به گزارش سرویس کتابخانه «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ خیال نمیکنم جنگ دست از سر آنان که رفتهاند بردارد. تصویرش در ذهنم زنده است: جانسخت و قبراق، با سینهی ستبر، ایستاده و زیرچشمی تمامشان را میپاید. تمام آنهایی را که از زمین و آسمان، مرزهای سرزمینشان را پشت سر میگذارند و میروند تا زیر آسمانی دیگر، جورچین بههمریختهی معنای زیستشان را از نو بچینند. او همهشان را میشناسد؛ به اسم کوچک، به آبا و اجداد، به طایفه، به نشانههای روی پیشانی و دست و گردن، و ساختار ژنتیکیشان را از بر است. آنقدر پاپِیشان میشود تا دستآخر زهرش را بریزد. خدا نکند که جنگ بر سر ملّتی آوار شود. زندگیشان را تا دورترین نقطهی این کرهی شوم هم که به دندان بکشند، تکّهای از جنگ را هرروز در میان آلبوم عکسهایشان، لابهلای کارتهای شناساییشان، ردّ جراحتهای تن و روانشان یا چهرهی نوزاد دورگهشان پیدا خواهند کرد.
بیشتر بخوانبد:
خاک جنگ را که زیرورو کنیم، به عدد موهای سرمان از دلش بلا و مصیبت بیرون میکشیم و کورسرخی نیز از دل این جنگ، نماندنها را بیرون کشیده و برابر چشمانمان گذاشته. و ماندن در هرجایی غیر از خاک خودت. میخواهد غربت باشد، یا لب مرز. از جانهایی روایت میکند که زیر آتش جنگ میسوزند و جانهایی که تاب میآورند و میگریزند تا تنفّس را و حیات را درهوای دیگری ادامه دهند. آنکه در جنگ میمیرد، یکبار جان میدهد، و آنکه از جنگ میماند، بارها و بارها.
عالیه عطایی، نویسندهی افغانستانی تبار ایرانی، در آخرین اثرش کورسرخی، به بازگویی ۹ روایتِ ناپیوسته از زندگی خودش بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۶ خورشیدی پرداخته. سالهای پرآشوب و فتنهی سرزمینش، از هجوم روسها و مقاومت مجاهدین افغان گرفته، تا حملهی طالبها و باز شدن پای نیروهای امریکایی به افغانستان؛ و در این بین، مهاجرت مردم جنگزده، و تبعات ریز و درشت این هجرت، پررنگترین دغدغهی عطایی در اثرش است.
بهطور کلّی بیشتر روایتهای کتاب در مناطق مرزی رخ میدهند و هریک به برجستهسازی مسئلهای پیرامون حوادث و جنگهای پیدرپی این کشور از سال ۱۳۶۵ میپردازند. کورسرخی کمحجم است و دست پر، و باوجود آنکه عمدتاً بر محور مهاجرت و مرزنشینی میگردد، از خظر یکنواختی جان سالم به در برده.
کتاب، بیش از آنکه روایتی سیاسی از جنگ در افغانستان ارائه دهد، وجوه اجتماعی چهرهی آن را عریان میکند. چگونه جنگ قادر است طیّ ایجاد سالها وحشت و ناامنی پایدار، خصیصههای جمعی ملّتی را دگرگون کند، هویّتشان را با بیهویّتی گره بزند، اندکاندک پشتوانههای ملّی و فرهنگیشان را سست کند و به ورطهی نابودی بکشاند. هرچند نویسنده گاهی نوک پیکان را به سمت روحیات خاص قومی و اجتماعی مردم خود میگیرد و پارهای از مصائب را به این منشأ اساسی پیوند میزند:
«سالها بعد که دوستان ششدُنگ ایرانی داشتم، متوجّه تفاوت خودمان با ایرانیها شدم. ایرانیها وابسته بودند به اصالت حضور. سعیشان بر این بود که ثابت کنند از زمان پیدایش زمین اوّلین انسانها بودهاند، اوّلین تمدّنها بودهاند. در هر شهر و دیاری که زندگی میکردند میخواستند ثابت کنند از قدیمیها هستند، اصیل هستند و زمان زیادی از حضورشان میگذرد. امّا برای افغانها یکجانشینی امتیازی نیست؛ اصالت در جنگندگی است: اینکه ثابت کنند اهل آن طایفه و قومی هستند که پیروز جنگ است، شده به قیمت خوردن همنوع، به قیمت خوردن خود. و ما به اسم بازی انگار میجنگیدیم.»
