«آره... میشناسمش، خیلی بچه باهوشی بود. چندماه اومد و دیگه نیومد. اون مدت هم که میاومد خیلی نامنظم و نامرتب و با سر و وضع کثیف میاومد. مثل اینکه مادر هم نداشت، نه؟»
«نه؛ مادرش جدا شده بود و پیش یاسین زندگی نمیکرد.»
«آره... خواهرش یکیدو بار اومد دنبال کاراش و بعدش هم که کلا نیومد. حتی بهشون گفته بودم اگر صبح سخته براش بیاد مدرسه، بفرستیمش یک مدرسه که شیفت بعدازظهر باشه، ولی دیگه ازش خبری نشد. معلمش هم یه خانم جوانی بود، سخت بود براش برخورد با همچین بچهای، نمیشد انتظار داشت هر جور هست بچهای که دیر میآد و بهداشت مناسبی نداره رو تحمل کنه. چیزی شده؟»
«الان تو مرکز طبی کودکان بستریه. تحت کودکآزاری شدید بوده و حسابی ضعیف شده. اورژانس اجتماعی اومده سراغش، ولی اگر جدی نگیرن و دوباره برش گردونن پیش خونوادهاش، مطمئنم دیگه نمیبینیمش...»
آقای مدیر سر انداخت پایین. طول کشید تا سر بالا بیاورد و نگاه کند به معاونش. «یاسین رو میشناختی؟ میگن تو بیمارستان بستریه بهخاطر کودکآزاری...»
خانم معاون هم سری تکان داد و نگاهی به من انداخت.
آقای مدیر پرسید «از دست من چه کاری بر میآد؟»
«یه نامه بنویسید و همین ماجرای یاسین رو شرح بدید. این که به بهداشت و تحصیلش بیتوجهی میشده، اینکه کسی از خانوادهاش پیگیر ثبتنامش نبودهاند و بعد هم ترک تحصیل کرده...»
2- تنها چیزی که از فیلم میشنوم صدای جیغ زدن زنی هراسناک است. در ماهشهر خوزستان، همسایهها صدای ناله بچهها را شنیدهاند و ریختهاند توی خانه. دخترک 12 ساله کف حیاط افتاده است. دستهایش را از پشت با پارچهای بستهاند به چیزی شبیه نرده. خواهر 8 ساله و برادر 6 سالهاش هم در درگاه خانه نشستهاند و مبهوت نگاه میکنند. زن پشت دوربین جیغ میکشد. احتمالا تنها کاری است که آن لحظه از دست هر کسی برمیآید. نامادری و پدر بچهها، مدتها بچهها را شکنجه میکردهاند. ابزار شکنجه؛ تبر، چکش، اتو و چسب حرارتی بوده است. از شرح و تفصیلش بگذریم. بچهها مدتها تحت شکنجه بودهاند و در حیاط پشتی خانه، بدون آب و غذا و زیر گرما نگه داشته میشدند. مدتها...
3- مدتها؟ بله، مدتها. ولی حتما اشتباهی شده، مگر میشود سه تا بچه مدتها در شکنجهگاهی تحت آزار باشند و کسی نفهمد؟ بله، میشود. دختر بزرگتر دو سال میشود که ترک تحصیل کرده است. دختر کوچکتر هم از پاییز سال پیش دیگر مدرسه نمیرود. بچهای که مدرسه نمیرود، ارتباطش با همسالان خودش به حداقل میرسد و دیگر همکلاسی وجود ندارد که همکلام و همراز او باشد و متوجه غیبت او بشود. دیگر معلمی در کار نیست که پرسوجو کند «فلانی چرا مدتی است نمیآید؟»، یا نگاهی بیندازد و ببیند کودک قصه ما لاغر شده است، روی بدنش جای کبودی است، کمحرف و گوشهگیر شده و با هر صدای بلندی به خود میلرزد. بچههایمان که با مدرسه خداحافظی کردند، دیگر تنها سایه پدر و مادر را بر سر خود میبینند و وای از آن روز که آنها همان شکنجهگرانشان باشند. وای از آن روز که صدای نالهها از پس دیوارها به گوش کسی نرسد. آنوقت میشود چکش برداشت و... یا لبهای بچهها را با چسب حرارتی... .
4- ترک تحصیل خودش به خودی خود یک آزار است. وقتی کودکی دیگر مدرسه نمیآید، تحت آزار غفلت قرار گرفته و بهبود و رفاه فعلی و آینده او مورد بیتوجهی واقع شده است. باید رفت و دید چرا این کودک مدرسه نمیآید و برش گرداند، اما میدانید دیگر، این آزارها برای ما خردهکاری به حساب میآید. کسی دیگر اینقدر ریز نمیشود روی احوالات بچهها. حالا کسی مدرسه نیامد هم نیامد. نمیشود که مجبورش کرد. کودکآزاری برای ما یعنی آتنا، بنیتا، ستایش، ندا... این غفلتها که دیگر چیزی نیست.
حواسمان هم نیست که این غفلتها میتواند نوک بیرونزده یک کوه یخ باشد، که والدینی که به تحصیل کودکشان بیتوجهند، ممکن است از تامین سلامت و تغذیه مناسب او هم ناتوان باشند. حواسمان نیست که خود این غفلت به کنار، کودکی که مدرسه نمیرود، ارتباطش با جامعه قطع میشود، دیگر هر بلایی سرش بیاید، کسی خبردار نخواهد شد. حواسمان نیست که کودکی که مدرسه نمیآید و آموزش و پرورش هم به تکلیفش عمل نمیکند که بپرسد «چرا دیگر نیامد و هماکنون کجاست؟» و بهزیستی و اورژانس اجتماعی را خبر نمیکند، میتواند بسته شود به یک نرده و در حیاط خانهشان بیفتد کف زمین و با چکش...
تا شاید روزی همسایهای نگران شود و بپرد توی خانه و جیغ بکشد از وحشت و ما بیدار شویم...
5- مدیر مدرسه «یاسین» نامه را ننوشت. دست به قلم برد، ولی با آموزش و پرورش منطقه تماس گرفت و گفت مدارس منع شدهاند از اینکه خود نامهای به اشخاص بیرون از وزارت خانه بنویسند. راه نشانم داد که بروم به آموزش و پرورش منطقه و از حراست منطقه درخواست کنم. مسئول آنجا هم حرفهایم را شنید، شنید که جان «یاسین» در خطر است و نامهای به اورژانس اجتماعی میتواند راهگشا باشد، شنید و ابراز تاسف کرد و کاری نکرد. در راهروهای آموزش و پرورش پیچوتاب میخوردم که رفتم توی اتاق بخش «اداره حقوقی». کارمند نشسته پشت میز حرفها را شنید و عصبانی شد. عصبانی شد و صدا بلند کرد که «اینجا بخش حقوقیه. این حرفها به من چه ربطی داره؟ ما مسئول قراردادها هستیم، مسئول پاسخگویی به شکایات و... اینا رو چرا به من میگی؟» نگفتمش که من خود حقوق خواندهام و میفهمم مسئولیت بخش حقوقی یک سازمان چیست. نپرسیدمش که برای اجرای آن قانون «تامین امکانات تحصیل اطفال و جوانان ایرانی مصوب 1354» باید سراغ کدام بخش ادارهشان بروم؟ نگفتمش «یک نفر داوطلبانه بخواهد کمک حالتان باشد، کمکش نمیکنید؟»
هیچ نگفتم. یک درددل بس است برای قبیلهای...