با مرور آثار طباطبایی میتوان دریافت که تاریخ برای او، تاریخ بزرگان و پادشاهان است. این رویکرد به تاریخ، باعث شده تا او بحث زوال اندیشه سیاسی در ایران را با فارابی آغاز و با ملاهادی سبزواری به پایان ببرد. در ادامه این تاریخ بزرگان، آگاهی از بحران نیز «بهتدریج از نخبگان به همه گروههای جامعه ایران سرایت کرده است.» نگاه طباطبایی به تاریخ ایران و تاکیدش بر یورش ترکان و مغولان، سیطره قشریت و تعصب مذهبی در میان فرهیختگان جامعه، نشان از تاریخی به تماممعنا نخبهگراست. تاریخ نخبهگرا، تاریخ فراموشی مناسبات اجتماعیای است که بسترهای عینی ایدههای این نخبگان را فراهم آورده بودند. تاریخنگاری اندیشهها یعنی کاری که طباطبایی مدعی انجام آن است، تاریخنگاری ایدهها به بهای فراموشی بسترهاست.
خبرنامه دانشجویان ایران: سعید عطار*// درد ایران و عقبماندگیاش را اگر یک دغدغه بنامیم، تاریخچه افتادن این درد به جان ایرانیان را میتوان به قرنها پیش بازگرداند. با این حال، تاریخنگاری درد ایران و تامل درباره «مساله» ایران، حداقل در عصر جدید به دوره مشروطه باز میگردد. از آن دوره بود که دردمندبودن، آرامآرام اگر نه به پدیدهای همگانی، حداقل به پدیدهای فراگیرتر از گذشته تبدیل شد و دردشناسی یعنی شناخت ریشههای درد مخصوصا درد بزرگ عقبماندگی ایران به موضوع فکری جریانهای مختلف روشنفکری ایران بدل شد. اینکه مواجهه ما با غرب بود که فهم از وجود درد را موجب شد و زمینه فکری پرسش عباس میرزایی در مورد چرایی غروب خورشید سعادت ایران بهرغم طلوع آفتاب از شرق را بهوجود آورد یا اساسا فهم از درد، حاصل خوداندیشی انسان ایرانی در سیر تکامل تاریخیاش بود، هرکدام از این دو که باشد فرقی نمیکند. پرسش «چرا اینطور (عقبمانده، کمترتوسعهیافته، غربزده، شرقزده) هستیم؟ و چرا آنطور (متجدد، غربی، مسلمان مدرن، مسلمان راستین) نیستیم؟» هنوز هم پرسشی بدون پاسخ نهایی است. پرسش از اینکه ریشههای درد ما از کجاست، تامل در مورد دردهای ایران است. این، نیمه دیگری دارد با پرسشی دیگر: «چه باید کرد؟» دوقلوهای دردشناسی، طرحهای نظری یا سیاسیاند. اندیشمندان زیادی متولی این دوقلوها بودهاند و هر کدام تلاش کردهاند تا طرحی داشته باشند برای پاسخ به این دو پرسش انسان ایرانی: چرا اینطور هستیم (و آن طور نیستیم) و چه باید کرد.
سیدجواد طباطبایی اگر نه مهمترین، یکی از مهمترین اندیشمندان ایرانی است که در مقام پاسخ به آن دو پرسش برآمده است. فارغ از اینکه دوستش داشته باشیم یا از زبان تندش بیزار باشیم، او طرحی برای مهمترین سوالات انسان ایرانی دارد. در این نوشتار، تلاش میکنم تا مهمترین نتایج مقاله اخیرم در دو فصلنامه تاریخ و تمدن اسلامی را در اینجا به اشتراک بگذارم. امید دارم بازخوانی نقادانه رویکرد اندیشمندانی که به دوقلوهای دردشناسی ایران پرداختهاند، مسیری باشد برای تامل بیشتر در مورد همان دو قلوها. از یک نظر، گذار از شرایط موجود و رسیدن به شرایط مطلوب، جز به مدد بازخوانی نقادانه دستاوردهای اندیشگی و طرح دوباره آن پرسشها و رفتن به مراتب بالاتری از پاسخ، ممکن نیست. بازخوانی، نقد، طرح دوباره پرسش و در نهایت رفتن به سمت پاسخهای عمیق جدید، امکانهای نظری فراهم میکنند برای گذار از آن چیزهایی که خواهان گذار از آنها هستیم.
