تاریخ : 1399,دوشنبه 09 تير12:45
کد خبر : 361546 - سرویس خبری : آخرین اخبار فرهنگی اجتماعی

کتاب جدید حسن احمدی برای جوانان منتشر شد

رمان «در سال‌های دور» نوشته حسن احمدی به‌تازگی توسط انتشارات به‌نشر منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ به نقل ازمهر،‌ رمان «در سال‌های دور» نوشته حسن احمدی به‌تازگی توسط انتشارات به‌نشر (آستان قدس رضوی) منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این‌کتاب رمانی برای نوجوانان و جوانان است که در ۱۲۰ صفحه نوشته شده و داستانی تخیلی دارد. قصه «در سال‌های دور» درباره زندگی یک زن و مرد و مشاهدات آنان به ابعاد مختلف زندگی امام رضا (ع) است.

خواننده این‌رمان از خلال داستانی که احمدی نوشته، با رنج و مرارت‌های دوران حیات امام رضا (ع) آشنا می‌شود و جزئیاتی از زمان امامت امام هشتم شیعیان پیش نظرش قرار می‌گیرد. تصویرکردن سیره رضوی و امامت شیعه در دوران خلافت مامون از جمله اهدافی است که احمدی از نگارش این‌رمان با خرده‌داستان‌هایش داشته است.

در بخشی از این‌کتاب می‌خوانیم:

«آقا ببخشید، میشه این پول رو بندازید تو ضریح؟»

«آقا ممنون که بالاخره بعد از ...»

«آقا با شما هستم!»

حبیب، ۵۷ ساله غرق در خود و گفته‌هایش بود. انگار جز هاله‌ای از نور و رنگ و سایه‌ای سبک بر بالای سرش، چیزی نمی‌دید. این حس همیشه برایش عجیب بود. وادارش می‌کرد تا ساعتی بی آن که حرف بزند، آنجا بایستد؛ جایی که الان هم در همان نقطه ایستاده بود. آن وقتها فقط به ضریح امام(ع) زل می‎زد. آن روزها هر بار دهان به گفتن باز کرده بود، حرفهایش را خورده بود. این بار فرق می‌کرد. این بار تصمیم گرفته بود خیلی حرفها را بزند، خیلی چیزها را بپرسد که تا آن روز جواب نگرفته بود. آمده بود اجازه بگیرد و بماند.

ضریح مثل همیشه شلوغ بود. حبیب ذهنش را از افکار گوناگون خالی کرد. با نگاه به آدمها که هر یک می‌خواستند به شکلی از لابه‌لای هم به ضریح برسند، گفت: «یعنی نمیشه به ردیف از یه سمت بیان و برن؟» با خودش فکر کرد اگر او را قبول کردند، طرحی می‌دهد و پافشاری می‌کند تا آن اتفاق بیفتد اما اگر نخواستند که او را بپذیرند تا به کار مشغول شود یا در آغاز کار او را فرستادند در ورودی یکی از درها بایستد، چه؟ مهم نبود کجا باشد؛ همین که می‌توانست باشد، عالمی بود. از شادی برای همیشه بودن در آنجا قند در دلش آب می‌شد. لذت شیرینی در تمام وجودش رخنه کرده بود. باز فکر کرد اگر او را نپذیرفتند چه؟ در آن حال نگاهش به جوانی افتاد که می‌خواست خودش را کاملا به ضریح برساند. با خود گفت: «فکر نمی‌کنم با طرح من موافقت کنن.» ادامه داد: «همه اینها آنقدر حرف با امام دارن که می‌دونم تمومی نداره.»