بیشتر بخوانید:
و در پایان این روایت میگوید:
«نمیدانم چرا ازبکها خواب بودند که روسها ما را فتح کردند. نمیدانم چرا پدرهامان که تا سرحدّ مرگ با یکدیگر میجنگیدند، دربرابر غریبهها عقب نشسته بودند و همدیگر را متّهم به خوابزدگی میکردند. حتّی همین حالا هم نمیدانم چرا تا دشمنان خارجیِ بیرحمتر از خودمان به سرمان خراب نشوند معنیِ خانهخرابی را نمیفهمیم. هرچه بود آن شب و روزها روی گنبد به ترس و شمارش مرگ گذشت. چه نسبتی بین اقلیم و سرنوشت است که هنوز جای نیش عقربها تیر میکشد؟ خودی و ناخودی!»
به هرطریق، جنگ به پا میشود و عدّهای را به کام مرگ و عدّهای را به سرزمینهای دیگر میکشاند. باقی را نیز جایی میان وطن و غربت، در مرزهای مشترک با همسایگان پابند میکند. چیزی شبیه یکپا در هوا ماندن. تمرکز عطایی بهویژه بر خطراتی است که از هردو سوی مرز متوجّه مرزنشینان است، علیٰ رغم اینکه عملاً از جانب این سرزمینها رها شدهاند. گویا تنها در مواقع بحران و جنگ و آشوب است که مرزنشین از وطن سهم میبرد. و پس از آن با تمام دردها و زخمهایی که به تن دارد رها میشود تا به خلأ و بیهویّتی مرزی خود بازگردد. هویّت از کلیدواژههای اساسی کورسرخی است که از میان روایتهای مهاجرت در این کتاب سربرمیآورد و از این دالان به وضعیت زنان در جنگ و تولّد نسلهای بیگانه با سرزمین مادری نیز میرسد. بخشهایی از کتاب، سراسر زخمی است ریشهدار از جنگی جانکاه و فرساینده که مردان را میکشد و زنان را ناگزیر به هجرت و سرانجام ازدواج با مردانی از ملّیتهای دیگر میکند. و اندک اندک نسلی را پدید میآورد که نه تنها هویّت فرهنگیاش چندان شباهتی به هویّت یک افغان ندارد، بلکه نژادش نیز بهتمامی افغان نیست. به گمانم معنی عِرق به خون را تا زمانی که همخونانت رو به مرگ و کاستی نگذاشته باشند نمیفهمی:
«حال هر سرزمین را باید از حال زنهایش شناخت. زنان مهاجر فقط خاکشان را جا نگذاشتند، هزارهزار فرزند به دنیا نیامدهشان هم در آن خاک جا ماندهاند. در عوض کروموزومهای حاوی درد در بدنشان جا خوش کرده تا در سرزمینی دیگر دختران رنجورشان را به دنیا بیاورند و از نسلی به نسلی دیگر، به مردانی از سرزمینهای دیگر واگذارشان کنند. تا جایی که یادشان نماند این خونی که در رگ نسلهای بعدیشان میچرخد دیگر آن خون اجدادی نیست. میگویند این چیزها مهم نیست. بله، درست میگویند، مهم نیست، انسان موجودی باشعور و تطبیقپذیر است. ما اینها را آنقدر از بر شدهایم که درس میدهیم. امّا در خلوت خودمان فکر میکنیم: مردان ما کجای جنگ جا مانده بودند وقتی ما فرزندان دورگهمان را باردار بودیم؟ بیگانهها خاکِ ما را فتح کردند یا ما را؟»
نویسنده خود نیز زنی از نسل سوّم مهاجران افغانستان است و در حقیقت بیش از آنکه افغان باشد ایرانی است؛ آنچنان که «ملالی» در روایت هشتم بسیار آلمانی به نظر میرسد. سهم آنها از افغان بودن، هرگز مواهب زیستن در آرامش وطن نبوده، بلکه زخمهایی بوده که آهستهآهسته سر باز میکند و روح و روانشان را در خود میبلعد.
بیشتر بخوانید:
«وقتی اثر هنری بودم»؛ هنر مبتذل و انحطاط شرافت انسانی
عطایی خوب میداند در هرکدام از این روایتها باید از چه رهگذری به جنگ بتازد. گاه از رهگذر نزاعهای طایفهای و قاچاق و پناهندگی، و گاه عشق و مرگ و مرزنشینی. او بالاتر از جناحبندیهای سیاسی و ایدئولوژیک، و بینیاز از قضاوتهایی از این دست، تنها با عریان کردن سالهایی از زندگی خودش، به روایت رنج جانسوز همخونانش نشسته است. او نه فقط راوی جان و جنگ، که تصویرگرِ جانِ جنگ است. جنگی که تنها در حدود جغرافیای وطن او باقی نمیماند، و تمام گسترهی خاورمیانه را در بر میگیرد. کدام زندگی است که در این پهنه یادگاری از جنگ نداشته باشد؟ و کدام زندگی بعد از جنگ قادر است همان زندگی قبلی باشد؟ من باور نمیکنم لبخند یک جنگدیده واقعی باشد. تو هم باور نکن.
گزارش از نگین عظیمی