به گزارش سرویس حسینیه «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ واقعه مهم غدیرخم، از طریق روایات شیعه و سنى، به طور متواتر نقل شده است و در اصل وقوع آن هیچ تردیدى نیست. پس باید به این پرسش پاسخ داد که چه عواملى سبب شد تا پس از رحلت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله، مردم، بخصوص انصار، بدون توجه به واقعه غدیر خم، در سقیفه اجتماع کردند و اقدام به تعیین جانشین براى پیامبر صلى الله علیه و آله نمودند؟
این مقاله، با استناد به متون معتبرتاریخى و با ریشه یابى وقایع، از هنگام بعثت پیامبر صلى الله علیه و آله تا واقعه غدیرخم، و پس از غدیرخم تا رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و تشکیل سقیفه، سعى نموده است تا تصویر روشنى از علل نادیده گرفتن واقعه غدیرخم و تجمع انصار در سقیفه ارائه نماید.
چگونگى ابلاغ وحى درباره جانشینى حضرت على علیه السلام
پس از نازل شدن سوره «اذا جاء نصر الله ...»، سخنانى از پیامبراکرم صلى الله علیه و آله شنیده شد که خبر از نزدیک بودن وفاتش مىداد; همچنین در حجةالوداع، در بعضى از سخنانش به صراحت و در بعضى دیگر با تلویح، نزدیک بودن وفات خود را اعلان مى نمود . این مطلب به طور طبیعى مىتوانست این سؤال را در اذهان ایجاد کند که پس از پیامبر چه کسى زمام امور مسلمانان را به دست مى گیرد و چه خواهد شد؟ ظاهرا هر حزب و گروهى مایل بود که خلیفه رسول خدا از میان آنان باشد و شاید خود را سزاوارتر نسبت به این امر مى پنداشتند و به آن مى اندیشیدند.
اگرچه پیامبر صلى الله علیه و آله درباره لیاقت و جانشینى على علیه السلام در مجالس و محافل مختلف سخن به میان آورد، ولى این سخنان عموما در اجتماعات بسیار محدودى مطرح شده بود، اما در غدیر خم، این وحى الهى بود که به همه توهمات پایان داد و پیامبر صلى الله علیه و آله را مکلف ساخت تا على علیه السلام را به جانشینى منصوب و معرفى کند . پس از نزول وحى، پیامبر اکرم به دنبال یافتن فرصت مناسبى بود تا آن را به مردم ابلاغ کند، اما با توجه به شناخت و بصیرتى که پیامبر صلى الله علیه و آله از جامعه مسلمانان آن زمان داشت، اوضاع را براى ابلاغ این وحى مناسب تشخیص نمى داد و سعى مىکرد تا زمینه را آماده سازد و یا فرصت مناسبترى براى این امر پیش آید تا بتواند وحى الهى را به مردم ابلاغ کند. البته باید به این نکته توجه داشت که وحى الهى، به طور کلى مسئله جانشینى على علیه السلام را مطرح کرده بود و چگونگى ابلاغ آن در اختیار خود پیامبر صلى الله پس مطلبى که در بعضى از روایات ذکر شده مبنى بر تاخیر پیامبر صلى الله علیه و آله در ابلاغ وحى، هرگز به معنى کوتاهى پیامبر صلى الله علیه و آله در ابلاغ وحى نیست; چنانکه شیخ مفید نیز در این باره مىگوید: «قبلا وحى بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شده بود، ولى وقت ابلاغ آن معین نگردیده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به دنبال یافتن وقت مناسبى براى آن بود، و هنگامى که به غدیر خم رسیدند آیه تبلغ نازل شد.»
این مطلب که قبلا بر پیامبر صلى الله علیه و آله وحى نازل شده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله ابلاغ آن را به وقت مناسبترى موکول مى کرد، به وضوح از خود آیه تبلیغ، قابل فهم است; زیرا این آیه مى فرماید: «اى رسول! آنچه که بر تو نازل شده بود را ابلاغ کن» و سپس تهدید مى کند که «اگر این کار را انجام ندهى رسالتش را انجام ندادهاى .» پس مىبایست قبلا بر آن حضرت مطلبى نازل مىشد، تا در این آیه بفرماید: «آنچه بر تو نازل شده بود را ابلاغ کن» و از تهدیدى که در آیه وجود دارد نیز مىتوان فهمید که پیامبر صلى الله علیه و آله بنا به عللى، ابلاغ آن را به بعد موکول مى نمود . این آیه سپس مى فرماید: «والله یعصمک من الناس» ; و خداوند تو را از (خطرات احتمالى) مردم نگاه میدارد.
