حاشیه نگاری خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران» از حضور فعالین رسانه در مناطق محروم را در ادامه می خوانید: پر مدعا بودن انسان های هزاره سوم آنچنان خشک و بی حساب و کتاب است که انگار نه انگار همین مخلوق خداوند، توانسته است با 2 برابر کردن اختراعات و اکتشافات متنوع زندگی سنتی خود را به پیچیدگی یک ماشین تولیدی تبدیل کند به گونه ای که هر دوسال تقریبا یک اختراع و یا اکتشاف رونمایی شده است.
از سویی گرفتاری ها و معضلات و نابسامانی هایی وجود دارد که نمی توان از آن ها چشم پوشی کرد و یا در پس دنیای مدرن خود آن ها را به وسیله تکنولوژِی پنهان کند.
روزانه هیاهو و سرو صدای شهرهای شلوغ که عموما صنعتی و پیشرفته هستند و تکنولوژی در آن موج می زند مانع از دیدن بعضی حقایق و زندگی هایی می شود، چهارشنبه هفته گذشته تیمی از خبرنگاران و عکاسان رسانه ی وارد این حقایق شدند و از نزدیک آنجا را مشاهده کردند.
ایستگاه اول، میدان هرندی
بچه های جنوب شهر تهران بسیار نام میدان هرندی را شنیده اند، ولی اینبار برخلاف تصورات همه که آنجا در اختیار و تسخیر کارتن خواب، ساقی، بی خانمان و افرادی که به گفته استاندار تهران، در تهران وجود ندارند، بود.
خانه رویش دقیقا در میان همان افراد ساخته شده است اما در آنجا کسانی زندگی می کنند که به نوعی دیگر، از آن زندگی خسته شده اند و با حضور در آنجا اگر معتاد باشند، ترک داده خواهند شد و با یادگیری فن یا حرفه ای به زندگی سالم باز خواهند گشت اما در میان آنان کسانی واقعا همت پاک بودن را پیدا می کنند، که بعد از بیرون آمدن از آن مکان با دیدن صحنه های تکراری فقر و بیکاری دوباره به دام اعتیاد و فحشا نیافتند و بتوانند زندگی سالم را ادامه دهند.
در میان راه تا رسیدن به مقصد بعدی، دوستی می گفت: مگر فاصله بازار بزرگ تهران که معدن و منبع تمام آنچه که در کشور پخش می شود و اینجا که ما حضور داریم چقدر است که تاجران خمس و زکات خود را به این فقرا و نیازمندان دریغ می کنند؟
ایستگا دوم، منطقه 19
مسیر را در اتوبان شهید تندگویان به سمت بهشت زهرا ادامه دادیم؛ بعداز میدان بهمن و ترمینال جنوب اگر به سمت دولتخواه ادامه مسیر دهید، کوره های آجرپزی را خواهید دید که زمانی نه چندان دور محل کسب درآمد و نان حلالی بود که مردها برای خانواده هایشان در آنجا در می آورند اما آن شب خبری از آن ماجرا نبود.
مردها بودند اما کوره ها خاموش بود؛ با ورود دسته جمعی چند نفر از عکاسان برای ضبط تصاویر زندگی های که تنها تعبیر درست از آن می توان به 3 سانتی متر زیر خط فقر اشاره کرد تعدادی از زنان و کودکان فرار کردن و درب های همان 5 یا 6 متر خانه شان را بستند.
یک نفر جلو آمد و گفت: شما ها کی هستید؟
- ما برای کمک کردن به شما آمده ایم.
- از آن کمک ها که چوب و چماغ دارد؟
- منظور شما را نفهمیدم!
پیرمرد شروع به توضیح دادن کرد؛ هر از چندگاهی برخی شبانه و به اینجا یورش می آورند و همین چند متر جا را که ما به وسیله پیداکردن ضایعات مختلف ساختمانی برای خود می سازیم ویران می کنند و در این میان تن های ما را نیز کبود کرده و می روند.
یک نفر از عکاسان با بغض عجیبی گفت: ما برای شما خوراک و پوشاک گرم و آذوقه همراه داریم.
با شنیدن این جمله چند زن که از پشت پرده های فرسوده اتاق گفتگوی آن پیرمرد و عکاسان را می شنیدند بیرون آمدند و عکاسان نیز مشغول عکس و تهیه خبر شدند.
