به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران» به نقل از فرهیختگان، قرار نیست بدبین باشیم، قرار هم نیست با نگارش چنین گزارشی حس بدی را القا کنیم، چه بسا همین گزارش را اگر قبلترها مینوشتم و کسی آن را میخواند، نتیجهای که میگرفت، قناعت بود و صرفهجویی. حتی شاید ظهور نوعی سبک زندگی جدید برپایه قناعت بود اما این نگرش ایدهآل است و نمیتوان با مشاهده فاصله طبقاتی موجود در جامعه چه در گذشته و چه امروز چنین نتیجهای را به این سادگی گرفت. وقتی مردم در گذران زندگی روزمره و انتخاب خوراک و پوشاک و سایر افعالشان دچار مشکلات جدی باشند و چند دقیقه آنطرفتر، ایونتها و نمایشگاههای لاکچری با تمها و پسزمینههای مذهبی و غیرمذهبی برگزار شود، نمیتوان بهراحتی گفت سبک زندگی جامعه تغییر کرده است و باید نتیجه گرفت که نداری یا همان فقر و نداشتن گاهی باعث میشود مردم از سطوح عالی به سطوح پایینتری از زندگی نزول کنند و همین نزول، سبک زندگی جدیدی را ایجاد کند که ما برای فرار از بیان همین فقر، به آن بگوییم تغییر سبک زندگی مثبت یا قناعت و سادهزیستی.
استفاده از کفش تعمیری به جای کفش نو
از سالها پیش، مشتری مغازهاش بودیم. اگر کفشی برای تعمیر داشتیم یا کفی و بندی مورد نیاز بود، بیتوجه به تمام دستفروشها و واکسیهای دورهگرد، مستقیما به مغازه او میرفتیم. حتی وقتی خانهمان هم عوض شده بود و بعد مسافت بیشتر شد، بازهم کاری مربوط به کفش باشدو ما غیر از او را انتخاب کنیم. پیرمرد خوشچهره و مهربانی که به قول خودش با کفشها زندگی میکرد. گاهی فکر میکردی، روانشناس کفشهاست. بزرگتر که شدیم و فهمیدیم مدل و کیفیت و تمیزی کفشها هم میتواند معرف شخصیت آدمها باشد، بیشتر به گفتههای قدیمی او پی بردیم. قبلترها او میگفت چند مدل آدم سراغ او میآیند، حتی اگر صاحب اصلی کفش هم نیاید و شخص دیگری کفش را برای تعمیر به او بسپارد، میتواند بفهمد صاحب کفش چه شغلی دارد و شخصیتش چگونه است؛ این را از تجربه به دست آورده بود.
چند روز پیش یکی از کتانیهایی که خیلی برایم دوستداشتنی بود و به قول مادرم جانم به آن بسته بود، کمی آسیب دیده بود. طبق روال گذشته دوباره سراغش رفتم. کفشها را تحویل دادم، انتظار نداشتم بعد از حدود دو سال که از آخرین دیدارمان گذشته بود، مرا بشناسد یا حتی احوالپرسی گرمی کند. بههرحال پیرمرد ناتوانی شده بود، عینک گرد قدیمی روی صورتش که بند عینک هم نداشت و با یک بند کفش آن را روی گردنش آویزان کرده بود و لباسی که با وجود روپوش پر از لکههای واکس شده بود و لرزش دستانی که بیشتر از قبل محسوس بود. با اینحال انگار که من را شناخته بود، بهخصوص وقتی که اسمم را گفتم تا برای تحویل کفش به مشکلی بر نخورم و او هم اسمم را روی کفی کفش نوشت.
صمیمیتر شد و آشناییهایی هم داد؛ عمویم را میشناخت و همینطور پدرم را. خلاصه گپوگفتمان که تمام شد، دیدم تعداد شاگردهایش بیشتر شده. پارسال به خاطر اینکه دیگر چشمها و دستها و کمرش توان کار نداشت، یک شاگرد استخدام کرده بود اما حالا در این وضعیتی که همه تعدیل و اخراج میکنند، کارگر هم اضافه کرده بود.
بههرحال برای یک خبرنگار همین هم جذاب بود، سوالم ساده و صریح بود. او هم از همان قدیمالایام به سبک رانندگی تاکسیها سیاسیو اجتماعیفهم بود، برای خودش تحلیل هم داشت. میگفت کفش نو که نمیفروشد، چیزی هم تولید نمیکند، فقط کارش تعمیر است؛ کفش کهنه مردم را تعمیر میکند. حالا هم با این وضع اقتصادی و توانایی پایین مردم در خرید هر جنس و قلمی، تعمیر بهترین گزینه است.
