خبرنامه دانشجویان ایران: آمنه اسماعیلی// زنگ آخر بود و طبق معمول کلافگی ساعتهای آخر مدرسه روی چشمها و حوصلهشان انبار شده بود؛ کسی از آخر کلاس گفت: «خانم! حرف بزنیم...» کمی کتاب را که چند برگ از آن بیشتر نمانده بود، برانداز کردم و کمی این پا و آن پا کردم و گفتم: «مثلا درمورد چی حرف بزنیم؟» مهرنوش که همیشه برای مباحث سیاسی سرش درد میکرد، گفت: «بحث سیاسی... مثلا انتخابات...»
شانههایم پایین افتاد و داشتم حنجره خستهام را با واژهای بهکار میانداختم که بگویم حالا باشد برای بعد که تعداد زیادی از دانشآموزان با مهرنوش موافقت کردند. فاطمه با شیطنت خاصی سرش را پایین انداخت و گفت: «خانم! نکند از زیر بحث در میروید که یکوقت ما نفهمیم شما باز ساز مخالف بقیه معلمها و اکثریت هستید؟»
دستم را به کمرم زدم و گفتم: «شما در دفتر گوش دارید که میدانید رای من در این انتخابات خلاف همکاران دیگرم است؟»
همه به پچپچ افتادند و چشمغره میرفتند به فاطمه که این چه جملهای بود که گفتی و فاطمه اعتمادبهنفس همیشگیاش را حفظ کرد و گفت: «یکی از همکارانتان دل پری از شما داشت، کمی با ما درددل کرد... همین...»
سعی کردم خودم را بیتفاوت نشان دهم. دانشآموزان پایه پیشدانشگاهی بودند و اکثرا واجد شرط سنی برای رایدادن. میخواستم حرفشان را بزنند.
نشستم روی میز و گفتم: «خب... شروع کنید...»
مهرنوش به بقیه نگاه کرد و به من گفت: «چرا رای بدهیم؟»
پرسیدم: «چرا ندهیم؟»
کمی سرش را پایین انداخت و گفت: «برای اینکه آخر سر هر کسی خودشان بخواهند روی کار خواهد آمد... پس چرا خودمان را خسته کنیم؟»
همینطورکه دستش به کمک زبانش آمده بود و در هوا میچرخید، دستبند پارچهای براق سبز و بنفشی در مچش دیدم.
گفتم: «ولی مثل اینکه شما سینهسوخته یکی از کاندیداهای پرطرفداری... پس این سوالها برای چیست؟ بستن این نشانها دلیل میخواهد... دلیلت را بگو! بیشک به چیزی که میگویی عمیقا اعتقاد نداری که برای پیروزی کاندیدای مورد نظرت تلاش میکنی...»
به مچش نگاه کرد و گفت: «آهان... این را میگویید؟ من واقعا دلیل واضح و محکمی برای دستکردن این دستبند ندارم... اصلا همین مریم هم دلیل محکمی برای رایدادن به کاندیدای دوستداشتنی شما را ندارد...» سرش را برگرداند به طرف ته کلاس و گفت: «خدایی دلیل محکمی داری مریم؟!»
چشمان مریم کمی عصبانی شد و به مهرنوش گفت: «چرا بیخود پای من را وسط میکشی؟ بله که دلیل دارم...»
«خب بگو همه بدانیم.»
«من بابام را در همهچیز قبول دارم... ایشان میگوید این فرد اصلح است.»
مهرنوش با پوزخند آشکاری رو به من کرد و گفت: «میبینید خانم! دلیل محکم همقطار شما هم بابایش است... به همین محکمی...»
گفتم: «خب من نفهمیدم، آخر تو موافق انتخاباتی یا مخالفی؟»
مهرنوش کمی مکث کرد در گیجی مشهودی گفت: «خب واقعا نمیدانم... یک چیزهایی عصرها در ستاد میگویند و یکچیزهایی هم شبها در این شبکههای خارجی میشنوم... اصلا خانم! راستش نسل ما برای هیچچیزی دلیل قانعکنندهای ندارد... نسل شما داشت؟»
رو کرد به کلاس بیستوسه، چهار نفریشان و گفت: «خدایی داریم بچهها... ؟!»
سکوت از چشم و دهان بچهها میریخت.
خیره به کفشهایم بودم و به این فکر میکردم که کاش نسل ما دلایلش را جذابتر و بهتر به این نسل منتقل کرده بود. سرم را بالا آوردم و گفتم: «حقیقتش من فقط میدانم نسل ما بیشتر دنبال دلیل میرفت... بیشتر پی خواندن بود؛ چیزی که شما از آن گریزانید. ما نسل کیهانبچهها، سروش و اشتراکهای کانون پرورش فکری هستیم. اینکه شاید در فهم موفق بودیم ولی در انتقال نه، بحث مفصلی است... دوست دارید اصلا با هم دنبال دلیل بگردیم؟ من حاضرم یکساعت خالی پیدا کنم و بنشینیم و با هم دنبال دلیل برای مثلا همین انتخابات بگردیم... موافقید؟»
بنفشه از سر نیمکت ردیف دوم خنده خشکی کرد و گفت: «گویا نسل شما خیلی هم پشتکار دارد...»
و باز کلاس در سکوت فرو رفت...