خبرنامه دانشجویان ایران: سلام، سال نو مبارک!
بی مقدمه برویم سر اصل مطلب. قرار بود «چند سی سی کتاب» تجویزی باشد برای بیماری کتاب نخوانی که متاسفانه روز به روز بیشتر می شود. قرار بود لذت کتاب های خوبی را که خوانده ایم با دیگران به اشتراک بگذاریم تا کم کم همه از کتاب ها حرف بزنند. ما معتقدیم هر کتابی طعم و عطر خاص خودش را دارد. بعضی کتاب ها ماندگارند، بعضی یک بار مصرفند، بعضی هم اساسا ضد پیشنهادند و ارزش خواندن ندارند. بنا داشتیم و داریم تا در این طرح کتاب های خوش خوان و با ارزشی در زمینه های متفاوت به شما معرفی کنیم.
حالا «چند سی سی کتاب» ما یک سالگی را رد کرده و پخته تر شده است. از گوشه و کنار خبر می رسد که در بعضی دانشگاه های کشور هم این طرح با همین نام شروع به فعالیت کرده و شما نمی دانید که این خبرها برای ما چقدر لذت بخش است.
در سال جدید باز هم می خواهیم مانند سال گذشته در تعطیلات عید راجع به کتاب های تازه ای حرف بزنیم.
خوشحال می شویم اگر شما هم نظرتان را درباره ی این کتاب ها یا کتاب های شیرین دیگری که خوانده اید برای ما بنویسید.
به گزارش خبرنگار «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ بیش از ۱۴۰ ماه در مناطق جنگی حضور داشته است، یعنی بیش از ۱۰ سال.
چشم و گوش چپ خود را در بستان از دست می دهد، در فکه کمرش می شکند و در فاو قفسه ی سینه اش آسیب می بیند. در جنگ ۱۶۰ ترکش به او اصابت می کند که پزشکان فقط ۵۷ ترکش را می توانند بیرون بیاورند.
این ها یادگاری های بابانظر از دوران جنگ است.
بابا نظر شبیه قهرمان های فیلم هاست. مثل آنها شجاع است و به دل خطر می زند. اما یک فرق اساسی دارد.
او مثل قهرمان های هالیوودی توانایی های خارق العاده ندارد. انسانی است با ویژگی های معمولی. فقط چیزی که او را قهرمان می کند اعتقادش است.
اعتقادی که باعث می شود تا سال ۷۰ در جبهه بماند.
اعتقادی که به او اجازه نمی دهد بعد از این همه جراحتی که در جنگ بر می دارد از کسی طلبکار شود.
خوب که خیالش از بابت امنیت ما راحت می شود بر می گردد تا زخم ها را معالجه کند .به آلمان می فرستندش اما دوباره مجبور می شود روی تخت بیمارستان هم با وطن فروشان منافق بجنگد. همان ها که در میدان جنگ حریف او نشدند و حالا که پهلوان ما زخم های کاری برداشته است به فکر انتقام افتاده اند.
خلاصه بابا نظر تا آخر عمر ایستاد و جنگید.
زخم های زیادی برداشت اما چون اعتقاد داشت، از پا نیفتاد.
و ما چه می فهمیم که ماندن بر اعتقاد چه لذتی دارد!
پایانش هم زیبا بود. بابا نظر مثل هر قهرمان دیگری ایستاده جان داد.
از متن کتاب:
یکدفعه دیدم یکی از تانکهای عراقی از آن طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلولهاش به زیر پایم خورد. دو سه متری روی هوا چرخیدم و به زمینخوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بیسیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: «حاجی شهید نشده. بچهها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند میشود و میآید.» یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستادهاند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت میخندید. گریه هم میکرد. پرسیدم: “چرا اینجوری هستی؟ ” گفت: “حاجآقا نظرنژاد، شما لُختی!” نگاه کردم و دیدم موج انفجار همه لباسهایم را کندهاست. فقط یک تکه از پارچه شلوار و مقداری از پارچه شورتم باقیمانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچه دستم را ترکش برده بود. قسمتهای زیادی از بدنم، ضربه کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم…
از زبان دیگران (پرویز پرستویی):
من این کتاب چهار صد و چند صفحهای را خواندم و احساس کردم یک فیلم سینمایی است که بازیگرانش بابانظرند و شریفیها و قالیبافها و همه عزیزانی که اسمشان در این کتاب آمده است و کارگردانش خداست.
هیچوقت این صحنه یادم نمیرود که دردانه بابا نظر - که اگر اشتباه نکنم تنها دختر اوست ـ به اتاق بیمارستان می رود و بابا نظر چشمهایش را باز می کند دختری که خیلی دوستش داشت و تمام اوقاتی که به مرخصی می آمد شاید یکی از علاقههایش این بود که دخترش را ببیند. در بیمارستان طبق صحنه سازیای که شده بود دکتر دو تا سیلی توی گوش دختر میزند. ببینید پدر چه قدر علاقمند به دختر بوده که با سیلی خوردن دختر از روی تخت بلند میشود و این چیزی بود که دکترها میخواستند.