم گفتم که برود ببیند نیلوفر کجا رفته. دیدم از سمت سرویسهای بهداشتی ته حیاط با سرعت به سمت دفتر میدود و بلند و پشت سر هم میگوید «نیلوفر... نیلوفر...»
از کلاس بیرون رفتم و ناخودآگاه به سمت سرویسهای بهداشتی دویدم. دیدم نیلوفر افتاده کنار یکی از سرویسهای بهداشتی و انگار بهشدت بالا آورده. ناظم زنگ زد اورژانس و ما نیلوفر را کشیدیم وسط حیاط و من دستانم را خیس کردم و کشیدم روی صورت سردش. چشمهایش کمی بیرمق باز شد و دوباره بسته شد. اورژانس رسید و نیلوفر را برد و ناظم هم با او رفت.
اصلا سر کلاس نبودم اما باید میبودم. نیمساعت بعد مدیر در کلاس را زد و داخل شد و گفت «بچهها! کسی شمارهای از پدر نیلوفر یا کسی غیر از مادرش ندارد؟» تعجب کردم. یکی از بچهها گفت «پدر و مادرش خیلی سال است از هم جدا شدهاند و ما اصلا تا حالا پدرش را ندیدهایم و فقط میدانم در کارخانه... .» مدیر حرفش را قطع کرد و گفت «میدانم اما مادرش جواب نمیدهد که ما اطلاع دهیم که نیلوفر بیمارستان است و برای ما مسئولیت دارد... .» یکی دیگر از بچهها گفت «من خانه مادربزرگش را بلدم... یک بار رفتم آنجا با نیلوفر درس خواندیم. فکر نکنم مادرش تلفن را جواب بدهد. کارش طوری است که خیلی کم پاسخ تلفن میدهد.» مدیر به آن دانشآموز گفت که بیاید با هم بروند و خانه مادربزرگ نیلوفر را نشانشان دهد. رفتند... .
نیلوفر شخصیت غلوشدهای نداشت و در بحثها خیلی شرکت نمیکرد. یکبار در یک همایش که در مورد معرفی و آسیبشناسی مواد مخدر در مدرسه بود و از سوی مراکز بهداشت برگزار میشد، نیلوفر همه ما را حیرتزده کرد. تقریبا از تمام موادمخدر و حتی ورژنهای جدیدش خبر داشت و این برای همه اولیای مدرسه عجیب بود و این وجه از شخصیت نیلوفر قابل هضم نبود. قبل از اینکه زنگ آخر بخورد رفتم و از مریم سوال کردم که نیلوفر به مواد مخدر اعتیاد دارد یا... مریم گفت «فکر نمیکنم نیلوفر مصرفکننده باشد اما با کسانی آمد و شد دارد که گویا هم مصرفکننده هستند و هم اطلاعات دقیقی دارند... .»
تا آن روز دوبار مادر نیلوفر را مدرسه خواسته بودم. اما هر بار با تلفن عدم حضورش در مدرسه را توجیه کرده بود و همان تلفنی مشکلات درسی نیلوفر را با او در میان گذاشته بودم. تا زنگ آخر که با همکارم برویم بیمارستان و نیلوفر را ببینیم همه چیزهای ممکن را در ذهنم بافتم و به هیچچیز نرسیده بودم و صورت ظریف و معصوم و رنگپریده نیلوفر، از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.
زنگ خورد و با همکارم به سمت بیمارستان رفتیم و با ناظم تماس گرفتیم. ناظم مدرسه به من گفت «خدا خیرتان بدهد. بیایید و من را نجات بدهید. شما بیایید بگویید که همان اول صبح اینطور شده و مسئولیت بیرون مدرسه با ما نیست.» صدایش مضطرب بود. داخل سالن اورژانس که شدیم، مادر نیلوفر آمد و مقنعه و یقه من را با هم گرفت و گفت «من بچهام را از شما میخواهم خانمهای معلم... .» و روی لام معلم چندتا تشدید گذاشت. همکارم دستانش را از روی لباس من برداشت و عقب بردش و یک لیوان آب برایش آورد. نیلوفر روی تخت بود... رنگپریده... با سرمی در دست و ماسک اکسیژن. پرستاری از دور آمد و مادر را صدا زد. و او را گوشهای برد و چیزی گفت... او با صدای وحشتزدهای گفت «دختر من باردار باشد؟ دختر من؟!»
* مدرس ادبیات