به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ صبح روز پنج شنبه مردم تهران با پیکر ۱۵۰ شهید تازهتفحصشده دوران دفاع مقدس از درب دانشگاه تهران وداع کردند. به همین بهانه پنج کتاب با موضوع معرفی مدافعان حرم در ادامه آمده است:
1- دلتنگ نباش
کتاب «دلتنگ نباش!» به قلم زینب مولایی، شرح زندگی روح الله قربانی، شهید مدافع حرم است که با همراهی زینب عبد فروتن همسر شهید قربانی تهیه و تدوین شده است.
رهبر معظم انقلاب چندی پیش علاوه بر دریافت کتاب «دلتنگ نباش!» با نویسنده کتاب و همسر شهید مدافع حرم دیدار و گفت وگو کردند.
رهبر انقلاب پس از مطالعه کتاب «دلتنگ نباش!» در ابتدای آن نوشتند: «بسمه تعالی
سلام و رضوان خدا بر شهید عزیز روح الله قربانی. از همسر شهید باید تشکر شود بخاطر فرستادن این کتاب و از ایشان و خانم مولائی بخاطر تدوین این اثر. ۹۷/۹/۲۸»
شهید روحالله قربانی از شهدای مدافع حرم اهل بیت علیهمالسلام است که ۱۳ آبان ماه ۹۴ در حلب سوریه به شهادت رسید.
کتاب «دلتنگ نباش!» که سال گذشته توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده، فرازهایی از زندگانی شهید روحالله قربانی است و حاصل مصاحبههای مؤلف با همسر شهید و نزدیکان وی است.
2- آخر شهید می شوی
کتاب «آخر شهید میشوی» پانزدهمین جلد از مجموعه شهدای مدافع حرم که شرحی بر داستان زندگی شهید صادق عدالت اکبری است به همت انتشارات روایت فتح منتشر شد و نویسندگی آن را حسین شرفخانلو فرزند شهید شرفخانلو بر عهده داشته است.
شهید صادق عدالت اکبری از جمله شهدای مدافع حرم است که دوست و همرزم شهید مدافع حرم حامد جوانی میباشد و انتشارات روایت فتح پیش از این کتابی با عنوان "شبیه خودش" در وصف زندگی شهید جوانی منتشر کرده است.
شهید عدالت اکبری در تاریخ 4/2/1395 در دلامه سوریه و در روز وفات حضرت زینب (س) به شهادت رسید.
کتاب آخر شهید میشوی آخرین جلد از مجموعه کتاب های شهدای مدافع حرم انتشارات روایت فتح میباشد که هم اکنون در بازار نشر موجود و در دسترس علاقمندان است.
حسین شرفخانلو، درباره انگیزه تالیف این کتاب در مقدمه کتابش نوشت: «حکایت زندگی و شهادت صادق و حماسهای که مادرش روز تشییع آفریده بود، چیزی نبود که بشود بیآنکه به آن خیره نگریست، از کنارش رد شد؛ نه خیره که با بُهت تمام. مگر میشود در زمانهای که سهم خواستن از سفره انقلاب رسم شده و جماعتی به سهمخواهی و زیادهخواهی، چهارزانو و دولُپی نشستهاند، سر غنایم و تا «بَلَغَتِ الحُلقوم» دارند میبلعند، سردارزادهای که میتوانست تمام اسباب رفاه را مهیا داشته باشد و پدرش سهمش از جهاد را در سالهای جنگ و در جبهههای کردستان تمام و کمال پرداخته، امروز به هوای جهاد و شهادت، دل از راحت و آسایش و امنیت بردارد و راهی خط مقدم و جبهه مقاومت شود و از غربت شهید برگردد.
داستان زندگی صادق عدالت اکبری و مادری که او را بزرگ کرده و به ثمر رسانیده و راهی جبههاش کرد، آنقدر شیرین و پر از حماسه بود که دلم پر شد از خواستنش و خواستن، جرأتم داد تا همانجا در جلسه رونمایی کتاب «شبیه خودش»، از پدرش بخواهم اجازه دهد صادق را روایت کنم و افتخار از صادق نوشتن را به من بدهد و چه فخر بزرگی را حاج رضا، در کمال بزرگواری به من داد و منِ سادهدل چه میدانستم که با دلی دریایی مواجهم و باید با چشم مور به تماشای کوه بنشینم و اینبار بناست راوی عظمتی باشم که از دامن زن به معراج رفته است.»
نخستین چاپ کتاب «آخر شهید میشوی» در 144 صفحه با شمارگان دو هزار و 500 نسخه به بهای 14 هزار و 500 تومان از سوی انتشارات روایت فتح راهی بازار نشر شده است.
