خبرنامه دانشجویان ایران: امیر اسماعیل آذر*// تاریخ مریدپروری به روزگاری برمیگردد که گروههای صوفیه روبه تزاید نهاده بودند. خانقاهها رشد کرده و هرکس تلاش میکرد تا مریدانی برای خود دست و پا کند. مراد هم پیوسته پیرامونیان خود را تحریصمیکرد و نقشهایی میزد که مریدان بیشتری روی به سوی او آورند. این اتفاق در قرنهای 6 و 7 و تا اندازهای قرن هشت رونق داشت. در ضمیر جامعه هم رفتاری از این گونه به یک عادت تبدیل شده بود. به همین دلیل بود که شیخ محمود شبستری میگفت: «چه شیخی، چه مریدی، این چه کید است» و در یک قرن بعد صدای حافظ را از پشت دیوارهای قرون میشنویم که میگفت: بنوشید «شادی شیخی که خانقاه ندارد» در حافظ نیز فراوان کنایههایی به کار رفته که غرض همین صوفیان شکمپارهاند. البته بودند شخصیتهایی در میان صوفیه که از هر نظر شهرت تام و تمام داشتند. ولی هرگز در مسیر صوفیان سیاهدل گامی برنداشتند. مثل شیخابوالحسن خرقانی، آمده است که سلطان محمود غزنوی از او دعوت کرد تا به دربار برود؛ نپذیرفت! سلطان به خانقاه شیخ رفت و یک کیسه از زر ناب برای او هدیه برد. چون به خانقاه شیخ رسید، شیخ چند تکه نان جوین خشک پیش سلطان نهاد. سلطان انبان زر را به شیخ داد. شیخ نپذیرفت. گفت: «همانگونه که نان جوین من حلق تو را میگیرد آن زر تو گلوی مرا.» دهها مثال تاریخی در این زمینه وجود دارد، ولی مثالی از شیخ خرقان آوردم تا بدانیم پیوسته یادگار انسانهای بزرگ و کمالیافته باقی میماند.
تا اینجا مقدمهای آوردم که میتواند زمینهساز بحثها باشد. انسانهای آزاده و بزرگ، درون بزرگی هم دارند. آنها به نعمتی دست یافتند به نام استغنا. شوپنهاور فیلسوف قرن نوزدهم آلمان در اثر خود به نام «حکمت زندگی»، فیلسوفانه سخن رانده است.
محصول سخن این است که انسانهای ضعیف و از درونتهی نمیتوانند روی پای خود بایستند. معیارهای زندگی و فکری این قبیل آدمها نیز با خدای عالمیان هم پیوند و پیوستگی ندارد. بنابراین به تکیهگاه دیگری نیاز دارند. آن چیست؟ رفتن سراغ صاحبان قدرت. هر کجا قدرتی مییابند به تزویر و ریا درباره او سخنان چرب و شیرین میگویند، چرا؟ برای اینکه کمی قدرت درونی خود را با قدرتی در بیرون از خود گره بزنند. کسانی هم که مورد تمجید مستمر قرار میگیرند به تدریج از حقیقت خود دور شده و به حقایق دروغین و کاذب دل خوش میدارند. کمکم باورشان میشود، به جایی میرسند که همه باید یکسان او را تمجید کنند. به مرور زمان افراد ضعیفالنفس گروه تشکیل میدهند و درون این گروه یکدیگر را تقویت میکنند. بالاخره روزی فراخواهد رسید که سقفهای کاذب را بر دوش میکشند و ناگهان چنین رفتاری تبدیل به یک روش میشود. این روش به جای سازندگی، ویرانی در پی خواهد داشت.
اندیشیدن و نیندیشیدن
یکی از فیلسوفان معاصر به نام «ویلیام هریک» سخنی دارد که میخواهم بحثم را با آن آغاز کنم. میگوید اگر انسانها چهارمورد را در زندگی خود رعایت کنند، میتوانند زندگی موفق و شادی را برای خود رقم بزنند: 1- اندیشیدن بدون تشویش 2- کار کردن با حس مسئولیت 3- نیکی بدون انتظار بازگشت 4- توکل به خدای عالمیان. انسان امروز جایگاهی برای اندیشیدن ندارد. گویی راهبرد گروهی در جهان همین است که انسان امروزی را مصرفی بار بیاورند تا از اندیشیدن بازمانند.
