راستش را بخواهی با اینکه تا به اینجای زندگی کم غصه و بیمصیبت نبودم اما غم شهادتت چنان سنگینی میکرد که خاطرات آبان 15 سال قبل را برایم زنده کرد؛ نمیدانم چرا اما به مانند روزهای رفتن پدرم و پدربزرگم هرلحظه به تو فکر میکنم یا نقشی از تو میبینم بیاختیار چشمانم خیس میشود... گویی دوباره یتیم شدم!
چه آن روزهای نخبهپروری کرمان که تلاشهای محسن و علیرضا برای دعوتت ناکام ماند و چه آن روزی که حرف از حضور در نشست علامه شد و نهایتاً فرستادهات سلام تو را به ما رساند؛ همیشه مشتاق دیداری بودیم که حالا یکی دیگر از حسرتهای زندگی ماست!
من و هم نسلهایم مفتخر به زندگی در عهدی هستیم که بزرگ مردی چون تو در آن نفس میکشید. یادت هست در فراق حاج احمد چه میگفتی؟ تو برای ما تداعی همه زندگی هستی و هر چیزی که باید در زندگی داشته باشیم! تو خود به تنهایی برای ما یادگار همه یادگاریها بودی! نهتنها چهره کاظمی و باکری و خرازی و زینالدین و همت که حتی چهره حضرت روحالله و بهشتی را هم در تویی دیدیم که برکت وجودت حتی در هنگامه رفتن هم رستاخیزی برپا کرد!
حاج قاسم! باور کن که من و همنسلیهایم به تو حسودی میکنیم و دلمان میخواست همه عمرمان را بدهیم تا دوباره صدایت را بشنویم! ما هنوز حتی پس از سیلی به دشمن، با رفتنت کنار نیامدیم! برای ما زمینیها دعا کن! سردار فراموشمان نکن!