همیشه در حال اعتراض بود...؛ به تمام لباسهای من ایراد میگرفت و در کل با تمام درسها خصوصا با زمینه تاریخی و مذهبی مشکل داشت و اگر هم شعر عاشقانهای میخواندم، سریع میگفت «خانم! خواهشا مخ این بچهها را با این لطافتهایی که انسان را از حقایق دور میکند، پر نکنید... .» از فردوسی خوشش میآمد. گاهی یک بیت عاشقانه از فردوسی میخواندم و وقتی چهرهاش در هم میرفت، میگفتم که برای گل روی فاطمه آرتمیسنشان، از فردوسی خواندم. درس فیزیک را خیلی دوست داشت و من مانده بودم که چرا میان این همه درس و این همه معلم، تنها با این معلم و با این درس ارتباط برقرار کرده است.
یک روز در دفتر از همکارم پرسوجو کردم و گفتم رفتار او با فاطمه، سر کلاس چطور است؟ گفت «فاطمه! شبیه نوجوانیهای خود من است. من هم فقط برای فرار از اجبارهایی که اصلا چیز عجیب و غریب و سختی هم نبود گاهی همیشه اعتراض میکردم و بعد از مدتی به همهچیز... .
فاطمه را مثل خودم دیدم و به او گفتم تو سر کلاس من آزادی... . فقط کاری نکنی که من به شخصیت و شعور تو شک کنم. همان شد... . فاطمه سعی کرد ایدهآلترین باشد سر کلاس من... .» یاد حرف مادرم روز اول تدریسم افتادم که گفته بود «مثل یک مادر دلسوز معلمی کن نه یک حقوقبگیر....» همکارم دانشآموزش را مثل یک مادر شناخته بود. مشاور تحصیلی مدرسه، پدر و مادر آرتمیس را خواسته بود و ما را هم دعوت کرده بودند که در آن جلسه حضور داشته باشیم و وضعیت را بررسی کنیم. پدر ایشان حدود10دقیقه فقط از سوابق فرهنگیاش گفت و مادر ایشان هم منبر مفصلی از خیریههایی که در آن فعالیت میکرد، برای ما رفت و در آخر ناباورانه گفت که فاطمه شبیه ما نشد! و برای ما فرزند ایدهآلی نیست و فقط میخواهیم که بدتر از این نشود... .
من پیشدستی کردم و گفتم «چه شد که به این نقطه رسیدید؟ به هر حال فاطمه یکدفعه 17 ساله نشده....» متفقالقول گفتند: «فاطمه به عمه سرکشش رفته... .» بیش از همیشه احساس کردم که باید فاطمه را همراهی کرد... .
مادرش گفت «فاطمه اصلا بچه چارچوبپذیری نیست و در کل سرکش است و این بحث امروز و دیروز نیست، فاطمه درکل همینطور است... .»
پرسیدم«چقدر سعی کردید با چیزهایی که دلخواه اوست و ضرر کمتری دارد، همراهی کنید؟» مادرش خیلی آشفته شد از سوال من و با صدایی که از حد معمول بلندتر بود گفت «ما پدر و مادریم و حتما تمام سعی خودمان را کردیم برای تربیت او. ولی ما خودمان هم اعتقاداتی داریم که نمیشود برای یک بچه که حرف نمیشنود و منطق ندارد، زیر پا بگذاریم... .» پدر فاطمه حرف مادرش را قطع کرد و گفت: «وقتی بچهای ذاتا منطق ندارد، نمیشود کاریش کرد خانم معلم!» و این خانم معلمش را به سن و سال کم من و جثهای که بیشتر شبیه دانشآموز بود، طعنه زد و گفت «لطفا صدایش کنید تا جلوی خود شما ثابت کنم، چقدر این بچه بیمنطق است... .» فاطمه را صدا کردند. درحالی که داشت آستینهای مانتویش را تندتند پایین میداد و مقنعهاش را جلو میکشید، وارد دفتر شد و در آن جلسه پنج، شش نفری قرار گرفت.
پدرش رو به فاطمه کرد و گفت «چه چیزی خواستی و برایت تهیه نکردم؟» فاطمه کمی آدامس داخل دهانش را جابهجا کرد و گفت «الان برای چی باید جواب بدهم؟ که چه چیزی حل شود؟» پدرش از جا بلند شد و دست مردانهاش را زد به صورت فاطمه و گفت «دیدید؟ دیدی خانم معلم!؟ این بچه باید برای من مهم باشد؟» همه ما مات مانده بودیم. فاطمه بهسرعت دوید به سمت کلاس، کیفش را برداشت و از مدرسه بیرون رفت... .
* مدرس ادبیات