انسان امروز چنان با مصرف انس گرفته که هیچ ابزاری نمیتواند او را از این طرز تفکر جدا کند. در این مسیر بیشترین آسیب متوجه جوانان، خاصه دانشجویان میشود. من به چند بعد از این دست مشکلها اشاره میکنم. بنده نام این مشکلات را «فساد مصرف» مینهم. این توضیح را هم بدهم که وقتی از انسان صحبت میکنیم جنبه علیالاطلاق دارد، یعنی شخص خاص و جغرافیای خاص در نظر نیست. الف- انسان امروز میخواهد کم کار کند و زیاد داشته باشد. ب- چشم و همچشمی در داشتهها و نداشتهها فراوانند. (در شرق بیشتر) ج- اصول هر امری نادیده گرفته میشود. چراکه چشم، به مقصدی دوخته شده که محصول آن، مصرفزدگی است. طبعا در چنین فضایی، دروغ، اختلاس، رانت، خرابکاری و... بیشتر به چشم میخورد. هر کدام از موارد یاد شده میتواند موجد آسیبهای جدی برای جامعه و فرد باشد.
نکته مهم
انسان همه ابزارها را در خدمت میگیرد برای زندگی، تحصیل هم میکند برای زندگی، تحصیل مال میکند برای زندگی، خود را با مشقات زیاد به مخاطره میاندازد برای زندگی، حسابهای بانکی خود را میآراید برای زندگی، این سوی و آن سو میرود تا بهترینها نصیبش شود برای زندگی، اما یک بار هم از خود نمیپرسد چنین زندگی که این همه مشکلات برایش تحمل میشود، چیست؟ برای آن چه تعریفی دارد به قول مولوی: «قیمت هر کاله میداند که چیست/ قیمت خود را نداند ابلهی است» دنبال قیمت هر جنسی هست جز جنس خودش. انسان که گوهر دریای خلقت است از همه احوال با خبر است جز احوال خویشتن. دریچههای آسمان را روی خود بسته، دچار تکرار مکررات شده، ناامیدی او را فراگرفت، دود اندوه و غم از وجود او بالا میرود ولی همچنان با خود بیگانه است.
کسانی که ما را به مصرف عادت دادهاند راه آسمان را هم بر ما بستهاند به قول مولوی: «جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال/ نه صفا میماندش نه لطف فر/ نه به سوی آسمان راه سفر» انسانی این چنین به جای اینکه بهشتی در عالم برای خودراه بیندازد، با دست خویش دوزخی بنا میکند که روح او را دائم فرسایش میدهد. حتی از حضور خدا در زندگی غفلت میورزد. میخواهیم یک شبه راه چند ساله را بپیماییم. هیچگاه به سعادت نیندیشیدهایم. یعنی با اندیشیدن، بیگانه شدهایم. طبیعی است که چنین انسانی ممکن است دست به هر کاری بزند، چون پیرامون هیچ کاری نمیاندیشد. چقدر در قرآن مجید توصیه شده افلاتعقلون، افلا تتفکرون، آیا عقل خودتان را به کار نمیاندازید، آیا فکر نمیکنید تا بتوانید درست را از نادرست تشخیص داده و به آن عمل کنید؟ پس لازمه هرکاری اندیشیدن بدون تشویش است.
چگونه خود را معرفی کنیم؟
سخنی است از الکساندر پوپ، میگوید اگر کسی کار درست انجام دهد، مردم خودشان راه را مییابند، آسفالت میکنند و به سوی او میروند. اگر ما درست کار کنیم و پشتوانه علمی عالی داشته باشیم، ضرورت ندارد تبلیغ کنیم. یک کتاب، مقاله، یک سخنرانی پرمغز و نغز میتواند معرف ما باشد. دیدهام و شنیدم که گاهی بعضی از مدرسین یک کتاب خود را- حالا با هر سطح و بنیهای- اصرار دارند که دانشجویان آن را بخرند. گاهی میگویند بیشترین سوالهای امتحان از همین کتاب است که دانشجو مجبور باشد آن کتاب را بخرد. کتابی که قرار است اینگونه مورد تبلیغ قرار گیرد، برای خمیر کردن در کارخانههای تولید کاغذ به درد میخورد. چرا ما باید کتابهایی تولید کنیم که اول هزینهاش را خودمان بدهیم و بعد مجبور باشیم بدون دلیل به این و آن هدیه بدهیم. همه میفهمند که چنین کتابی بدون مایههای علمی است. از یک دست میگیرند و با دست دیگر دور میاندازند. میخواهم بگویم این کار، روش تبلیغ درستی نیست. ما که نباید خودمان را فریب دهیم. افزایش تواناییهای علمی و تولید آثار نو بیبدیل و غیرتکراری، بهتریان شیوه تبلیغات شخصی است.