با دقت در این آیه، و روش پیامبر صلى الله علیه و آله در ابلاغ وحى، این پرسش مطرح مى گردد که در جامعه اسلامى آن زمان چه مى گذشت و چه جوى در میان مسلمانان حاکم بود که سبب شد تا پیامبر صلى الله علیه و آله ابلاغ وحى را به زمانى دیگر موکول کند؟ اگر به این پرسش به خوبى پاسخ داده شود، مى تواند بسیارى از ابهامات موجود در این زمینه را برطرف سازد و ما را به موقعیت اجتماعى و سیاسى مسلمانان در آن زمان واقف گرداند.
اکنون در پاسخ به این پرسش، نکات قابل توجهى از مسائل سیاسى - اجتماعى آن زمان را مورد بررسى قرار مىدهیم:
۱ . وجود تعداد بسیارى تازه مسلمان:
اگرچه تعداد مسلمانان در اواخر دوران رسالتبه اوج خود رسیده بود، ولى بیشتر این تعداد را تازه مسلمانان تشکیل مى دادند که البته باید گفت: کم نبودند کسانى که از ایمانى مستحکم و استوار برخوردار بودند، ولى این تعداد در برابر جمعیت عظیم مسلمانان چندان زیاد نبودند، و بیشتر این تازه مسلمانان، از ایمان عمیق و ریشه دارى بهره مند نبودند. چون عدهاى به خاطر منافعى که مسلمان شدن برایشان داشت، اسلام را پذیرفتند و عدهاى دیگر، چون در اقلیت قرار گرفته بودند، به ناچار اسلام اختیار کردند و بعضى دیگر نیز که تا آخرین حد ممکن، در برابر اسلام ایستادگى کرده بودند و دیگر توان مقابله با اسلام را نداشتند، شیوه دیگرى را برگزیدند که از آن جمله، مى توان از ابوسفیان و اطرافیانشان که جزو طلقا در فتح مکه بودند، نام برد . بدیهى است ابلاغ چنان امر عظیمى در میان این جمعیت، مشکلاتى را به همراه خواهد داشت.
۲ . وجود منافقان در میان مسلمانان
یکى از بزرگترین مشکلات پیامبر صلى الله علیه و آله در طى سالهاى رسالتش، وجود منافقان در میان مسلمانان بود . این گروه که در ظاهر مسلمان بوده، ولى در باطن هیچ اعتقادى به اسلام نداشتند، در فرصتهاى مناسب، ضربه خویش را به اسلام وارد مى ساختند و سبب گمراهى دیگران نیز مى شدند.
قرآن کریم، در سورههاى متعددى، همچون بقره، آل عمران، نساء، مائده، انفال، عنکبوت، توبه، احزاب، فتح، حدید، حشر و منافقون به این مسئله پرداخته است و با شدیدترین عبارات از آنان سخن گفته است . در مجموع ۳۷ مرتبه فقط از ریشه کلمه نفاق در قرآن استفاده شده است.
این افراد که در جنگ احد، یک سوم مسلمانان را به خود اختصاص داده بودند، به سرکردگى عبدالله بن ابى از جنگ کناره گرفتند و سبب تفرقه در سپاه اسلام شدند که سوره منافقون در شان این افراد نازل شده است. اکنون جا دارد که این مسئله را مطرح کنیم که در زمانى که اسلام طرفداران چندانى نداشت و از اقتدار چندانى نیز بهرهمند نبود و انگیزه چندانى نیز براى پنهان کردن اعتقادات نبود، این گروه ، یک سوم مسلمانان راتشکیل مىدادند، حال معلوم است که در زمان اقتدار کامل اسلام و فراگیر شدنش، این تعداد به چه میزان زیادى مىتوانست افزایش یابد.
پیامبراکرم صلى الله علیه و آله همواره با این گروه مشکل داشت، اینان به یقین در حجةالوداع نیز همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بودند و از لحاظ فکرى نیز معلوم بود که این افراد هرگز راضى به جانشینى على نخواهند شد و به توطئه مىپردازند و جامعه اسلامى را به هرج و مرج مى کشانند و به این سبب، اصل اسلام و قرآن به خطر مىافتد، پس جا دارد که پیامبر صلى الله علیه و آله از این امر نگران و خائف باشد.
اصل وجود منافقان، تا آخرین لحظات حیات پیامبر صلى الله علیه و آله، امرى غیرقابل انکار است، حتى عمر پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله، وفات یافتن پیامبر صلى الله علیه و آله را انکار مىکرد، مىگفت: «گروهى از منافقان گمان مى کنند که پیامبر صلى الله علیه و آله مرده است.» همچنین بعضى از نقل هاى تاریخى، کسانى را که نسبت به امیر بودن اسامه به خاطر جوان بودنش اعتراض مىکردند، «گروهى منافق» ذکر کردهاند.