میخندید و میگفت تا گریه کفش در نیاد و کفی کامل از بین نره و هزینه تعمیر بیشتر از خرید نشه، کمتر کسی ولکن کفشها میشه و تا جایی که میتونه میسپاره برای تعمیر. ما هم حسابی سرمون شلوغ شده و منم دیدم دوتایی نمیرسیم همه تعمیرات رو سر موعد انجام بدیم، شاگرد جدید گرفتم.
میگفت واکس گرون شده، نخ و ابزار هم گرون شده اما خب با همه اینا بازم میصرفه. اهل احتکار نیستم ولی خب تو انبار واکس و بند و کفی و چرم و... ذخیره کردم، حالا حالاها نیازم نمیشه.
فلافل؛ پرطرفدارتر از همیشه
دانشجوها این قسمت از گزارش را بهخوبی درک میکنند. فرقی هم نمیکند دانشجوی کدام دانشگاه باشند، اما اگر دانشگاه تهرانی باشند یا گذرشان زیاد به میدان انقلاب و آن حوالی بیفتد، بهخوبی میفهمند چه میگویم. اطراف میدان بیطرح و نقش خیابان انقلاب، لابهلای کتابفروشیهایی که همچنان هستند و کتابفروشیهایی که میخواهند نباشند، میان سروصدای فروش پایاننامه و تحقیق و سردرگمیهای دانشجویی، بین بوی تسترهای عطری که روبهروی برخی مغازهها به دستتان میدهند، صدای دیگری هم زیاد شنیده میشود:
فلافل خوب با یک نوشابه چهار هزار تومن
فلافل خوب با یک نوشابه...
اگر گرسنه باشی، نمیشود بیتوجه به این صداها بگذری. اگر هم گرسنه نباشی، شلوغی این مغازهها و بوی فلافلهای تازهای که از داخل روغنهای معلوم نیست از کی مانده داخل سبدهای سلفسرویس انداخته میشود، کشش ایجاد میکند که امتحانشان کنی.
اما چرا گفتم دانشجوهای دانشگاه تهران و آنهایی که زیاد انقلاب میروند، حرف مرا بهتر میفهمند؛ چون کیفیت غذای دانشجویی و جیب خالی دانشجوها تنها گزینهای را که انتخاب میکند، همینهاست؛ فلافلیهای دور میدان انقلاب. امروز به رسم سالهای قبل و به بهانه تهیه گزارش سراغ این فلافلیها رفتم. شلوغتر بودند، برای من که هر روز آن مغازهها را میدیدم، فهم شلوغتر بودنشان به نسبت گذشته سخت نبود، بهخصوص وقتی آن ساندویچیهای باکلاستر و شستهرفتهتر هم تابلوی فلافل موجود است را زده بودند؛ فهمیدم که حسابی کار و بارشان سکه است. داخل رفتم، سفارشم را هم دادم و ایستادم، گفت: چرا وایسادی آقا؟! سلفسرویسه، برو خودت بریز، ترشی و اینام هست.
من انگار یادم رفته بود، بههرحال یکسال و اندی از آخرین فلافلی که آنجا خورده بودم، میگذشت. فلافل را داخل نان گذاشتم، کمی کاهو و گوجه و خیارشور و بعد نزدیک صندوق ایستادم که ساندویچ را بخورم و کمی هم حرف بزنم. پولش را حساب کرده بودم.
پرسیدم: وضع کار و بار چطوره؟ انگار مشتریها بیشتر شدن، مغازتون هم از قبل انگار بزرگتر شده؟
گفت: وضع کی بهتر شده تو این مملکت که وضع ما شده باشه؟ اما آره مشتریهامون بیشتر شدن و مجبور شدم هم نیروی جدید بیارم و هم مغازم رو بزرگتر کنم.
میگفت مشتریهایشان دیگر فقط دانشجوها نیستند، همهجور آدمی میآید؛ کت و شلواری، اتوکشیده و تر و تمیز، زبالهگرد و دستفروش؛ همه یکی شدند. در خیابان این جماعت همدیگر را ببینند بههم نگاه نمیکنند ولی خوراکشان یکی شده. البته، چه غذایی جز فلافل با چهار هزار تومان میتواند شکمی را سیر کند؛ یک رانی شده سه هزار و 500 تومن.
