تاریخ : 1398,شنبه 20 مهر13:56
کد خبر : 331249 - سرویس خبری : خبرهای ویژه

گزارشی از اردوی متفاوت تهران‌گردی یک تشکل دانشجویی؛

از باستی هیلز تا دروازه غار

تازه دانشجو شده اند و پایشان به دانشگاه تهران باز شده است، بعضی هاشان تهرانی هستند برخی هم از سایر شهرها، مجمع دانشجویان عدالتخواه دانشگاه تهران دعوتشان کرده بیایند و جامعه گردی کنند، با شوق و ذوق جلوی در اصلی دانشگاه تهران جمع شده اند.

به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ مجمع دانشجویان عدالتخواه دانشگاه تهران در اقدامی ابتکاری دانشجویان جدیدالورود را طی اردوی یک روزه تهرانگردی به نقاط مختلف شهر برده اند، گردشی متفاوت که مشروح آن را در ادامه ملاحضه می فرمائید: تازه دانشجو شده اند و پایشان به دانشگاه تهران باز شده است. بعضی هاشان تهرانی هستند برخی هم از سایر شهرها. مجمع دانشجویان عدالتخواه دانشگاه تهران دعوتشان کرده بیایند و جامعه گردی کنند. با شوق و ذوق جلوی در اصلی دانشگاه تهران جمع شده اند. نقطه حرکت! دانشگاه مبدا تحولات است دیگر؟ پس جدای از این برنامه و واقعا نقطه حرکت است. این نوموذنان هم میخواهند بیایند بی عدالتی های شهرشان را ببینند. بی عدالتی هایی که ممکن است از چشم خیلی از تهرانی ها هم به دور مانده باشد. میخواهند جامعه را با دید باریک تری ببینند، بعد خوشان قضاوت کنند کجای کاریم و چگونه باید موذنی کنند یا اصلا میخواهند موذن باشند یا نه. از باستی هیلز معروف شروع میکنند، ان بالا بالاهایی که تا همین چند وقت پیش کسی نمیدانست درونش چه میگذرد. وقتی اسمش اینجوری باکلاس است شما ببینید خودش چیست! اروپا؟ آمریکا؟ من که نرفته ام اما با توجه به فیلم هایی که دیدم، باستی هیلز از اروپا هم اروپاتر است و آمریکا باید بیاید امریکا بودن را از باستی هیلز و ساکنشانش مجددا یاد بگیرد!

اتوبوس تقریبا یک ساعتی در راه بود تا اینکه سردر عظیم باستی هیلز نمایان شد. بچه ها پیاده شدند جلوی این نماد طاغوتی در جمهوری اسلامی جمع شدند. میخواهند این اروپای دست ساز و داخلی طاغوتی های داخلی را ببینند. اما انگار مشکلی پیش امده است. بله، درست حدس زدم. برادران نیروی انتظامی اجازه ورود نمیدهند! من اشتباه شنیده بودم یا شما هم شنیدید که خبرها میگفتند ورود به باستی هیلز ازاد شده و گیت ها برداشته شده؟ اگر خبرها راست بودند پس این همه پلیس و ماشین پلیس که اینجا جمع شده اند اجازه ورود به مجموعه را نمیدهند، چیست؟ ماجرا انگار بیخ دارتر از این حرفهاست!عجله نکنید،الان چرایی اش را میگویم. جناب سرگرد ظاهرا در حال هماهنگی با دادستانی هست تا تکلیف دستش بیاید! این دانشجوها واقعا که خطرناک هستند و حتما همراهشان بمب دارند، البته بمبی که بعدتر اثار انفجارش عیان میشود. فکر کنم اقای دادستان نگران این انفجار است اما به هرحال اجازه ورود صادر میشود اما به شرط اینکه این بهشت برین اروپایی مخفی بماند و لنز دوربین گوشی ها هیچ تصویری از ان را ثبت نکنند. سربالایی وحشتناکی است و دمار از روزگار ادم در میاید تا به ان بالایش برسد. اقایان پلیس هم احاطه مان کرده اند و ماشین هاشان دنبالمان میکنند. بچه ها که چرایی را جویا میشوند جناب سرگرد میگوید اگر از خانه های مردم عکس بگیرید و راضی نباشند چه! سریع توی ذهنم مرور میکنم که ایا پلیس مثلا به دروازه غار هم چنین اهمیتی میدهد و پلیس هرکسی که  آنجاها پیداش بشود را هم دنبال میکند که مبادا آسیبی برسانند؟! پس این همه اسیب اجتماعی و مسیله اجتماعی که پایین شهری ها درگیرشان هست چیست؟ انگار حواسم نبوده و فکرهایم را بلند بلند مرور کرده ام و اقای سرگرد هم  شنیده است!  حالا اعتراض ها به اقای پلیس شدت گرفته است: یکی میگوید: اقا مگه ما دزدیم که اینجوری دورمون کردید؟  اقای پلیس در جواب یکی از خانم ها که درباره غیرقانونی بودن ساخت این املاک سوال میکند، میگیوید این ویلاها قانونی ساخته شده ولی چون زمین ها جزء منابع طبیعی بوده اند و برای اینکه منابع طبیعی حفظ شود،  به خانه ها الصاق شده اند! توی ذهنم از خودم سوال میکنم پلیس حامی بی عدالتی شده است؟

