خبرنامه دانشجویان ایران: محمدرضا کردلو// ما برای ادامه مناقشات پیرامون «شریعتی» چه حجتی داریم؟ اساسا چرا «مساله» شریعتی را برجسته میکنیم؟ شریعتی واقعا آنقدرها که ما به عنوان روزنامهنگار و دیگران به عنوان اهالی اندیشه، به او میپردازند، پرداختنی است؟ آیا «شریعتی» کمافیالسابق زنده است؟ و اگر اینچنین است چه مولفههایی از شخصیت یا اندیشههای شریعتی، مقوم ادامه حیات فکری- شخصیتی او شده است؟ اساسا شریعتی کیست؟ متفکر و معلم دانشگاه، ادیب و سخنران، اکتیویست اجتماعی یا فعال سیاسی؟ هر کدام از ما شریعتی را چگونه شناختهایم!
هر سال در ایام سالگرد وفات دکتر علی شریعتی در انتهای خرداد یا در ابتدای آذر، که زادروز او است، رسانهها و نشریات و گاه تلویزیون و اگر یادشان بیفتد برای اینکه بهرهای ببرند بیبیسی و امثالهم و در این چندسال، کانالهای تلگرامی و صفحات خوش آب و رنگ اینستاگرامی با ذکر جملات عاشقانه و فلسفیاش، «یادواره»ای از او در قد و قواره و وسعشان منتشر میکنند.
روشنفکران ژورنالیست یا ژورنالیستهای روشنفکر، در این 41 سالی که از فقدان شریعتی گذشته، 41 موضع متفاوت درباره او اتخاذ کردهاند! فضای غالب روشنفکری، تا وقتی به دنبال مواجهه تند و تیز با نظم موجود است و مستقیم و غیرمستقیم حقوقبگیر مخالفان مارکدار جمهوری اسلامی است، شریعتی را سر دست میگیرد و آنگاه که نانش توی روغن محافظهکاری میافتد، تا توجیهگری وضع موجود نیز پیش میرود و شریعتی را با اتهامهای گستردهای مواجه میکند؛ از مارکسیست تا ضدیت با عقلانیت و افتادن در دام رمانتیسم و تئوریپرداز عملیات مسلحانه و چه و چه (رجوع به مهرنامه شماره 52- تیر 96).
چپهای دیروز و لیبرالهای امروز-که البته نمیدانم در این لحظه که این متن را مینویسم، هنوز لیبرال هستند یا به مسلک دیگری درآمدهاند - خوشحالند که به برکت نومحافظهکاران، نهضت به نظام تبدیل شده است1 ( که البته این یک ادعاست)؛ حال آنکه دیرزمانی در فقدان تروتسکیها و نگرانی در این مورد که «نکند نهضت به نظام تبدیل شود»، مقاله مینوشتند. آنچه بیشتر مقصود این نوشته است، تناقضی است که مدعیان در فهم شریعتی داشتهاند. این مواجهه البته درباره بسیاری از شخصیتهای تراز اول انقلاب از سوی جریان چپ سابق، لیبرال اسمی و نومحافظهکار فعلی، عادی و طبیعی و تکراری است؛ در میانه دوم خرداد و آنگاه که جمله بوقچیهای اصلاحات- که عمدتا در خارج تشریف دارند الان- داشتند با تبر ساخته و پرداخته یکی از 3 سیدفاطمی، ریشه ولایت فقیه مطروحه توسط یکی دیگر از همان 3 سیدفاطمی را میزدند، دکتر بهشتی، شهید مظلوم سالهای آغازین انقلاب مورد هجمه شدید تجدیدنظرطلبان بود. چرا؟ چون یکی از عناصر مقوم در تصویب «ولایت فقیه» در قانون اساسی بود! همین چپهای شدیدا راست شده، بعدتر و آن هنگام که توسط مردم از اریکه قدرت به زیر کشیده شدند، برای آیتالله بهشتی تیتر زدند: نخستین اصلاحطلب. و ماجرای مواجهههای اینچنینی همچنان ادامه دارد!
شریعتی در میانه این غوغاسالاری، سالها ناشناخته ماند، چرا که میراثخواران شریعتی در پس کفن و دفن او، اندیشههایش را نیز به خاک سپردند.
