کد خبر: 139540

محسن اقبال دوست

خون شهید سوال می‌سازد!

خبرنامه دانشجویان ایران: محسن اقبال دوست// خورشید 27 آذر سال 1392 تازه غروب کرده بود. حالا دو شهید، من و باقی دانشجویان دانشگاه را پس از چندین سال دوندگی و تلاش، میهمان سفره کرم خودشان کرده بودند. با مهدی و سایر بچه ها قرار گذاشتیم، بعد از نماز از سمت مزار واحد برادران دانشگاه به سمت مزار پردیس خواهران برویم و مراسم شام غریبان را برگزار کنیم. درست خاطرم نیست که حاج حسین کاجی بعد از شام غریبان روضه عاشورایی خواند یا قبلش. اما هرچه بود خودش می گفت خیلی سال بود اینطوری جایی روضه نخوانده بود. به حدی که حال جسمانی خودش هم بدجور ریخت به هم.

بعد از نماز، با ماشین اسماعیل فضلی زاده سریع رفتم داخل شهر و مقداری شمع خریدم و برگشتم. شمع ها رو توزیع کردم و چند فانوسی را هم که محمد رضا امینیان گرفته بود را به دست گرفتیم. مهدی صفاری دم را گرفت و از جلوی درب مسجد زیر سایه سنگین سرمای استخوان سوز آذر ماه قم، به سمت پردیس خواهران حرکت کردیم. مسیر طوری بود که میبایست از کنار خوابگاه غدیر رد می شدیم. عده ای در میان راه به ما ملحق شدند. خوابگاه در میانه راه نیم کیلومتری بین دو مزار قرار داشت. صدای جمعیت عزادار شهدای دانشگاه و ایضا شهادت بی بی رقیه(س)، طوری بود که تک تک پنجره های خوابگاه غدیر باز شد و دانشجویان بعضی به حالت گریه، بعضی حیرت، بعضی ابهام و... جمعیت عزادار را نگاه می کردند.

مهدی که جلودار جمعیت بود و در حال شعرخوانی و مرثیه سرایی بود، یک لحظه مکث کرد و جمعیت در حال تماشا را دید. خاطرم نیست که چه کسی ادامه دم را گرفت. اما درست خاطرم هست که مهدی که جلودار بود، رو به جمعیت کرد و خطاب به من که کمی پشت سرش بودم گفت: محسن! می بینی؟! می بینی خون شهید چه کار می کنه؟ مهم ترین اثرش اینه که سوال ایجاد می کنه! (صدایش را بلند تر می برد، طوری که همه بشنوند با شور و گریه ادامه می دهد) بچه ها! الان برای رفقامون هم سوال پیش اومده! اینا کین؟ برای کی گریه می کنند؟ اون کی بوده شهید شده...؟ برای چی شهیدش کردند! و... درست مثل شام! اونجایی که رقیه سوال پرسید! بابای من کجاست؟ کی من رو تو کودکی یتیم کرده؟!... صدای هق هق جمعیت بلند می شود و...

حالا 29 مرداد 1393 است. چند خورشید دیگر اگر غروب کند و خود را به دوم شهریور برساند٬ یکسالی می شود که حال همه ما از نبودنت خوش نیست! اگرچه میدانم تو برعکس ما احوال خوشی داری! این روزها رفقایت اگرچه برایت بیتابی می کنند، اما مفتخر هستند از آنکه حتی یک لحظه بودن با تو را آنچنان بلند فریاد بزنند که برای آنانی که تو را ندیده یا درکت نکرده بودند، یک سوال ایجاد شود: معین شما که بود؟ برای چه رفت؟ چرا هنوز داغش تازه است؟ مثل روز اول؟!

این روزها هر عکسی از تو در فیس و پلاس اینستاگرام و... با بیتابی ما و پرسش های افرادی که از پشت پنجره خوابگاه دنیا، این بی تابی ها را می بینند همراه است. تو معین اسلام شدی نه به خاطر اینکه دانشجوی تشکیلاتی یا عضو انجمن اسلامی یا حتی دانشجوی نخبه عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان مستقل سراسر کشور بودی. به خاطر این بود که تو نه تنها از این ها بلکه از همه گذشتنی های دنیا گذشتی! حالا که عشق تو عاقل و عقل تو عاشق می شود، آنگاه دیگر اینجا کسی خریدار تو نیست جز خدای لاشریک!

آری! خون تو معین به سان خون گمنامان مدفون در دانشگاهمان و حتی دانشگاه خودتان هنوز گرم است. هنوز سوال برانگیز است! این خاصیت خون شهید است! پس«ای شهید! ای آنکه برکرانه ابدی و ازلی وجود برنشسته ای! دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش!»

مرتبط ها