در این تقابل گفتمانی، دال مرکزی گفتمان سنت، خشونت و عصبیت مردان علیه زنان است و عیاری سعی کرده است با دالهای شناوری مانند تحجر، تبعیض، روابط پدرسالارانه، دگماتیسم، ازدواج اجباری، خودکشی فرزندان و ... این گفتمان را مفصلبندی کند. حتی پیشه و حرفه آنها هم به نوعی نقش نشانههای گفتمانی را ایفا میکند جایی که رفوگری فرش که شغل خانوادگی و آباء و اجدادی آنها است سعی در مفصلبندی میان دال پنهانکاری و مخفیکردن حقیقت و دال مرکزی خشونت دارد که نقطه مقابل آن در گفتمان رقیب یعنی تجدد، شغل پزشکی است که نشانه گفتمانی نجات بشریت است که سعی در غیریتسازی با گفتمان رقیب دارد. به دیگر بیان پیشه اهل سنت پنهانکاری است و پیشه اهل تجدد نجات بشریت.
عیاری در تلاش است تا با ساختار اپیزدویک فیلم نشان دهد در این تقابل گفتمانی، گفتمان سنت با محوریت خانه پدری، هر روز ویرانتر و فرسودهتر میشود یا به تعبیر دیگر ساختمان سنت هر روز ضعیف تر شده و مفصل بندی های آن رو به زوال می رود و تجدد با محصولات انتزاعی و انضمامی خود هر چند سعی میکند به آن خانه ورود کند اما تا زمانی که بنای سنت در آنجا وجود دارد نمیتواند تاثیرگذار بوده و نحسی و فلاکتهای سنت را که نماد بارز آن قتل فجیع دختر خانواده که ناشی از خشونت افراطی این گفتمان است، از میان بردارد. به عنوان نمونه عیاری سعی میکند با به تصویر کشیدن ورود برق به عنوان نمادی از حیات مدرن، نشان دهد که تجدد و مدرنیته سعی میکند زیرزمین تاریک و مخوف سنت را روشنایی بخشد اما پدرِ خانه که موتورمحرکه اصلی خشونتِ گفتمان سنت است وارد زیرزمین میشود و با بازکردن لامپ، دوباره تاریکی و تحجر را به زیرزمین سنت برمیگرداند.
این کشمکش و تقابل گفتمانی تا جایی ادامه دارد که خانه پدری یا همان تجلیگاه گفتمان سنت، آنقدر ویرانه و مخروب می شود که دیگر حیات در آن امکان پذیر نبوده و تنها راه ورود دوباره زندگی به آنجا، خراب کردن آن ویرانه از پایبست می گردد. البته باز هم قبل از ویران شدن خانه و ورود تجدد به خانه پدری باید لکه ننگ آثار گفتمانی جریان سنت از دامن آنجا پاک شود و جنازه ملوک را بیرون ببرند چرا که پسرمحتشم با بازی شهاب حسینی میگوید اگر در گودبرداری جنازه پیدا شود، جهان مدرن نمیتواند این مساله را از آنها بپذیرد و آبرویشان میرود.
همان ده دقیقه اول فیلم هم میشد حدس زد که این فیلم قرار است مخاطب را در زیرزمین افکار نویسنده و کارگردان، محبوس و زندانی کند و با تازیانه اطناب آنقدر ملولش کند تا ناتوان و بی رمق ایده او را بپذیرد اما مخاطب امروز سینما، مخاطب حرفهایتر و جانسختتری شده که به این زودیها تسلیم نمیشود. عیاری همه سعی خود را میکند تا از هر طریقی تصویری مجعول از این تقابل گفتمانی و در صدر آن فرهنگ و سنتهای هفتادساله که نه چند قرن ایران و خانواده ایرانی را به تصویر بکشد اما به رغم همه این تلاشها، در نهایت نمیتواند مخاطب خود را قانع به پذیرش چنین تصویری به عنوان یک حقیقت باورپذیر کند. شاید بشود گفت عیاری که نمایندگان گفتمان سنت را متهم به خشونت و پنهان کاری می کند خود قدم در همین راه گذاشته و سعی می کند با تحمیل خودکامه گرایانه و رادیکال؛ بگذارید راحت تر بگویم در یک کنش فاشیستی، عقاید و تصورات خود از طریق آن ده دقیقه طوفانی ابتدای فیلم و پنهان کردن حقیقت اصلی از مخاطب، تاریخ یک گفتمان، یک فرهنگ و یک کشور را جعل کند.
گلدرشتیهای همان ده دقیقه اول، بازی بسیار ضعیف بازیگر نقش ملوک، انتخاب غلط مهران رجبی برای نقش پدر خانواده که البته من گمان می کنم عیاری به زعم خود، هوشمندانه این انتخاب را کرده است چرا خود بیش از همه واقف بود که این تصویرِ بسیار سیاه و تلخ، یک اغراق و بزرگنمایی تاریخی است و عیاری شاید سعی بر آن داشته که با انتخاب بازیگری با پیشینه ذهنی بازی در ژانر کمدی برای مخاطب و ویژگیهای شخصیتی کیمک، از این تلخی و سیاهی مجعول بکاهد و مهمتر از همه اغراق در نمایش خونسردی پدر و پسر در ماجرای وحشتناک کشتن دختر خانواده همه و همه مخاطب را به این باور نزدیک میکند که این فیلم یک دروغ بزرگ به تاریخ و فرهنگ ما ایرانیان است اما عیاری تمام تقلای خود را میکند تا با تحمیل ۴ اپیزود تکراری بی آنکه بتواند برای مخاطب قصهای جذاب روایت کند یا درطول فیلم کنجکاوی را برانگیزاند یا دارای حداقلهای تعلیق در داستان باشد، عقاید خود را تحمیل کند.