دردشناسی بنیادی
اجازه دهید تا بحث در مورد طرح اندکی پیچیده طباطبایی را با شناختن مفروضهای او شروع کنیم. طرح کلی طباطبایی مبتنیبر دو مفروض اصلی است: محتومبودن تجدد بهعنوان تقدیر تاریخی ما و شکست اندیشه تجدد در ایران معاصر. از نظر او شکست تجدد در ایران، صرفنظر از جنبههای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و تاریخی، ناشی از فقدان اندیشهای منسجم و نبود برخی مفاهیم بنیادینی است که بدون آنها، شالوده هیچ دگرگونی تاریخی عمدهای استوار نخواهد شد. اینها یعنی طباطبایی، با یک پروژه فکری دووجهی، نظریهای در مورد عقبماندگی ایران طرح میکند که در آن، ایدهها و مفاهیم نقش مهمی در تاریخ تحولات دارند. پروژه فکری او بر دو پایه اساسی استوار است: تاریخ تحولات اندیشه در اروپا از یکسو و تاریخ تحولات اندیشه در ایران از سوی دیگر. مولفههای مهم در تحلیل تحولات این دو، نسبت یا رابطه میان عقل و شرع است. وی با طرح نوع رابطه عقل و شرع و بررسی آن در تاریخ تحولات ایران و اروپا میکوشد تا دلایل تجددیابی یکی و تجددگریزی دیگری را تبیین کند. درواقع نسبت این دو، نظریه انحطاط جواد طباطبایی را شکل میدهد. بر این مبنا، طباطبایی در کارهای متاخر خود، طرح نظریه انحطاط را در قالب یک پروژه دو بخشی با عنوان تاملی درباره ایران و تاریخ اندیشه سیاسی جدید در اروپا دنبال میکند. این 6 جلد را میتوان در ذیل تاریخ انحطاط یکی (ایران) و انحطاطاندیشی و تجدد دیگری (اروپا)، نوعی تاریخنگاری رابطه عقل و شرع دانست.
شیفتگی طباطبایی به رساله «یک کلمه» میرزا یوسف مستشارالدوله تبریزی و نقد او بر ملکمخان و روزنامه قانون در آثار متأخرش دقیقا در همین توجه او به رابطه عقل و شرع و ضرورت تبدیل نظام حقوق شرعی به حقوق عرفی جدید است. او با تمایز میان عقل و شرع، بههمخوردن رابطه آن دو را سرآغاز انحطاط ایران میداند: «چیزی که به صورت ایجابی در حرفهای من وجود دارد... یک چیز است... رابطه عقل و شرع در یک دورهای از تاریخ فکری ما به هم خورده است. از اینجاست که من بحث انحطاط را مطرح میکنم... بر اساس یک معیار عقلانی است که میتوان طرح پرسش کرد و به تحقیق پرداخت؛ همانطور که دانشمندان قرن چهارم ه.ق ما هم چنین کردند. مطابق با همین معیار عقلانی است که ما باید سنتمان را بشناسیم.»
در کنار این دوقلوی مفهومی، دوگانه دیگری نیز وجود دارد: تجدد/ انحطاط، که دو مفهوم بههم پیوستهاند و در شرایط تصلب سنت و امتناع اندیشه، طرح یکی بدون دیگری امکانپذیر نیست. طرح مفهوم تجدد بدون طرح «دیگری» آن یعنی انحطاط منجر به بدفهمی هر دو میشود (چنانکه بهنظر او شده است). این یعنی نظریه طباطبایی تلاشی است برای نوشتن تاریخ تجدد در ایران از راه روایت تاریخ انحطاط. او با تأمل در تاریخ اندیشه سیاسی در اروپا نتیجه میگیرد که اندیشیدن به انحطاط و پرسش از آن، مقدمه بحث از تجدد است: «با توجه به تجربه مغربزمین که از همان آغاز، یعنی سپیدهدم فرهنگ یونانی، به انحطاط اندیشیده است، میتوان گفت که فقدان مفهوم انحطاط در یک فرهنگ، نشانه عدم انحطاط نیست بلکه عین آن است.»