نکتهای برای امروز
در گذشته رسم چنین بود که وقتی کسی از دانشگاه مثلا در مقطع لیسانس یا... فارغالتحصیل میشد، پدرش یا یکی از منسوبین راه میافتاد، از این و آن خواهش میکرد که «دست فرزندم را جایی بند کنید» البته پدر هم حق داشت چون به سعادت فرزندش میاندیشید. میخواهم بگویم، امروز هیچ کجا بیکاری وجود ندارد. برای چه کسی؟ برای کسی که کاری را خوب و در حد حرفهای بداند. دیگر روزگار گذشته گذشت که دست من و شما را جایی بند کنند. برای کسانی کار نیست که کاربلد نیستند. قدیمیها میگفتند آدمهای بیسواد، صفایی دارند. باید بگویم وقتی یک لیسانس یا... دریافت میکنیم دیگر نه سواد آن مدرک را داریم و نه صفای بیسوادان را. ای کاش اپیدمی مدرک از کشور ما رخت برمیبست. این مجهول هنوز برای حقیر حل نشده که چرا باید به همه دکتر بگویند. مرا باور کنید. یکی از دوستانم رفته در یکی از کشورهای همسایه دکتری گرفته. به خدا سوگند 10 صفحه در آن رشته نخوانده بود. هزینه کرده بود، همهچیز را برایش تهیه کرده بودند، مهم این بود که آن شخص دارای مسئولیت هم بود؛ دوست داشت به او بگویند «آقای دکتر»! البته که این، با حقارتهای درونی انسان هم ارتباط دارد. اینها که گفتم حقیقی است.
الان باید چه کرد؟ الان باید به توسعه اقتصادی کشور اندیشید. جوانان مسئول و فکور باید روی پای خود بایستند. اندیشه کنند در جهت تولید، از نوع کارهای دانشبنیانی. هم خودشان مشغول شوند، هم دست دیگری را بگیرند و هم کشورشان را به دست خودشان آباد کنند. یادمان باشد بیگانگان دلشان به حال ما نسوخته است. قدیمیها میگفتند جنگ را سوخته جان میکند. ما سوخته جان میهن خود هستیم. از داخل شدن به کارهای دولتی چیزی درنمیآید. کار دولتی داشتن برای انسانهای پیشرو و اندیشمند به سدی میماند که مانع پیشرفتهای عالی است. البته اشکالی نیست دولتهایمان را یاری کنیم ولی از نظر شغلی باید روی پای خود باشیم. به قول مولوی: «آسمان شود ابر شو باران ببار/ ناودان بودن نمیآید بکار/ آب باران باغ صد رنگ آورد / ناودان همسایه در جنگ آورد»
من در فرجام یادداشت خود چهار بیت شعر را به رسم یادگار به فرزندانم تقدیم میکنم. باشد که آن را در خاطره بنهند و از مزایای معنوی و حکمی آن بهرهمند شوند. این چهار بیت از حافظ است ولی فقط در حافظ تصحیح ابتهاج یافتم:
چنینم هست یاد از پیر دانا/ فراموشم نشد هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی / به رندی گفت پیری ره نشینی
که ای صوفی چه در انبانه داری/ بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم/ ولی سیمرغ میباید شکارم
دنبال چیزهای حقیر گشتن برای انسانهای بزرگ حقارت میآورد. به قول مولوی گفت: «اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس/ هیچ از ایشان مگو تام نگیرد ملال»، مولوی انسانها را به بزرگاندیشی و نه حقارت راهبری میکند. سخن خود را با این آیه شریفه که میتواند معیار همه انسانهای بزرگ باشد به فرجام میآورم: «ما عندا... خیر و ابقی» آنچه به خدا وصل میشود و نزد اوست، درست است و باقی میماند.
* مدیرگروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه آزاد واحد علوم و تحقیقات