خبرنامه دانشجویان ایران: علی خضریان*// آوردهاند که روزی پیرمردی روستایی که با الاغش قاچاق باروت از روستا به شهر حمل میکرد. در دروازه ورودی شهر از سوی داروغهچی به وی ایست داده میشود چون به بار الاغ روستایی مظنون شده بود. داروغهچی پس از بارزسی خورجین الاغ روستایی متوجه میشود که بارش باروت است که بطور قاچاقی حمل شده است.
از روستایی میپرسد این چیست و چرا باروت قاچاق میکنی؟
روستایی منکر باروت میشود و اصرار میورزد که نه باروت که سیاهدانه است!
داروغه وقتی میبیند روستایی کوتاه بیا نیست، میگوید بیا با هم برویم داروغهخانه نزد رئیس داروغهها.
آنگاه با همدیگر راهی شهر میشوند تا نزد رئیس داروغهها بروند.
پس از رسیدن به داروغهخانه، داروغهچی گزارش به رئیس داروغهخانه میدهد و میگوید این روستایی با الاغش باروت قاچاق حمل کرده ولی انکار میکند که باروت است.
رئیس داروغهخانه از روستایی سؤال میکند که چرا باروت قاچاق میکنی و دروغ میگویی؟
روستایی اصرار میورزد که من با الاغم سیاهدانه حمل میکنم!
رئیس داروغهخانه دست میکند درون خورجین الاغ روستایی و مشت خود را از باروت پُر میکند و با نشان دادن به روستایی میپرسد این چیست؟ روستایی میگوید: قربان سیاهدانه است!
دوباره رئیس داروغهخانه سؤالش را تکرار میکند و روستایی همان سیاهدانه را جواب میدهد.
رئیس داروغهخانه یک دست روستایی را میگیرد و میگوید دستت را بازکن، سپس باروت را کف دست روستایی میریزد و تا نزدیک ریشش بالا میآورد. آنگاه آن را کبریت میزند تا دست و ریش و صورت روستایی بسوزد.
در ادامه رئیس داروغهخانه خطاب به روستایی میگوید: حال چه میگویی؟
پیرمرد با ریش و دست سوخته شده به رئیس داروغهخانه جواب میدهد: قربان دیدید گفتم سیاهدانه است!!
این حکایت ظریف، انسان را یاد کسی میاندازد که هرچقدر مستندتر مطلبی را به او گوشزد میکنید، بیشتر خود را به انکار میزند و وای به وقتی که یک آشنا هم در کنار خود داشته باشد که به او «دمت گرم» هم بگوید که برو جلو سیاهدانه است!!
* فعال سیاسی و رسانه ای