طباطبایی، قرنهای چهارم تا ششم ه.ق. را «عصر زرین فرهنگ و تمدن ایران» مینامد. چهرههای شاخص عصر زرین ایران که کوشیدند توازن میان عقل و شرع، ادراک شرع با کمک عقل و در نهایت برتریدادن بر خردگرایی را برقرار کنند، ابونصر فارابی، مسکویه رازی، ابنسینا و چند اندیشمند دیگر هستند: «من سعی کردهام نشان دهم که به چه ترتیب تا قرن چهارم، پنجم و ششم هجری، عقل معیار و ضابطه همه امور در ایران و در این گوشه از جهان اسلام بوده و حتی گرایش عمده آن بود که شرع را نیز عقلی بفهمند. اما بعد از آن... این ترکیب و نظم میان عقل و شرع بههم خورد. هرچه ما در تاریخمان تا آغاز دوران قاجار جلوتر میآییم، این نسبت، بیشتر و بیشتر بهنفع نظام شرعی بههم میخورد.»
اما چه چیزی باعث افول خردگرایی و آغاز عصر انحطاط در ایران شد؟ در یک کلام اینکه وی حمله ترکان سلجوقی و یورش مغولان را عامل سقوط ایران میداند. به نظر طباطبایی، هرچند نطفههای انحطاط و زوال را میتوان در سدههای اولیه پس از سقوط ساسانیان و دولتهای مهاجم به ایران یافت اما در مجموع، فرهنگ و تمدن ایران زمین در برخورد با تاریکیهای قشریت و تعصب ترکان، یکسره به زوال رفت. این هجوم زوالساز، ناشی از کشمکشهای استقلالطلبانه ایرانیان با دستگاه خلافت بود: «بدینسان، دستگاه خلافت برای اندک زمانی، پشتوانه و یارانی مطمئن در غلامان ترکتبار پیدا کرد و با چیرگی ترکان، ایرانزمین تاوان گران درگیری خود با دستگاه خلافت را پرداخت و برای هزارهای که با برافتادن خاندانهای ایرانیتبار سامانیان و بوییان آغاز میشد در تاریکی قشریت و تعصب فرو رفت... چنین بود که... داناترین دشمن خلافت برای همیشه از میدان خارج شد.»
و این روند تا سده 6 کامل شد. همزمان با سقوط ایران زمین بهدنبال یورش مغولان، آرایش عناصر فرهنگ عصر زرین بهطور کامل بههم خورد و با چیرهشدن ترکیب شریعتمدارانهای که با الزامات دوره جدیدی در تاریخ ایران سازگار بود، دورهای که آن را «قرون وسطای» ایران نامیدهاند، اندیشه تاریخی و خردورزی به زوال رفت. با بههم خوردن تعادل میان عقل و شرع، سنت ایرانی گرفتار تصلب شد. از این رو، با حمله ترکان و مغولان، نطفههای انحطاط تبدیل به نوزاد انحطاط و پس از آن با استمرار تعصب و قشریگری و با پایان عصری که ملاصدرای شیرازی آخرین عقلگرای آن محسوب میشد، نوزاد انحطاط به بلوغ رسید. سلطه مغولان در پی یورش آنان به ایران، ضربه نهایی را بر پیکر فرهنگ و تمدن ایران وارد ساخت. نتیجه تقویت عقلستیزی، تبدیل اهل تصوف به متفکران واقعی ایران و سلطه بیبدیل آنان از یکسو و تقویت شعر عرفانی بهعنوان برترین تجلی نبوغ ایرانی بود که این یورش، بسترهای آن را به طور کامل فراهم کرده بود.