اگر شریعتی گفته بود باید تقلید کنیم تا یاد بگیریم نه اینکه یاد بگیریم تا تقلید کنیم و اگر او در «فلسفه نیایش» این چنین دعا میکند که: خدایا! مرا از فقر ترجمه و زبونی تقلید نجات بخش، تا قالبهای بیارزش را بشکنم، تا در برابر «قالبریزی» غرب! بایستم و تا همچون اینها و آنها دیگران حرف نزنند و من فقط دهانم را تکان دهم. و اگر در «سیمای محمد» با آوردن نقل قولی از فانون «تقلید از غرب» را مهوع مینامد و مینویسد: فرانتز فانون، خطاب به همه اندیشمندان دنیای سوم- که گستاخی آن را دارند که جهان را طرحی نو دراندازند- پیامی دارد که پیام هر مصلح عمیقاندیشی است که امروز تجربه تاریخ را میداند و درد انسان عصر ما را میشناسد و رسالت بنیاد آیندهای استوار و بیدرد را برای انسان، در خود، احساس میکند: رفقا، بیایید دیگر از اروپا سخن نگوییم، دیگر از تقلید مهوع و میمونوار از اروپا دست برداریم. ما نباید از آفریقا و آسیا، اروپای دیگری بسازیم.
تجربه آمریکا ما را بس است. برای خودمان، برای اروپا و برای بشریت، رفقا، باید یک «اندیشه نو» آفرید، باید یک «نژاد نو» ساخت و باید کوشید تا یک «انسان نو» برپای ایستد.» و در ادامه مولفههای این انسان نو را چنین بیان میکند: انسانی «نیمه خاک، نیمه خدا»، انسانی که هم تجربه رم را آموخته باشد و هم تجربه هند را. انسانی، فردش با 2 بال، جمعش با 2 بعد. تصویر چنین انسانی چگونه خواهد بود؟ «پارسای شب و شیر روز.» و مذهبش؟ دین «کتاب»، «ترازو» و «آهن!» و اگر شریعتی از قول «کارل» اینطور مینویسد که: «به عنوان اندیشمند و روشنفکر، تنها به تقلید و ترجمه آنچه در دانشکدهها و مدرسههای فرنگ در جریان است اکتفا نکنیم؛ هر چه میگویند و هر چه در دنیا میدانند بیاموزیم و بدانیم و سپس فراموش کنیم و آنگاه، خود بیندیشیم.» میراثخوارانش اما سنگ بنای دیگری میگذارند و در نقطهای مقابل او میایستند. زمانی با داعیه دموکراسیخواهی و دیگر هنگام با مدعای قبول نظم جهانی، به ارتجاعی نامیمون، رو میآورند و همه تلاش خود را برای بازگشت به اندیشه «فرنگی شدن از نوک پا تا فرق سر» میکنند. تقلیدی میمونوار و مهوع از مدل نظم جهانی و نایستادن بر سر منافع ملی؛ آنگونه که تنها در فقره سیاست خارجی، آن هم با همه ادعاهای پرطمطراق، توانی برای برآورده کردن حداقلهای «توافق شده» وجود ندارد و «قهرمان دیپلماسی» تنها، «ناظر» است! و اتفاقا این روزها یکی از چیزهایی که میشود بر فرق سر روشنفکری کوبید همین بیتفاوتی نسبت به این شکست خفتبار است. و اینکه در این میان جای کسی مثل شریعتی خالی است که «ناخودآگاه» ایرانی خوشحال از برجام و غیره و ذلک را مخاطب قرار دهد و او را از این جزمیت لابد ناخواسته نجات دهد.