این جماعت، در زمان پیامبر صلى الله علیه و آله از خطرناکترین دشمنان آن حضرت به شمار مىآمدند، اما معلوم نشد که پس از وفات پیامبر صلى الله علیه و آله و جانشینى خلفاى سهگانه، چگونه این گروه به یکباره محو شدند و دیگر مشکلى براى حاکمان به شمار نمى آمدند! آیا این جماعت پس از وفات پیامبر صلى الله علیه و آله همگى برگشته و یکباره مسلمان شده بودند؟! یا اینکه با آنان مصالحه شده بود؟! و یا اینکه کسانى بر سر کار آمده بودند که دیگر مشکلى با آنان نداشتند؟!
۳ . کینهتوزى بعضى نسبتبه على علیه السلام
یکى از خصلتهاى بارز عرب کینه توزى است. با توجه به سابقه على علیه السلام در جنگهاى متعدد، و افرادى که در آن جنگها به دست على علیه السلام کشته شده بودند، و در این زمان، اقوام همان افراد، جزو جمعیت عظیم مسلمانان بودند، بدیهى است که این افراد کینهاى دیرینه از على علیه السلام در دل خود داشته باشند و هرگز راضى به جانشینى او نباشند.
تصور اینکه این افراد دیگر مسلمانان شده بودند و گذشتهها را فراموش کرده بودند، ناشى از عدم شناختخوى عربى، بخصوص عرب آن زمان است . به عنوان نمونه: وقتى سوره منافقون نازل شده بود و عبدالله بن ابى (رئیس منافقان) رسوا گشت، پسر عبدالله بن ابى از پیامبر خواست تا خودش، پدرش را به هلاکتبرساند . وى گفت: نمىخواهم دیگرى او را به قتل برساند، تا من کینه او را در دل بگیرم.
در صدر اسلام، نمونه هاى بسیارى در این باره مى توان یافت، ولى کافى است در همین یک نمونه، تامل شود تا معلوم گردد چگونه یک فرد حاضر است تا با دستخویش پدرش را به قتل برساند، ولى حاضر نیست دیگران این کار را انجام دهند، تا مبادا کینه دیگران را در دل بگیرد . پس با این مطلب مىتوان فهمید که چرا عدهاى، کینه على علیه السلام را در دل داشتند.
۴ . وجود تفکرات جاهلى مبنى بر جوان بودن على علیه السلام
عدهاى به خاطر طرز تفکر جاهلى، هرگز حاضر به اطاعت از یک جوان کم سن و سال نبودند و حتى صرف امارت یک جوان را براى خود ننگ مىدانستند . به عنوان نمونه، ابن عباس مىگوید: در زمان خلافت عمر، روزى با عمر مىرفتم، او به من رو کرد و گفت: «او (على) از همه مردم نسبتبه این امر سزاوارتر بود، اما ما از دو چیز مىترسیدیم: یکى اینکه او «کم سن بود» و دیگر اینکه به فرزندان عبدالمطلب علاقهمند بود.»
نمونه دیگر: پس از کشاندن على علیه السلام به مسجد براى بیعتبا ابوبکر، ابوعبیده وقتى دید على علیه السلام هرگز حاضر نیست تا با ابوبکر بیعت کند، رو به على علیه السلام کرد و گفت: «تو "کم سن" هستى و اینان مشایخ قوم تو هستند و تو، همانند آنان شناخت و تجربه ندارى، پس با ابوبکر بیعت کن و اگر عمرت باقى باشد، به خاطر فضل و دین و علم و فهم و سابقه قرابتت، سزاوار این امر هستى .» پس اگرچه على را شایسته این امر، و یا حتى سزاوارتر از همه مىدانستند، ولى نمىتوانستند قبول کنند که یک جوان بر آنها امیر باشد.
این موضوع را در لشکر اسامة بن زید، هم مىتوان دید: وقتى که پیامبر صلى الله علیه و آله اسامه جوان را به سرپرستى سپاهى برگزید که مشایخ قوم نیز در آن بودند، عدهاى نسبتبه این انتخاب پیامبر صلى الله علیه و آله اعتراض کردند . وقتى پیامبر صلى الله علیه و آله از این اعتراض باخبر شد، غضبناک شد و بر منبر رفت و فرمود: شما قبلا درباره پدرش نیز اعتراض کرده بودید، در حالى که هم او و هم پدرش لیاقت امارت داشته و دارند.
البته از جهتى مىتوان ریشه این امر را در حسادت دانست، چون این عده، وقتى مى دیدند یک جوان، مانند على علیه السلام این همه لیاقت و شایستگى دارد و نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله از محبوبیت بسیارى برخوردار است، و همین فرد، پس از رسول خدا امیر آنان خواهد بود، به شدت نسبت به آن حضرت حسادت مى ورزیدند.