تعدادی از خبرنگاران با پرسیدن چند سئوال از مرد جوان که می گفت 28 سال دارد و از کودکی در اینجا بوده و در کوره های آجر پزی کار کرده شروع کردند؛ او حسن بود و 4 سال پیش ازدواج کرده بود که دو بچه هم داشت ولی از سه سال پیش بعداز تعطیلی کوره ای که او و زنش در آن کار می کردند بیکار شده بود و درحال حاضر روزانه برای پیدا کردن کار به میان شلوغی تهران می رود ولی معمولا چون سر و وضع مناسبی ندارد بعداز چند روز دوباره بیکار می شود.
سر و صورت او به دلیل اینکه از کودکی در کوره کار کرده سوخته و چهره اش به دل مدیران نمیشیند.
بخاری را خودش ساخته تا در سرمای زمستان گرم بماند ولی خطر بخاری بسیار بالاست؛ او چوب را بیرون آتش میزند و ذغالش را داخل حلبی می آورد تا فضای 9 متری خانه اش گرم شود.
در آن حیاط 6 خانواده زندگی می کنند که سهم هر کدام تقریبا اتاق های 9 و یا 7 متری است که همه ی فضا کاربردی است، یعنی آشپزخانه، حمام، اتاق خواب و پذیرای مشاء دارد.
ایستگاه سوم، خانه سازمانی کوره ها
ساعت 00:00 گذشته بود و تقریبا همه جا سیاهی بود، همان خیابان را ادامه دادیم، بچه ها که سوار مینی بوس بودند از پنجره ها فضای بیرون که انتهای آن را چراغ های پر نور برج میلاد نورانی کرده بود نگاه می کردند، کنار جدول؛ پیر زن برای خودش آلونکی ساخته بود بچه ها پایین نرفتند و از همانجا عکس گرفتند، یک نفر مقداری غذای گرم و لباس برد و جلوی درب آلونک گذاشت کیسه ای هم خشکبار و حبوبات و برنج و ... بود که برایش گذاشتند.
ذهنم درگیر بود که وقتی آتشی، ظرفی و آشپزخانه ای نیست آن برنج خشک و لوبیا و عدس و نخود به چه کار پیر زن می آید!؟
مینی بوس ایستاد و محله ای که نزدیک به 50 خانوار بودند نمایان شد؛ خانواده ها در آرامش شب خواب بودند، یک نفر درب خانه ای اول را زد و گفت کمی غذا و لباس و حبوبات و ... برای شما داریم.
پسری 12 یا 13 ساله درب را باز کرد و گفت: غذای هیئت است؟
انگار آن ها منتظر چیز دیگه ای جز غذای هیئت نبودند و اطمینان داشتند، خدا سهم آن ها را در غذای عزای سالار شهیدان محفوظ نگه داشته.
محله کم کم بیدار شد، زن و بچه ها بدو بدو به سمت ما و نگاه شان به دست های ما.
فضا آنقدر دردناک بود که وصف آن در هیچ ذهن مخاطب و نویسنده ای خطور نمی کند، فقط با دیدن است که می شود فهمید.
وقتی با خودروهای شاسی بلند و شیشه دودی راننده شخصی روزانه به سرکار برود و خیابان را برای عبور آن مدیر و مسئول ببندند تا در ترافیک نماند و جانش خسته نشود نمی تواند بفهمد 3 سانتی متر زیر خط فقر یعنی چه و فضای آنجا چطور بوده، این یک خیال است که فکر کنیم همچین مدیری برای پا برهنه ها می تواند کاری کند و اصلا نباید از او انتظار داشت.
آن ها که سهم شان را از سفره انقلاب داشتن خانه در ولنجک و فرمانیه و کامرانیه می دانند در تمام طول زندگی شان حتی یکبار ممکن نیست مسیرش به دولتخواه و منطقه 19 و جاده بهشت زهرا و آن حوالی بیافتد و در فیش حقوقی شان ردیف اوقات فراغت برای فرزندانشان جای دارد، چطور حال کودک 3 ساله حسن را درک می کنند؟
کودک حسن، آنقدر با اسباب بازی بیگانه بود که وقتی یک عروسک به او دادند از او می ترسید.
در کجای منشور حقوق شهروندی آمده است؛ فلان آقا که فیش نجومی اش لو رفت برای آنکه ناراحت نشود، او را ذخیره نظام بدانند و فرزند حسن در کوره آجر پزی خاموش صبح تا شب را منتظر باشد تا کسی برایش غذای هیئت بیاورد؟
* گزارش از یزدان محمدی