در این میانه، همزمان با متحدشدن رسانههای دوران گذار از نهضت به نظام (به تعبیر نومحافظهکاران) در توجیه فرنگی شدن، هجو و نقد و تخریب شریعتی ادامه دارد و برخی نقدها که به دنبال تهی کردن «شریعتی» از مولفههای اصلیاش است. چیزهایی که شریعتی بدون آنها اساسا دیگر شریعتی نیست؛ آنچنان که میگویند: «شریعتی متعلق به دوران مبارزه و پیش از پیروزی است»؛ حال آنکه او در «مسؤولیت شیعه بودن» و در «انتظار، مذهب اعتراض» و در «فلسفه سیاسی و جامعهشناسی امت و امامت» و تاکیدی که از 1348 تا 51 در عمده سخنرانیهای خود پیرامون «امت و امامت» دارد، چشماندازی را برای آینده ترسیم میکند. در جلد 9 مجموعه آثار نظرات او پیرامون حکومت فقیه در دوران غیبت به صراحت آمده است: و برای «اعتراض به وضع موجود»... اصل «انتظار»! و برای ایجاد مرکزیت در نهضت، «مرجعیت» و برای تشکیل نیروها و نظم و دیسیپلین و تعیین جهت «تقلید» و برای داشتن یک رهبری مسؤول، «نیابت امام». (ص7) «در زمان غیبت امام معصوم حکومتهایی که شیعه میتواند بپذیرد، حکومتهایی هستند که به نیابت از امام شیعی، بر اساس همان ضوابط و همان راه و همان هدف بر مردم حکومت میکنند.»(ص 213) و در نقد برخی دیگر از فقها که اجرای حدود در عصر غیبت را محدود یا رد میکردند، مینویسد: «حتی برخی از فقها به این نظریه گرایش داشتند که اجرای «حدود»، یعنی عمل به احکام و قوانین حقوقی اسلام نیز باید در عصر غیبت امام تعطیل شود! یعنی از سال 250 هجری تا روزی که امام دوازدهم ظهور فرماید، هیچی به هیچی! آنارشیسم مذهبی را ببین». (ص 219)
یکی از اتهامهای دیگر به شریعتی که پرتکرار بوده و در ابتدا از سوی کسانی چون مجاهدین (بخوانید منافقین) به وی زده میشد، «محافظهکاری» است. اگرچه این حمله به شریعتی از سوی مجاهدین، خود سندی در رد ادعای برخی شبهروشنفکران است که معتقدند: «شریعتی ایدئولوگ مجاهدین بود»2 اما چگونه میشود به کسی با جسارت تمام - و گاه پراشتباه - وارد حوزههای مختلف اندیشهای و فکری شده است، چنین اتهامی زد؟ شریعتی در دورانی که استبداد و غرب «منطقه ممنوعه نقد» به شمار میآمد، به صراحت به نقد آنها میپردازد. او از طرفی در مقابل برخی از اقسام ارتجاع دینی میایستد. اگرچه در مواردی به جهت نداشتن مبنایی جامع و مانع، با اشتباهات حاشیهساز به این عمل دست میزند اما از نقد باز نمیایستد.
ادعای دیگری که درباره شریعتی و در دورههایی بسیار پرتکرار مطرح شده است، گزارهای است که کمتر کسی آن را میپذیرد. اتهامی که برخی پیرامون شریعتی روا داشتهاند، همکاری او با ساواک است.3 اگرچه به تعبیر آیتالله خامنهای «این وصلهها به دکتر نمیچسبد» اما کسانی این ادعاها را درباره شریعتی مطرح کردهاند. تعطیلی حسینیه ارشاد و سخنرانیهای دکتر، زندان رفتن و شکنجه روحی که در کمیته مشترک ضدخرابکاری متحمل میشود، حجت دیگری برای مبرا کردن شریعتی از این اتهام است.