۵ . نداشتن انقیاد کامل گروهى از مسلمانان در برابر دستورات پیامبر صلى الله علیه و آله
در میان مسلمانان افرادى بودند که اطاعت آنان از پیامبر صلى الله علیه و آله مشروط بود; یعنى تا زمانى که اطاعت از پیامبر صلى الله علیه و آله ضررى برایشان نداشت، حرفى نداشتند، ولى اگر پیامبر صلى الله علیه و آله دستورى مىداد که باب میل آنان نمىبود و یا آنان با عقل قاصر خود، قادر به درک آن نمىبودند، اقدام به مخالفت آشکار یا پنهان مىنمودند . نمونه آن، مخالفت عدهاى از مسلمانان در انجام بعضى از مراسم حجةالوداع است: پیامبر صلى الله علیه و آله در حین مراسم حج فرمودند: هرکس با خودش قربانى ندارد حجش را به عمره تبدیل کند و آنانکه قربانى همراه دارند بر احرام خویش باقى باشند . عدهاى اطاعت نمودند و عدهاى دیگر مخالفت کردند، که یکى از آن مخالفان، شخص عمر بود.
از دیگر شواهد این مطلب مىتوان به اعتراض عمر در صلح حدیبیه اشاره کرد. نمونه دیگر، اعتراض عدهاى از مسلمانان به انتخاب اسامه، به فرماندهى سپاه بود، که نه تنها به آن اعتراض کردند، بلکه از همراهى با سپاه نیز امتناع مىکردند; یعنى با اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله دستور اکید مىدادند که مهاجران و انصار باید به همراه لشکر اسامه از مدینه خارج شوند، با این وجود، افرادى از همین به اصطلاح سران مهاجر از این امر سرپیچى مىکردند و به بهانه هایى، لشکر اسامه را همراهى نمىکردند، تا آنجا که دیگر پیامبر لعنت کردند کسانى را که از این امر تخلف نمایند و لشکر اسامه را همراهى نکنند.
نمونه دیگر آن، در آخرین لحظات حیات رسول گرامى اسلام اتفاق افتاد و آن ماجراى کتابتبود: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: وسایل کتابتبیاورید تا مطلبى را مکتوب کنم که هرگز پس از آن، گمراه نگردید، ولى عمر گفت: «پیامبر هذیان مىگوید! » برخى از همین روایات مىگوید: بعضى از حاضران در آن مجلس مى گفتند: کلام همان است که رسول خدا فرمود، و بعضى دیگر مى گفتند: حرف، حرف عمر است . که این امر نشانگر آن است که عمر و عدهاى، از فرمان رسول خدا تمرد نمودند و حتى بر پیامبرى که قرآن به صراحت مىگوید: «و ما ینطق عن الهوى» تهمت هذیان زدند!
با توجه به مطالب گذشته، در مجموع مىتوان فهمید که چرا پیامبر صلى الله علیه و آله ابلاغ وحى را به فرصتى دیگر موکول مىنمود! زیرا با توجه به شناخت دقیقى که پیامبر صلى الله علیه و آله از اوضاع و احوال مسلمانان داشتند، احتمال «تمرد آشکار» مىدادند; یعنى مىدانستند که اگر على علیه السلام را به جانشینى خود معرفى کنند، عدهاى «به طور علنى» در مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله مىایستند و هرگز به این امر راضى نمىشوند; ولى وحى الهى در قسمت آخر آیه تبلیغ به پیامبر صلى الله علیه و آله اطمینان داد که: «خداوند تو را از مردم مصون نگاه مىدارد» ; یعنى تو را از شر مردم، و مخالفت علنى مردم محافظت مىنماید.
مؤید این مطالب روایتى است که در تفسیر عیاشى از جابربن عبدالله و ابن عباس نقل شده است: «... فتخوف رسول الله صلى الله علیه و آله ان یقولوا: حامى ابن عمه و ان تطغوا فى ذلک علیه» یعنى: «پیامبر خوف این داشتند که مردم بگویند: از پسر عمویش پشتیبانى کرد و بدین خاطر بر پیامبر صلى الله علیه و آله طغیان کنند .» البته در بعضى از نسخ به جاى حامى «جاءنا» یا «خابى» و به جاى «تطغوا» ، «یطعنوا» دارد، که در این صورت، خوف پیامبر صلى الله علیه و آله را به خاطر طعنههاى مردم ذکر مىکند، که اگر این هم باشد، دلالتبر مطالب گذشته ما دارد، ولى بعید به نظر مىرسد که پیامبر صلى الله علیه و آله فقط به خاطر طعن مردم، ابلاغ وحى الهى را به وقتى دیگر موکول کند و ظاهرا، عبارت «تطغوا» صحیحتر است; یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله خوف طغیان و سرپیچى علنى داشتند.