3- مجید بربری : زندگی داستانی حر مدافعان حرم
این شهید را باید «حُر» مدافعان حرم نامید چرا که وی تا یک سال قبل از شهادت مسیر زندگیش روند دیگری را طی میکرده ولی مسائل و ارتباطاتی باعث تغییر مسیر زندگی وی میشود و نهایتا در خانطومان آسمانی شده است.
روایتی جذاب و خواندنی از حر زمانه ما جوان دهه هفتادی شهید مدافع حرم مجید قربانخانی
بخش اول بخش تاریک وخاکستری آن است .او دریافت آباد تهران قهوه خانه داربوده،وزندگی او سرشار از مواردی است که این جور آدم ها با آن در گیر هستند از درگیری و دعوا های هر روزه تا به رخ کشیدن آمار قلیانهای قهوه خانه اش.
اما بخش دوم زندگی او عنایتی است که به او می شود ومسیر زندگی اش عوض می شود ومهر حر مدافعان حرم بر پیشانی او نقش می بندد واو گرچه تک پسرخانواده است وقرار نیست که آنها به سوریه اعزام شوند ولی عنایت بی بی او را به سوریه می کشاند ومی شود مدافع حرم.مجید قصه ما گرچه ناراحت خالکوبی های بر بازوهای خویش است اما سرنوشتش این طور می شود تا در خانطومان از بدنش هیچی برنگردد تا نه نشانی از خودش باشد نه خالکوبی هایش.
قصه مجید بربری ،قصه ای از جنس شاهرخ ضرغام حر انقلاب است.
4- قرار بی قرار
کتاب قرار بی قرار زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده می باشد که در سال 97 در انتشارات روایت فتح به چاپ رسید. شهید مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا در عملیات محرم در حومه حلب به شهادت رسید.
فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با فاطمیون روایت عجیبی دارد.
همسرش نقل می کند که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه ها داشته است. او به مشهد می رود، ریش هایش را کوتاه می کند و به مسئول اعزام می گوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود. و دست آخر به آرزویش که دیدار محبوب بود نائل آمد و عند ربهم یرزقون شد.
این کتاب داستان هایی را از نزدیکان و دوستان ایشان روایت می کند.
هر کسی او را می دید دیگر نمی توانست به راحتی از او دل بکند. مصطفی قانون جذب را خوب بلد بود. می دانست چه کار کند تا یکی را جذب بسیج و دم و دستگاه امام حسین (ع) کند.
پدرش می گفت: «مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست!»
در قسمتی از این کتاب آمده است:
«با فریاد لبیک یا زینب(س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه میشد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیریها بگو که ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیریها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیریها پیشت بیسیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیایم.»
5- عمار حلب
کتاب «عمار حلب» بهقلم محمدعلی جعفری، قرار است ما را با شخصیت ناب یک شهید مدافع حرم بهنام محمدحسین محمدخانی آشنا کند. این کتاب هفتمین کتاب از مجموعه مدافعان حرم است که انتشارات روایت فتح آنها را منتشر کرده است. کتاب 8 فصل دارد که عنوان آن را مصراعی از یک بیت شعر تشکیل داده است؛ هر فصل هم به بخشهای کوچکتری تقسیم شده که با شماره از هم تمیز داده میشوند.
شهید محمدحسین محمدخانی در 9 تیرماه 1364 به دنیا آمد و 8 تیر 1389 ازدواج کرد و 16 آبان 1394 در حلب به شهادت رسید.
در قسمنی از این کتاب می خوانیم:
دفعۀ اول که پا گذاشتم توی هیئت، یکییکی من را چپاندند تنگ بغلشان و ماچبارانم کردند و حسابی تحویلم گرفتند. که چی؟! بیا بالای مجلس بنشین. ما را بردند جلو و کلی خوشآمد گفتند. خیلی جالب بود برایم. آدمهایی که میدیدم، خیلی جذاب بودند. به من میگفتند که ما تو را از خودمان میدانیم. من را به اسم کوچک صدا میزدند. میگفتم: بابا اینجا کجاست دیگه؟! چهجای باحالی!
ممدحسین هم آمد و من را سفت چسباند توی بغلش. بهقاعدۀ خودم فکر میکردم اهل بگیروببند باشد، از این بسیجیهایی که گیر میدهند به همهچیز. خیلی لوطی و عشقی پرسید: «بچه کجایی؟» گفتم: «جوادیه، تهرانپارس.».
خودش بچۀ مینیسیتی بود. جفتمان بچۀ شرق تهران بودیم. گفت: «بچهمحل هم که هستیم.» میگفت: «اینجا هیئت دانشجوییه و خودمون اینجا رو میگردونیم».