این هبوط تمدن ایرانی حتی تا آغاز سده اخیر نیز ادامه پیدا کرد. در دوره اخیر، درحالی که سنت میتوانست امکان ورود به دوران جدید را فراهم کند، آنچنان گرفتار تصلب شده بود که زایندگی خود را از دست داده بود. از اینرو، در شرایطی که اندیشه سیاسی ایران در عصر زرین، یعنی سیاستنامهها، با یورش مغولان به رسالههایی برای مجیزگویی تبدیل شده بودند، در آستانه ورود به دوران جدید و با آشنایی اندکی که ما با اندیشه سیاسی جدید پیدا کرده بودیم، تنها دستگاه مفاهیم اصول فقه این امکان را میداد که مبنایی برای بحث نظری ایجاد شود. این امر بهرغم تلاشها و استدلالهای آخوندخراسانی، علامه نائینی و چند تن دیگر به جهت پانگرفتن تجدید و تجدد در مبانی میسر نشد. او در نهایت، راهکار تحول در اکنونیت ما را دقت در کانون محوری بحران و گسست از آن میداند. بهنظر او، بحران کنونی ما ریشه در بنیادها دارد و تا زمانی که نتوان بحث را از ظواهر به مبانی انتقال و به تجدیدنظر در آنها پرداخت، راه برونرفتی پیدا نخواهد شد. در این راه و در شرایط کنونی وضع اندیشیدن، ابزارهای مفهومی این نقادی را باید به ناچار از دستگاه مفاهیم اندیشه اروپایی وام گرفت.
دردشناسی بنیادی و ضعفهایش
با مرور آثار طباطبایی میتوان دریافت که تاریخ برای او، تاریخ بزرگان و پادشاهان است. این رویکرد به تاریخ، باعث شده تا او بحث زوال اندیشه سیاسی در ایران را با فارابی آغاز و با ملاهادی سبزواری به پایان ببرد. در ادامه این تاریخ بزرگان، آگاهی از بحران نیز «بهتدریج از نخبگان به همه گروههای جامعه ایران سرایت کرده است.» نگاه طباطبایی به تاریخ ایران و تاکیدش بر یورش ترکان و مغولان، سیطره قشریت و تعصب مذهبی در میان فرهیختگان جامعه، نشان از تاریخی به تماممعنا نخبهگراست. تاریخ نخبهگرا، تاریخ فراموشی مناسبات اجتماعیای است که بسترهای عینی ایدههای این نخبگان را فراهم آورده بودند. تاریخنگاری اندیشهها یعنی کاری که طباطبایی مدعی انجام آن است، تاریخنگاری ایدهها به بهای فراموشی بسترهاست. از این نظر، مثلا فروپاشی شاهنشاهی ساسانی یا سلطه سلجوقیان، نه نطفههای انحطاط بعدی ایران (آنچنان که طباطبایی میگوید)، بلکه خود نشاندهنده انحطاطی بود که در دهههای قبل از فروپاشی در حوزههای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی رخ داده بود. درواقع، بخش مهمی از رخداد فروپاشی، عینیت انحطاط جامعه ایرانی در دهههای قبل بود.
طباطبایی با نگاهی از منظر فلسفه آگاهی در چارچوب عقل هگلی، تاریخ انسانی را تاریخ برآمدن و افول ایدهها میداند. از این رو است که وی، تاریخ را «مکان پدیدارشدن آگاهی ملی هر قومی» میداند. این چارچوب فکری، به معنای ذهنیکردن مقولاتی است که ریشههای عمیقی در هستی اجتماعی دارند. طباطبایی، حتی آنگاه که به عامل هجوم ترکان و مغولان و نقش آن در زوال عصر زرین تمدن ایرانی اشاره میکند، فرهنگ دونمایه و قشریت و تعصب را مسبب اصلی زوال میداند. بسط الگویی ذهنیگرا برای فهم تاریخ ایران، دوره مشروطه را نیز شامل میشود تا جایی که او بدون اهمیتدادن به شرایط و ساختارهای اجتماعی، ماهیت نهادهای سیاسی و منافع هرکدام از طرفین نزاع و نقش این عوامل در فراز و فرودهای دوره مشروطه، دلیل شکست در گذار به توسعه را در ذهنیت ما خلاصه میکند: «اگر بخواهیم سوالی را که پیشگامان مشروطه مطرح کردند بررسی کنیم باید ببینیم ریشههای توسعه در کجا قرار دارد. باید ببینیم که آیا با ذهنیتی که ما داریم، اصلا توسعه امکانپذیر است؟»
نگاه به تاریخ از منظر کنش متقابل انسانهای متصرف در ایدهها، کنشهایی با نتایج پیشبینی نشده و همراه با بروز رویدادهای تصادفی، رویکردی است که در خلاف جهت پروژه فکری طباطبایی قرار دارد. تاریخ اجتماعی برای او، معادل تاریخ اندیشه است. از این رو، برای فهم دلایل عقبماندگی باید تاریخ ایدهها را روایت کرد؛ ایدههایی که در دستگاه سنت، واجد امکانات دگرگونساز بودند اما حمله خارجی آن چیزی بود که عصر زرین را مبدل به عصر ظلمات کرد. بسیاری، از علی میرسپاسی وطنی تا برینگتون مور فرنگی، با تاکید بر عواملی چون ساخت طبقاتی و وضعیت اقتصاد سیاسی کشورهایی چون آلمان و انگلستان، نشان دادهاندکه مثلا آلمان، با وجود اینکه مهد فلسفه عقلگرا بود اما بهدلیل عدموجود زمینههای مساعد اجتماعی و اقتصادی (بهخصوص موقعیت طبقه برژوازی)، دیرتر از مثلا انگلستان توانست از عقبماندگی خارج شود.