با این تقریرى که نمودیم، این اشکال نیز جواب داده مىشود که اگر منظور آیه درباره ولایت على علیه السلام است و خداوند به پیامبرش وعده امان از شر مردم را داده است، پس چرا على علیه السلام پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله به خلافت نرسید؟ مگر مىشود وعده الهى عملى نگردد؟!
پاسخ آن، همان است که وحى الهى وعده کرده بود که پیامبر صلى الله علیه و آله را از طغیان و مخالفت علنى مردم در امان نگه دارد و همین امر نیز واقع شد، همانگونه که روایات غدیرخم بر آن شهادت مىدهند.
علاوه، این آیه مىفرماید: «والله یعصمک من الناس» ; خداوند تو (پیامبر) را از مردم مصون نگه مىدارد، که منظور همان است که پیش از این گفته شد; یعنى خداوند پیامبرش را از مخالفت علنى مردم در امان نگه مىدارد و نفرموده است «والله یعصمه من الناس» ; یعنى نفرموده که (على) را از مردم مصون نگاه مىدارد، تا این کلام را وعدهاى الهى براى به خلافت رسیدن ظاهرى على علیه السلام بدانیم.
تلاشهاى پنهان و آشکار پس از غدیرخم به منظور کنار گذاشتن اهلبیت علیهم السلام
واقعه غدیر خم، تکلیف مسلمانان و جامعه اسلامى را به روشنى مشخص کرده بود; آنان که مطیع اوامر خدا و رسولش بودند، از جان و دل آن را پذیرفتند و آنانکه در باطن با این امر مخالف بودند، در آن فرصت، توان مخالفت و طغیان نداشتند و در ظاهر، همگى این امر را پذیرفتند و جانشینى على علیه السلام را به او تبریک گفتند . در اینباره جمله معروف ابوبکر و عمر «بخ بخ لک یابن ابىطالب»نمونهاى از این پذیرش عمومى است.
اما آنانکه با جانشینى على علیه السلام مخالف و در آرزوى به دستگیرى حکومتبودند، اگرچه در ظاهر آن را پذیرفتند، ولى در باطن سخت ناراحت بودند و اقدام به کارهاى مخفیانه و زیرزمینى مى نمودند، تا على علیه السلام را کنار زده و خود زمام امور را به دست گیرند.
شواهد بسیارى بر این مطلب دلالت دارد که در اینجا به نمونه هایى از آن اشاه مىکنیم:
اول: شواهد عمومى
پیامبر صلى الله علیه و آله پس از واقعه غدیرخم، مکرر جانشینى على علیه السلام و فضایل او را گوشزد مىنمود و همواره درباره اهلبیتسفارش مىکرد و در سخنانش مردم را از خطرات احتمالى پس از خود آگاه مىکرد و با آنان اتمام حجت مىنمود . یکى از نمونههاى بارز این مورد، حدیثى است که بیشتر کتب تاریخى و روایى شیعه و سنى آن را نقل کردهاند، که پیامبر صلى الله علیه و آله در اواخر حیات خود فرمودند: «اقبلت الفتن کقطع اللیل المظلم» ; «فتنه ها، همچون پارههاى شب ظلمانى پى در پى در مى رسند .» بسیارى از این روایات مىگویند: پیامبر صلى الله علیه و آله این جمله را در آن شبهاى آخر، که براى استغفار اهل بقیع رفته بودند، فرمودهاند.
به راستى چه اتفاقى در درون جامعه اسلامى افتاده بود و چه امرى در حال شکل گیرى بود که چنین سخنان جگرسوزى از پیامبر شنیده مىشد؟ آن هم در آخرین لحظات عمر شریفشان و پس از آن همه رنجها و کوششهاى طاقتفرسا که براى هدایت مردم و تشکیل جامعهاى بر اساس قوانین پاک الهى انجام داده بودند . با شنیدن این جملات از پیامبر صلى الله علیه و آله در آن لحظات آخر، حزن و اندوه، وجود یک مسلمان را فرا مىگیرد و آهى سرد از نهادش برمىخیزد که چرا نگذاشتند پیامبر خاتم صلى الله علیه و آله پس از آن همه رنجها، لااقل با اطمینان خاطر از امتخویش به سوى پروردگارش رهسپار شود؟
این سخنان از پیامبر اکرم، به صراحتبیانکننده فعالیتهاى زیرزمینى عدهاى براى انحراف جامعه اسلامى از مسیر اصلىاش مىباشد و خبر از فتنههایى پى در پى مىدهد که در میان مسلمانان، در حال واقع شدن بود . پس جا دارد این پرسش مطرح گردد که فتنهگران چه کسانى بودند و چه هدفهایى در سر داشتند؟ در اینجا، بنا داریم تا با استناد به متون تاریخى و روایى، این فتنه گرها را معرفى نماییم.
