حالا در اواخر دهه نود کارگردانی پیدا شده است که زمینی شدن فرشته را از وندرس گرفته و آن را با کوروش و امیرکبیر با چاشنی لودگی با مرگ قاطی کرده است. مرگی که تنها حقیقت عالم است. هر آنچه جز این حقیقت آدمی تجربه میکند احتمالی است محقق شده. اما بشر مدرن و خاصه سینمازدهاش برای راحتتر شدن با مقوله مرگ آن را مضحکه میکند، از حقایق خشک و خشنش عاری کرده، سکولاریزهاش میکند و... . اما نهایتاً مرگ را نمیتواند باور کند.
علاوه بر اینها آن ماده شیمیایی هم که سمفونی نهم ترشحش را به عشق تعبیر میکند چیزی بیشتر از ادعای وندرس نیست.
اهل ماده به حریم عشق راهی ندارد. سمفونی نهم قرار است از مرگ بگوید. اما آنقدر ماده زده ا ست که هیچ توفیقی در بیدار کردن دل مخاطب ندارد.
هنرمند در انتخاب فرم فیلم دچار دلهره و دوگانگی شده است. مضطرب و درمانده از رفتن یا نرفتن به سمت کمدی. و همین دوگانگی جز مضحک کردن سوژه چیزی به همراه نداشته است. مخاطب نمی تواند تشخیص دهد که در مواجهه با چه گونهای از سینما است و باید حرف ها را در قالب کمدی و طنز برداشت کند یا در حال شنیدن حرف جدیای است. و نتیجه نهایی همه این اضطرابها و دوگانگیها بیان الکن فرضیات و حرفهای چندپاره و بد ترجمه شده برلین ویم وندرس است که پیشتر توصیف شد.
در کل سمفونی نهم قرار است موسیقی مرگ را بنوازد و لحظهای ناب را به زبان سینما بیان کند که در آن در میماند و فالش میزند. شاید هم هنرمند عمدا در حال فالش نوازی است. و باز شاید هم این موسیقی در بیان این معنا ذاتا فالش است.