استفاده ابزاری از مذهب، اتهام دیگری است که به شریعتی میزنند و چه اتهام خندهداری؟ کسی که یکی از منتقدان سرسخت استفاده ابزاری از مذهب است و در «پدر، مادر، ما متهمیم»، مذهب عرفی و بدون شناخت را با نقدهای تند و تیز مواجه میکند. در عین حال در همانجا در قامت مدافعی متعصب هم ظاهر میشود. در آنجا مینویسد: میخواهم به همدرس خودم، همکار خودم، استاد خودم، به هنرمندان و روشنفکران، معتقدان به ایدئولوژیهای مختلف، خوانندگان ترجمههای بسیار بزرگ و شاهکارهای فلسفه، اومانیسم، دموکراسی، آزادیخواهی، طرفداران عدالت و آنهایی که مسؤولیت آزادی و نجات بشریت را حس میکنند و در طبقه من هستند و دین ندارند و دین را عامل انحطاط توده میدانند، بگویم، اسلام این جور نیست؛ فقط یک عقیده علمی و مسؤولیت انسانی است که رابطهام را با دین حفظ کرده و الا، از دین نه ارتزاق میکنم، نه حیثیت میگیرم و نه موقعیت اجتماعی، بلکه به خاطر عقاید مذهبیام به همه اینها صدمه میخورد ولی من به عنوان یک حقیقت (نه مصلحت شغلی و اجتماعی و اقتصادی) معتقد شدهام، و مثل تو هم روشنفکرم، به آن هدفها و شعارهای تو هم معتقدم، من هم دنبال این هستم که تبعیض و ظلم را ریشهکن کنیم، آزادی انسان را تامین کنیم، دنبال مذهبی هستم که فقر را و تضاد طبقاتی را براندازد، به دنبال مذهبی هستم که به انسانها در همین دنیا نجات و آزادی دهد و دنبال مسؤولیتی هستم که در همین جهان زندگی و فرهنگ و کمال برای همه فراهم آورد و دنبال مذهبی هستم که ترازوی عدالت را در جامعه امروز، پیش از مرگ بر پا دارد و برای همین هم هست که مسلمانم و برای همین هم هست که شیعهام.
او از سوی برخی به دفاع از عقاید اهل سنت نیز متهم شده بود. حال آنکه اصرار شریعتی در استفاده از نامهای منتسب به شیعه و شخصیتهای محبوب در جهان تشیع برای کتابهایش، از «علی حقیقتی بر گونه اساطیر» و «حسین وارث آدم» تا «فاطمه، فاطمه است» و «ابوذر» و متنهای مفهومی او در ترویج باورهای اصیل تشیع که برخیشان 1400 سال در مظلومیت بودند و در فرآیند نهضت شکل گرفته در دهه 40 و 50، بازتعریف و یادآوری شدند، خود دلیل محکمی بر تقید او بر تشیع است. شاید او سخنرانی «مسؤولیت شیعه بودن» را به همین دلیل ایراد میکند.
اتهام کلیگویی و نداشتن پایه علمی و آکادمیک را به این بهانه که سخنرانیهای شریعتی احساسی است، نسبت به او مطرح میکنند. این اتهام را سیدجواد طباطبایی به صراحت مطرح کرده است: «هیچ قرینهای در نوشتههای شریعتی که بهدانشگاه رفته بود، بر اطلاع او از تاریخ اندیشه و فرهنگ غربی دلالت نمیکند». این ادعا البته درباره کسی مطرح میشود که سالها قبلتر از طباطبایی فرصت تجربه آکادمیک را داشته، مطالعات فراوانی کرده، ترجمههایی را انجام داده و در واقع متن یا سخنرانی و نوشتهای از او نمیتوان یافت- یا کمتر میتوان یافت- که ارجاع به یک اندیشه فلسفی یا منبع علمی نداشته باشد. به همین جهت سیدجواد طباطبایی به همین اتهام بسنده نمیکند. او در گفتوگویی که سالها پیش با روزنامه همشهری انجام داده، میگوید:...«تاریخ معاصر ایران نه با شارلاتانیسم سیاسی آلاحمد و خیالبافیهای شریعتی آغاز میشود و نه بهطریق اولی با روشنفکری دینی 2 دهه اخیر پایانخواهد یافت... امثال آلاحمد و شریعتی… به دلایل پیکار سیاسی و قدرتطلبی، میخواستند به هر قیمتی، مشروعیت نهادهایی را که از مشروطهخواهی برآمده بود، خدشهدار کنند. من با این امر کاری ندارم؛ این بحثی سیاسی است و هر شهروندی حق دارد برای کسب قدرت مبارزه کند اما نکته اساسی این است که این کسب قدرت نباید به هر قیمتی ـ بویژه به بهای قربانی کردن مصالح عالیملی ـ اتفاق افتد. هر کسی حق داشت با رژیم سیاسی ایران مخالف باشد اما حق نداشت برای تأمین منافع شخصی، نهادهای جدید را از میان بردارد. دانشگاه، بهعنوان نهاد جدید تولید علم و دادگستری، به عنوان نهاد جدید اجرای عدالت، به نظام سیاسی خاصی تعلق ندارند».