دوم. تلاشهاى بنىامیه و همفکران آنها
فرزندان امیه، همواره خود را در ریاستبر عرب، سزاوارتر از همه، مى دانستند و در این باره، پیوسته با فرزندان هاشم در نزاع بودهاند و به همین خاطر پس از بعثت پیامبر صلى الله علیه و آله به شدت با او مقابله مىکردند و تا جایى که مىتوانستند علیه پیامبر اکرم توطئه نموده و جنگ به راه مىانداختند . اما سرانجام با ذلت و خوارى تن به شکست داده و مجبور به پذیرش اسلام شدند، ولى هرگز از خیال ریاست بر عرب بیرون نیامده بودند.
این گروه به خوبى مىدانستند تا زمانى که پیامبر صلى الله علیه و آله زنده است جایى براى تحقق آمال و آرزوهایشان وجود نخواهد داشت، پس معلوم بود که آنان در فکر پس از وفات پیامبر صلى الله علیه و آله بودند . اما از آنجا که از جهت اسلامى، هیچ اعتبارى در میان مسلمان نداشتند، مىدانستند که به دستگیرى حکومت، بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله کارى نشدنى است . در نتیجه، آنان مىبایستبرنامهاى درازمدت، براى به دستگیرى حکومت تنظیم مىکردند و تاریخ گواه آن است که چنین نیز کردند.
این مطلب یک ادعاى صرف نیست و شواهد بسیارى بر آن دلالت دارد که بدین شرح است:
۱ . دینورى و جوهرى نقل کردهاند: در حالى که عدهاى در سقیفه با ابوبکر بیعت کرده بودند، «بنى امیه گرد عثمان بن عفان جمع شده بودند و بر خلافت او اتفاق داشتند .» این خود شاهد بزرگى استبر اینکه بنى امیه در فکر به دست آوردن حکومتبودند و عثمان را که تقریبا از چهره هاى مثبت بنى امیه بود و بر خلاف دیگر افراد بنى امیه، از سابقه سویى برخوردار نبود، علم کردند، زیرا او را درآن شرایط، بهترین فرد براى این امر مىدانستند. اگرچه به نظر ما، این امر در آن زمان، چندان جدى نبود و بیشتر مىتوان آن را یک مانور سیاسى دانست که زمینه را براى آنان آماده مىکرد . شاهد این مطلب آن است که عمر پس از دیدن این صحنه، یعنى اجتماع بنىامیه در گرد عثمان، به آنان رو کرد و گفت: چرا چنین کردید، بیایید و با ابوبکر بیعت کنید! در این جمع، نخست عثمان برخاست و با ابوبکر بیعت کرد و سپس بنىامیه همگى با ابوبکر بیعت کردند.
۲ . جوهرى روایت کرده است: «هنگامى که با عثمان بیعتشد، ابوسفیان گفت: این امر (حکومت) در قبیله تیم قرار گرفته بود، اما تیم را چه به این امر، سپس به قبیله عدى منتقل شد پس چه دورتر و دورتر گشت، سپس به جایگاهش بازگشت و در مکانش مستقر شد، پس آن را محکم بگیرید!» این روایت آنچنان گویاست که دیگر احتیاج به توضیح ندارد.
در اینجا این پرسش مطرح مى گردد که اگر چنین است، پس چرا ابوسفیان در ابتدا با ابوبکر بیعت نکرد و به سوى على علیه السلام رفت و اعلان آمادگى نمود که اگر على علیه السلام بخواهد، علیه ابوبکر مدینه را پر از لشکر نماید؟
در پاسخ مىگوییم: بعضى این مطلب را به تعصبات قبیلهاى منسوب کرده و گفتهاند ابوسفیان به خاطر تعصبات قبیلهاى، اقدام به چنین کارى نموده بود که در بدو امر این مطلب موجه مىنماید، ولى به نظر مى رسد علت این امر چیز دیگرى بوده است و آن اینکه ابوسفیان یکى از چهرههاى تیزهوش و زیرک بنىامیه بود، و به یقین از این کار اهداف بلندترى را دنبال میکرد.
به احتمال قوى منظور وى از این کار، دستیابى به چند چیز بود، یکى اینکه با مخالفت خویش در امر بیعتبا ابوبکر، خواستار امتیازاتى از آنان بود و دیگر اینکه اگر موفق مىشد على علیه السلام را به جنگ مسلحانه با ابوبکر بکشاند، برنده این درگیرى بنىامیه و شخص ابوسفیان بود، زیرا وى مىخواست آن دو گروه را به جان هم بیندازد و هر دو را تضعیف کند و جایگاه بنىامیه را مستحکم نماید و یا لااقل به خاطر مخالفتش با ابوبکر مى توانست او را مجبور به دادن امتیازاتى کند، و به واقع، در این امر نیز موفق شده بود، چون هم از جهت مالى سود برد، زیرا بنا به روایتى، پس از بازگشت ابوسفیان از سفر جمعآورى زکوات، ابوبکر به پیشنهاد عمر و به منظور پیشگیرى از شرارت او، همه آن اموال را به او داد و او نیز از این کار راضى شد. علاوه بر این موفق شده بود وعده امارت را براى پسرش معاویه، به دست آورد.