همینجوری که بالاتر میرویم چیزهای عجیب تری می بینیم. وای خدای من واقعا اینجا قطعه از از ایران است؟فکر کنم قلعه های فیودال های اروپایی هم همچین دیوارهای بلندی نداشتند! چه لوازم گرانقیمت و لوکسی هم در نمای این ساختمان ها به کار رفته و چه تراس های زیبا و لاکچری ای دارند. جالب میدانید چیست؟ هیچ صدایی نمی اید و ظاهرا همه این قلعه های وسیعِ ده ها میلیارد تومانی خالی هستند. یک ادم مگر چقدر میتواند پول داشته باشد که نصف یکی از این خانه ها را بسازد؟ این پول از کجا امده است؟ چشم های همه از شدت تعجب نزدیک است که از حدقه در بیاید! با هدایت اقایان پلیس به سمت پایین حرکت میکنیم و سوار اتوبوس میشویم تا به مقصد بعدی برویم. البته خب طبیعتا جدای از انرژی ای که برای بالارفتن از بلندی های باستی از دست داده ایم، دیدن این همه چیزهای عجیب و ناعدالانه هم فشارمان را پایین اورده و وقت نهار و نماز هم هست و برای همین در نمازجمعه لواسان اتراق میکنیم.

حاج اقا لواسانی، امام جمعه لواسان هم به جمعمان میپوندد و بعد از اقامه نماز و صرف نهار، گعده ای تشکیل میدهیم تا درباره انچه دیده ایم بحث کنیم. حاج اقا لواسانی میگوید:" گروهی پای جنگ ایستادند اما به تدریج یادشان رفت و به جمع اوری غنیمت مشغول شدند. فاسق شدند و طبقه نوظهور و اشرافیت جدیدی ایجاد کردند و گروهی فاسد هم دورشان جمع شدند. گروه دیگری هم به این فرایند بی تفاوت شدند و اینها رفقای ما هستند و برای حفظ نظام باید سکوت کنیم. پس به اسم خصوصی سازی مخصوص سازی کردیم و به اسم اینکه مسیولان باید در رفاه باشند به انها امکانات ویژه دادیم و ارام ارام یک فساد کشور را فرا گرفت. منطقه باستی نماد غفلت شیطانی ماست. رخوتی شیطانی در کشور ایجاد شد که باستی هیلز و کلاک را ایجاد کرد و مشکل هپکو و هفت تپه را بوجود اورد. امروز اغلیتی مومن در کشور حضور دارد و اگر جوانان پای کار جنگ فقر و غنا بایستند و غفلت زدایی کنند و اکثریت مردم را به صحنه بیاورند، مشکلی که جلوی پیشرفت کشور را گرفته و مانع خطرناک و هزینه زاست، از بین خواهد رفت. "