اگرچه طباطبایی با مدعای دفاع از نهاد دانشگاه، مبارزه شریعتی با رژیم پیشین را تخطئه میکند اما معلوم است نقد شریعتی بر نهاد دانشگاه را نیز «احساسی» تلقی کرده است. حال آنکه اعتراض شریعتی به نهاد دانشگاه، اعتراضی آکادمیک و از جنس دانشگاه است. او بیطرفی علمی را بزرگترین انحطاط قرن بیستم میدانست و از این جهت منتقد فلاسفه و در یک نگاه عام منتقد نهاد دانشگاه بود. از طرفی برای اساتیدی مانند طباطبایی که خود مقام «استاد»ی دارای یک پرنسیب و درجه است و آن را یک معیار ارزشمندی تلقی میکنند، طبیعی است که به ماجراجوییهای از جنس شریعتی و حضور موثر و کارکردی در حوزههای مختلف منتقد باشند. اساسا میتوان ادعا کرد روانشناسی اساتید، بویژه اساتید حوزه علوم انسانی در ایران به نحوی است که نسبتی با «عمل» ندارند، چرا که هرگونه فعالیت ورای فضای استاد- شاگردی یا ساختار آکادمی را مخل و در واقع مخدوشکننده وجهه و پرستیژ خود میدانند. پس حتما باید با آن مخالفت کنند.
اینها که گفته شد، البته همه اتهامات مطرح شده درباره شریعتی نیست! و پاسخها هم همه دفاعیات از او نیست. با همه اینها شریعتی، هنوز در پیادهرو خیابان انقلاب، سرزندهتر از منتقدانش حضور دارد و اگر آن مرگ مشکوک در ساوتهمپتون نبود، این «جستوجوگر در مسیر شدن» هنوز داشت با همان حرارت از سیمای محمد(ص)، تنهایی علی(ع) و مسؤولیت شیعه بودن میگفت. از حسین وارث آدم و فاطمه، فاطمه است و شاید با همان طنین محرک و کمنظیر باز ربالنوع عشق و شمشیر را مخاطب قرار میداد و میگفت: ای زینب! با ما سخن بگو!
حالا و در پس این دفاعیات، شاید کمی توانسته باشم چالشهایی که در ابتدای متن به آنها میاندیشیدم، به جایی رسانده باشم. امیدوارم البته!
پینوشت:
1- به نظرم در افق ایران 1400 روحانی به عنوان آخرین حلقه از نسل اول مدیران انقلاب، جمهوری اسلامی را به نسل دوم و سوم مدیران نظام تحویل میدهد که سیمای نظام را به صورت حقیقی متحول میکنند؛ نه در اعراض، از اساس آن در توسعه و تعالی اصول و ارزشهای انقلاب اسلامی... در واقع این روحانی است که نهضت را به نظام تبدیل میکند. (دفاعیه محمد قوچانی از دولت روحانی در شماره مرداد94 نشریه مثلث)
2- گفتوگوی کتاب هفته با خشایار دیهیمی – خرداد 91
3- حسین نصر در «حکمت و سیاست» به صراحت این ادعا را مطرح میکند و میگوید: «شریعتی مورد حمایت سازمان امنیت بود. به احتمال خیلی قوی به نحوی عضویت یا همکاری داشت، در آن شکی نبود... حتی وقتی ممنوعالدرس شد سازمان امنیت دستور داده بود که دانشگاه فردوسی حقوقش را بدهد.» نصر البته در ادامه این گفتوگو شریعتی را به «نفاق» هم متهم میکند! این ادعای نصر درباره شریعتی که صرفا مبتنی بر حقوق گرفتنش از سیستم وزارت علوم طرح شده، از چند جهت قابل نقد است. مهمترین آن اینکه جز شریعتی تعداد دیگری از سران انقلابیون در سیستم آموزشوپرورش یا در وزارت علوم حضور داشتند و حتی در مدارج بالا نیز بودند و حقوق بگیر، اما آنها نیز به خاطر مبارزه، شکنجه و زندان را تجربه کردند و شاید حقوق هم میگرفتند! این منطق درست است؟