با این توضیح، خوب مىتوان فهمید که چرا على علیه السلام با پیشنهاد ابوسفیان مخالفت کرد و در واقع او را از خود طرد نمود و فرمود: «به خدا قسم تو از این کار منظورى جز فتنه ندارى و همواره بدخواه اسلام بوده اى، ما احتیاج به خیرخواهى تو نداریم .» از مضمون سخنان على علیه السلام مى توان فهمید که منظور ابوسفیان، به راه انداختن توطئه اى دیگر بوده و مسئله تعصب قبیله اى نبوده است.
از بیشتر روایاتى که در این باره ذکر شده، فهمیده مىشود که در میان بنى امیه، فقط شخص ابوسفیان، مخالف بیعت با ابوبکر بوده و حتى به جمع بنىامیه در مسجد رفته بود و آنها را به قیام علیه ابوبکر دعوت کرده بود، ولى هیچیک از آنان به او جواب مثبت ندادند.
از این ماجرا مىتوان فهمید که این مخالفت و دعوت به قیام، یک ظاهرسازى بیش نبوده است، زیرا اطاعتبنىامیه از ابوسفیان و موقعیتبارز او در میان آنان، غیرقابل انکار است و ممکن نبود بنىامیه، روى ابوسفیان را بر زمین بگذارند و به او جواب منفى بدهند . این امر را مىتوان از کلمات ابوسفیان خطاب به على علیه السلام فهمید; زیرا وى در آن سخنان، با پشت گرمى بسیارى سخن از پر کردن مدینه از لشکر مىکرد،و از نوع پاسخ على علیه السلام، به وى، مىتوان جدى بودن ابوسفیان در این ادعا را استنباط کرد.
پس مىتوان نتیجه گرفت، بنى امیه مىدانستند بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله، زمینه آنقدر آماده نیست که آنان بتوانند بر سر کار آیند، پس هدفشان از آن سرو صداها، آماده کردن زمینه و برداشتن گام اول براى رسیدن به حکومت بوده است، و در واقع، با خلافت ابوبکر - به عنوان پلى براى انتقال قدرت از بنىهاشم به بنىامیه - کاملا موافق بودند و حتى با آنان همکارى مىکردند. اگرچه اثبات این همکارى، با توجه به تحریف هاى تاریخى بسیار مشکل است، ولى بعضى از قرائن بر این مطلب دلالت دارد; مانند اینکه در روز وفات پیامبر صلى الله علیه و آله، عمر با قاطعیت فوت پیامبر صلى الله علیه و آله را انکار مىکرد تا وقتى که ابوبکر رسید و عمر با شنیدن آیه هاى از قرآن از زبان ابوبکر، خبر وفات پیامبر صلى الله علیه و آله را پذیرفت. مشخص بود که هدف عمر، کنترل اوضاع تا رسیدن ابوبکر بود. اما جالب آن است که عمر، تنها فرد منکر رحلت پیامبر نبود، بلکه عثمان نیز مدعى شده بود که پیامبر صلى الله علیه و آله نمرده است و مانند عیسى بن مریم به آسمان رفته است. این هماهنگى ها نشانگر احتمال توافق هاى پنهانى میان آنان است.
خلاصه آنکه، تلاش بنىامیه براى به دستگیرى حکومت پس از پیامبر صلى الله علیه و آله، امرى مسلم است و این امر، براى افراد آگاه آن زمان، همانند انصار به خوبى آشکار بود، چنانکه حباب بن منذر در سقیفه خطاب به ابوبکر گفته بود: ما درباره شما چندان حرف نداریم، ولى از این مىترسیم که پس از آن، کسانى بر سر کار آیند که ما پدران و برادرانشان را به هلاکت رساندیم. باید گفت: حقا، که او چه خوب فهمیده بود و چه درست پیشبینى نموده بود.
البته غیر از بنىامیه، بنىزهره نیز براى به دستگیرى حکومت تلاش مى کردند و آنها نیز بر سعد و عبدالرحمان بن عوف اتفاق داشتند. همچنین در یک روایتى، از مغیرةبن شعبه به عنوان کسى که محرک ابوبکر و عمر براى رفتن به سقیفه بوده، یاد شده است.