درست میگفت، همهجور آدمی رفت و آمد داشتند؛ زن و مرد، دانشجو، کارمند، راننده، دستفروش فرقی نمیکرد. انگار فقط میخواستند شکمشان سیر شود، وگرنه چند گرم نخود و آب و... چه خاصیتی دارد؟
لباسهای قدیمی و استفاده دوباره از آنها
خیاط معروفی نبود، چه میشد که بعضیاوقات به آنجا میرفتیم. مثلا گاهیکه اکبر آقای خیاط نبود و خیاطی نارگل هم بسته بود، دوست مادرم هم سرش شلوغ بود، ما به اینجا میآمدیم وگرنه خاطره کوتاه و بلند شدن شلوار کت و شلواری که خریده بودم و تنگ کردن دو سانت به جای دو میل پیراهنم، حسابی پشت دستم را داغ گذاشته بود که دیگر به آنجا نروم. اینبار اما عجله باعث شد تمام سابقه بدش را فراموش کنم و به این خیاطی بروم. شلواری داشتم و باید دمپایش را کوتاه میکردم. تازه خریده بودم و میترسیدم نکند دوباره همان اشتباهات قبلی تکرار شود. وارد مغازهاش شدم، مثل این بچههایی که کنکور دادند یا همین دو روز پیش میخواستند نتایجشان را از روی سایت ببینند و صلوات میفرستادند، من هم صلوات میفرستادم، برای رفتن به ماموریتی فقط این شلوار را داشتم. به خاطر همان سابقه درخشانی که گفتم معمولا سرش خلوت بود، مشتریهای جدیدی داشت، بعید بود کسی که یکبار آمده، دوباره تجربهاش را تکرار کند؛ البته جز من! گفتم شلوارم را میخواهم کوتاه کنم. سرفه آرامی کرد و گفت: پسر بیا ببین آقا چی میگه؟ بله او هم شاگرد داشت، سوال کردم حقوق او را چگونه میدهد؛ اصلا مشتری ندارد، شاگرد هم گرفته، یکدفعه پسرک نوجوان گفت: بفرمایید آقا؟
قبل از اینکه من حرف بزنم، دوباره گفت: البته هر کاری داشته باشید، میره برای دو، سه روز دیگه!
که البته نبود وقت، خیلی تعجببرانگیز بود. من عجله داشتم و نمیتوانستم صبر کنم. اصرار کردم: میایستم و میبرم. با هر ترفندی که بود راضی شدند تا کارم را انجام دهند و شلوار را تحویل دادند، اما در این بین هم سوالهایم را پرسیدم، اینکه چرا انقدر دیر تحویل میدهند؟ یعنی انقدر سرشان شلوغ شده؟
آقای خیاط گفت: هم اینکه نزدیک بازگشایی مدرسهها شده و هم اینکه سرمان خیلی شلوغ شده از چندماه پیش. مردم لباس زیادی برای تعمیر و رفو به ما میسپرند، خیلیهاش قدیمیه، لباس نو کم میارن مثل شما. اما خب تعمیری و قدیمی زیاد داریم. بههرحال با 10 هزار تومن و 20 هزار تومن یک لباس رو تعمیر میکنن و چند ماه بپوشن براشون به صرفهتره از اینه که چند صد هزار تومن پول لباس نو بدن. تازه دوست من خشکشویی داره، میگفت لباس برای رنگ کردن و دوباره پوشیدن زیاد بهشون تحویل میدن، مردم زورشون نمیرسه دیگه پسر! این هم برای من موضوع جالبی بود، خیاطی که اولویت آخر من برای مراجعه بود، این همه مشتری دارد، بقیه خیاطها پس چطورند و چقدر سرشان شلوغ است. شلوارم را کوتاه کرد و به جای پنج هزار تومانی که بار آخر گرفت، این بار 6 هزار تومان از من گرفت، البته با کلی منت که کارت را سریع راه انداختم.
قناعت یا جبر فقر؟
این سه قاب از سه شغل موجود در جامعه بود که به جز فلافلفروشی، دوتای دیگر چیزی تولید نمیکنند. صرفا خدمتی را ارائه میدهند. این ازدحام مشتری برای تعمیر لباس و کفش و... قدیمی که در ایامی توجهی به آنها نبود و حالا اولویتدار شدهاند، نشان از یک تغییر محسوس در سبک زندگی مردم است که این روزها زیر بار سنگین فشارهای مختلف اقتصادی و معیشتی، راهی جز بهرهوری و استفاده از داشتههای خود و استفاده چندباره از آنها ندارند.
گزارش از: قاسم رحمانی