به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران» علیرضا بهرامی*// مشکات ۹۷ بود. اولین اردوی مشهد دانشجویی! جوجه دانشجوهایی پرادعا بودیم که با اکراه، شروع کلاس را انتظار میکشیدیم. شاکی بودیم که باید الان در حرم باشیم نه سر کلاس جریان شناسی سیاسی. وارد کلاس شد. از مشروطه گفت، از تقیزاده، از حلقه کیان، از قتلهای زنجیرهای، از سعید امامی، از حجاریان. همچون اسفند روی آتش ملتهب بود. جراحات انقلاب، روحش را جریحهدار میکرد. تحت شدیدترین بمباران اطلاعات قرار داشتیم و سامانههای دفاعیام مدهوش موشکهایی که به قلبم نشسته بود. چنان شیوا و گرم حرف میزد که نفس کم میآورد. از همان زمان شیفتهاش شدم. محال بود کسی یک بار پای منبرش بنشیند و پامنبریاش نشود.
خیلی میدانست، آنقدر که به شوخی میگفت شما با گوگل اشتباهمان گرفتهاید. آوینی را زندگی کرده بود و نور مصباح بر جانش نشسته بود. هنر میفهمید و در سینما میتازید. سیاست را از بَر بود. محال بود به تحلیلهایش خدشهای وارد باشد. ظرافت و ژرفای نگاهش مثال زدنی بود؛ انگار که فیلم اتفاقات را دیده بود و میدانست آخرش چه میشود.
هربار که با هزار قر و قمیش، به این چند ارزن اندوختهام میبالیدم، به خودم تشر میزدم که هنوز به گردِ پای سید مهدی حاجیآبادی هم نرسیدی، هنوز فرسخها با او فاصله داری. خودت را جمع کن! خیلی به او مدیونیم. کم برایمان با دندان آبسه کرده منبر نرفت.
اما افسوس!
از این به بعد، به جای اینکه پنجشنبهها در کارگاه سیاسیِ انجمن، روحمان را تسلیمِ بیان پرهیجانش کنیم و ببینیم که چگونه مرحوم مغروق را از استخر فرح در میآورد و روی طناب پهن میکند، باید در بهشت زهرا به دیدارش برویم.
افسوس ما از قبر و قیامتش نیست، چون مادرِ سادات به استقبالش میرود. حسرتٍ ما از دنیای بدون سیدمهدی است. هنوز جا داشت او را ببینی، جذبش شوی و او تو را به زیر عَلَم انقلاب بکشاند.
*فعال دانشجویی دانشگاه علامه طباطبایی (ره)