در ادامه، حجت الاسلام نامخواه میکروفون را تحویل میگیرید و لب به بیان درددل میگشاید:" نابرابری اجتماعی به شدت زیاد شده و با قدم زدن بین دومنطقه در شهرهای بزرگ میتوان به این نابرابری به سادگی پی برد. نابرابری در ثروت و امکانات به نابرابری در ارایش شهرها رسیده است.  ما از اینها خبر نداریم چون در صدا و سیما به ما نشان نداده و باید ساختمان های اعیانی و اشرافی را از نزدیک ببینیم. هرچند که اگر صدا وسیما نگاه محافظه کار نداشت و رسانه را ابزار امنیت نمیدانست، شاهد این نابرابری ها نبودیم. باید بیاییم و مثل امروز  ببینیم که چه کوه ها از ثروت انباشه شده و چطور نیروی انتظام، تبدیل به ابزار توجیه برخی ها شده است.

نامخواه همچنین تاکید میکند که باید نابرابری را از نزدیک لمس کنیم و جامعه بینی را مقدمه دگرگونی اجتماعی میداند و میگوید: "جامعه بینی یک واجب است و این فتوای امیرالمومنین است که در خطبه ۱۲۹ نهج البلاغه میفرمایند اطراف جامعه خودت را نگاه کن. ما امروز مخاطب گفتار امیرالمومنین هستیم، درحالی که فاصله طبقاتی را می بینیم اما دم نمیزنیم. خیلی وقت ها اختلاف طبقاتی را ندیده ایم و رسانه ما بخشی از ابزار امنیت است و امروز دیدیم که دادستان ما هم بخشی از  مسیله امنیت و ارام کردن اوضاع است. ما نمیتوانیم به امیر المومنین بگوییم شما گفتید اما ما ندیدیم و غفلت کردیم. چشم بر هم گذاشتیم و شکاف طبقاتی انقدر عمیق شد که الان وقتی در خیابان ها قدم میزنیم این شکاف را به وضوح میبینیم. از طرف دیگر هم دچار رسانه های یک درصدی و با مخاطب خاص شده ایپ و در این شرایط بر همه ما واجب است جامعه را  ببینیم، دیده ها را منتقل کنیم و دیگران را هم به دیدن دعوت کنیم. شیشه عمر غول نابرابری با همین دیدن ها شکسته خواهد شد.

حرف های اقا مجتبی که تمام میشود، بچه ها دست و پایشان رو جمع میکنند و سوار اتوبوس های میشوند تا راهی سویه دیگر شهر شوند؛دروازه غار را میگویم. ادم وسط این شهر که قدم میزند، هرچند مظاهری از نابرابری و تبعیض را میبیند اما شاید احساس نکند که تهران بزرگ زیربار این همه تبعیض دوشقه شده است: شمال شهر و جنوب. مناطق شمال شهری چون همان باستیِ لاکچری و جنوبی مثل همین دروازه غاری که عازمش هستیم. دوشقه ای که هرکدامشان داشتانی دارند، یکی محبوب پلیس و دادستان و سایر اقایان مسیول شده است و دیگری به امان خدا رها شده است. ترافیک سرعت حرکتمان را کم میکند اما به هرحال دوساعت بعد به محل مورد نظر میرسیم. پیاده که میشویم انگار دیگر چشم بچه ها زیادی به حدقه شان فشار می اورد و میخواهد هرجور که شده خارج بشود. میپرسید چرا؟ خب اگر خودتان بودید و بعد  از دیدن ان همه ویلای لاکچری، حالا چشمتان به محرومیتِ دروازه غار می افتاد و تبعیض را لمس میکردید، حالتان چجوری میشد؟ حداقلش این نبود که چشم هاتان را میمالیدید و امتحان میکردید بیدارید یا اینکه درحال دیدن یک خواب پر از کابوس هستید. وارد شورایاری دروازه غار میشویم و یکی از مسیولین انجا دقایقی برای بچه ها صحبت میکند. انگار دل خونی از تبعیض ها دارد و میگوید: اگر ان ویلاهای چندهزارمتری سکونتگاه یک خانواده کوچک هستند، اینجا خانه ای نه متری، پنج. شش نفر را در دل خود جا داده است. از انگی که به اهالی اینجا زده میشود میگوید: ساکنان اینجا به خاطر اینکه در یکی از پایین ترین و اسیب زا ترین محلات تهران زندگی میکنند مدام از سوی جامعه انگ های منفی دریافت میکنند و رانده میشوند.