طباطبایی بر این باور است که با افول جریانهای تشیع فلسفی و سیطره اسلام قشری از سویی و عرفان زاهدانه، از سوی دیگر راه تفسیر متفاوتی هموار شد که پشتوانه خودکامگی نیز بود. از این رو، راه خودکامگی سیاسی را نیز دریافتی خردستیز از دیانت هموار کرد. این در حالی است که دریافتهای خردستیز از متون مقدس، پدیدههایی هستند که در طول تاریخ و در تمام ادیان وجود داشته است. اینکه چه تفسیر و دریافتی از متون مقدس هژمون میشود به آرایش نیروهای اجتماعی و سیاسی موجود در جامعه، رویدادهای دگرگونساز تاریخی و برآیند نزاعهای اجتماعی-سیاسی بستگی دارد. از این زاویه، هیچ دینی را نمیتوان واجد برداشتهای صرفا تسهیلگر خودکامگی یا بالعکس دانست. مساله نه در وجود دریافتهای مشخص از متونی مشخص بلکه در هژمونیکشدن تفسیری خاص بهواسطه نزاعهای تاریخساز، منافع بازیگران اجتماعی و اتکای نهادهای مسلط در جامعه به این تفسیرهاست.
دوقلوهای دردشناسی و حکایت، همچنان باقی است
نظریه انحطاط طباطبایی، یک نظریه در پاسخ به مهمترین چالش ما در عصر کنونی است. ایرانی و تجربه زیستهاش، مواجه با چالشهای بسیاری است؛ مهمترینشان این دوقلوها، اینکه چرا چنین شد و چه باید کرد. باقی چالشها را میتوان در ذیل این دو پرسش محوری گذاشت و امید به حل آنها داشت اگر به آن دو پرسش اصلی، پاسخهای نظری و عملی داده شود. دوقلوهای دردشناسی ایران، پیرمردهایی کهنسال اما بیتجربهاند چرا که بهرغم دیرپا بودن این پرسشها، روند انباشت دانش نظری در مورد آنها و انباشت تجربیات عملی برای حل آنها، روندی پر فراز و نشیب و پر از آزمودن آزمودنیها بوده است. این نشان میدهد که برای نسل کنونی ما و احتمالا نسل بعد، حکایت همچنان باقی است.
با این حال، میتوان با بازخوانی انتقادی تلاشهای فکری کسانی چون سیدجواد طباطبایی، داریوش شایگان، آرامش دوستدار و تلاشهای عملی کسانی چون ابوالحسن ابتهاج و عبدالمجید مجیدی، در نقطهای ایستاد و دوباره آن دوقلوهای دردشناسی را به میدان فکر فراخواند. انباشت دانش نظری و عملی، طرح دوباره آن دو پرسش و تلاش برای دادن پاسخهای دقیقتر به آنها، اگر نه وظیفه نسل ما، حداقل تنها امکانی است برای گذار به وضعیتی بهتر برای نسلهای آینده.
* استادیار دانشگاه یزد