حالا جمع شده ایم تا از نزدیک تر این محله را ببینیم، راه می افتیم توی کوچه پس کوچه های دروازه غار. تبعیض با عریانی پیش چشم هامان به رقص می افتد، از ان رقص های غمگین. توی کوچه ها راه میرویم و بجه ها با حیرت نگاه میکنند و نگاه میکنند و فکر میکنند. مگر داریم؟ مگر میشود؟ اینجا تهرانِ بزرگ است؟ پایتخت جمهپری اسلامی ایران؟ گوشه های برخی دیوارها سیاهِ دود بر پیکر دارند و ظاهرا محل دورهمی معتادان هستند. خانه های کوچک و ضعیف را میگذرانیم. بچه های مدرسه ای که تازه تعطیل شده اند با حیرت نگاهمان میکنند؟ خب تعجب هم دارد.چی شده که این همه ادم به محله شان امده اند؟ توریست هستند؟ نکند اینجا جاذبه توریستی دارد و خبر نداشته اند؟ با نگاهی کنجکاو از کنارمان گذر میکنند که در همین حین خانمی از پنجره بالایی یکی از خانه ها سلام میکند و درد دلش فوران میکند. دل پری دعرد، میگوید محله شان برای کسی اهمیت ندارد و پر از خلاف و مواد شده. او که فکر میکند شاید کاره ای هستیم، از ما میخواهد ما کاری برایشان کنیم. جالب اینجاست که از اقای پلیس هیچ خبری نیست! فکر کنم باستی هیلز مهم تر بوده و همه پلیس ها همانجا مانده اند و با دادستان دارند تعریف میکنند که چه خوب اوسکلشان کردیم و نگذاشتیم چیز زیادی بفهمند و با گفتن یک " به سلامتی" قند را توی چای هاشان فرو میبرند و هورت میکشند. داریم به پیش میرویم که میبینم برخی خانم ها چشم هاشان را اشک فرا گرفته است. در چشم هاشان عجز را میبینم و غرور و تعصب و دغدغه و تلاش را. انگار چشم هاشان میگوید حالا که همه این چیزها واقعی است، پس باید زار بزنم و فکری کنم نه اینکه حدقه را رها کنم و فرار را به قرار ترجیح دهم. خانم کارتن خپابی ما را میبیند و گلایه میکند که هیچ جایی ندارد. میگوید توی این شهر بزرگ هیچ جایی ندارد و از وقتی برادرش به زندان افتاده،صاحبخانه که به تنهایی او پی برده بوده، از خانه بیرونش میکند و حالا اواره شده است. با بغض خفیفی که میخواهد پنهانش کند میگوید: "هرجا میرم میگن برو اینجا نایست! اخه من کجا باید برم؟ چکار باید بکنم؟

بعد از مذتی به سمت مسجد محل میرویم تا نماز را ادا کنیم و برگردیم به همان نقطه شروعمان: دانشگاه،منشا تحولات. به نظرتان متحول باید بشویم؟ تبعیض را که عریان دیده ایم و حالا که این همه دغدغه در چشم های بچه ها پیداست، پس حتما منشا تحولات خواهد بود. راستش را بخواهید دارم فکر میکنم دانشگاه در صورتی منشا تحولات است که ارتباطش با جامعه را حفظ کند و توی غار خودش حبس نشود.

میخواهم نظر بچه ها را بپرسم. برخی ها انقدری مبهوت شده اند که نمی توانند حرف بزنند، انهایی هم که میخواهند حرف بزنند وقتی میگویم در دوسه جمله برایندتان از امروز را بگویید هنگ میکنند، اخر مگر میشود این همه تبعیض و ماجرا را در دوکلمه بیان کرد؟ فاطمه، دانشجوی رشته ادبیات است. میگوید: " در یک جمله اگر بخوام بگم،  فهمیدم که زیر یک اسمون سقف ارزوی یک نفر میشه ویلا و یکی هم یک و نیم متر جا برای هفت نفر

*گزارش از شاهین شکوهی


کد خبرنگار : 85