سوم . تلاش عدهاى از مهاجران
عدهاى بیش از همه و آشکارتر از همه، براى دستیابى به حکومت تلاش مىکردند، اینان، ابوبکر، عمر و ابوعبیده بودند که تلاشهاى وسیعى را براى کنار زدن على علیه السلام و در دست گرفتن اوضاع انجام مىدادند; بر این مطلب شواهد بسیارى دلالت دارد که ما به نمونه هایى از آن اشاره مى نماییم:
۱ . عمر در خطبهاش درباره سقیفه مىگوید: «واجتمع المهاجرون الى ابىبکر» ; مهاجران درباره ابوبکر متفق بودند . وى سپس مىگوید: «به ابوبکر گفتم بیا به سوى انصار که در سقیفه جمع شده اند برویم .» با دقت در این عبارات، مىتوان از میزان تلاش این عده مطلع شد، زیرا توافق مهاجران بر ابوبکر، اگر یک ادعاى صرف نباشد، نیازمند مذاکرات بسیار و رایزنىهاى فراوان است و نمىشود یکباره، پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله، همه مهاجران بر ابوبکر اتفاق کنند، زیرا قبل از سقیفه هیچ جلسهاى تشکیل نشده بود، تا آنان نظر همه مهاجران را جویا شوند و بفهمند که آنان چه نظرى دارند، پس مىبایست این افراد، قبل از فوت رسول خدا، به تلاش وسیعى دست مىزدند و با یکایک مهاجران به توافق قبلى مىرسیدند.
۲ . در بسیارى از کتب تاریخى و روایى ذکر شده است که این عده از مهاجران، مامور بودند تا تحت فرماندهى اسامةبن زید، از مدینه خارج شوند. در تعدادى از این روایت تصریح به اسم ابوبکر و عمر و ابوعبیده و ... شده است، مانند روایتى که در الطبقات الکبرى ذکر شده است که مىگوید: «فلم یبق احد من وجوه المهاجرین الاولین و الانصار الا انتدب فى تلک الغزوه و فیهم ابوبکر الصدیق و عمربن الخطاب و ابوعبیدة بن الجراح و سعد بن ابى وقاص و ...» ;هیچ یک از بزرگان مهاجر و انصار باقى نمانده بودند مگر اینکه به این جنگ فراخوانده شدند که در میان آنان، ابوبکر صدیق و عمربن خطاب و ابوعبیده جراح و سعدبن ابى وقاص و ... بودند.
ولى آنان به بهانه هایى از همراهى این لشکر امتناع مى ورزیدند و با تعلل خود، در حرکت این لشکر، کارشکنى مىکردند . (۶۴) با توجه به تاکیدهاى بسیار زیاد پیامبر صلى الله علیه و آله مبنى بر حرکت لشکراسامه و از طرفى دیگر تعلل این گروه از همراهى لشکر اسامه، به خوبى مىتوان از منویات و نقشههاى این گروه با خبر شد.
۳ . پیامبر صلى الله علیه و آله در آخرین روزهاى زندگىاش بر اثر شدت بیمارى، مرتب بىهوش مىشدند . وقت نماز شد و بلال اذان گفت: پیامبر صلى الله علیه و آله چون توان رفتن به مسجد را نداشتند فرمودند: «به مردم بگویید نماز بخوانند» و شخص خاصى را براى امامت آن مشخص نکردند، زیرا شاید اکنون نوبت مردم بود که با این همه سفارشها و تاکیدها، مىفهمیدند که پشتسر چه کسى نماز بگزارند. همانطور که روایتى به نقل از بلال چنین بیان شده است: پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام بیمار بود، وقتى که براى نماز فراخوانده شد، فرمود: «یا بلال لقد ابلغت فمن شاء فلیصل بالناس و من شاء فلیدع» ; (۶۶) اى بلال من ابلاغ خود را نمودم حال هر که خواهد با مردم نماز گزارد و هر که خواهد ترک کند.
بسیار واضح بود که چه کسى باید امامت این نماز را بر عهده داشته باشد، چون گذشته از اینکه على علیه السلام جانشین و وصى پیامبر صلى الله علیه و آله بود، اشخاص موجه دیگرى - بنا به امر پیامبر صلى الله علیه و آله مبنى بر حضور بزرگان مهاجر و انصار در لشکر اسامه - در مدینه باقى نمىماندند; ولى جاى تعجب است که روایات زیادى در کتب اهل سنت وجود دارد که مىگویند: پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر امر کرده بود که تا جاى او نماز بگزارد!
این روایات در میان خودشان متناقضاند، زیرا هم در تعداد نمازهایى که ابوبکر به جاى پیامبر صلى الله علیه و آله خوانده و هم در چگونگى آخرین نماز پیامبر صلى الله علیه و آله که ابوبکر به جاى پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاده بود، اختلاف دارند، چنانکه بعضى گفتهاند: پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر اقتدا کرده است و بعضى مىگویند: ابوبکر به نماز پیامبر صلى الله علیه و آله و روایات مختلف دیگرى که در کتاب الطبقات الکبرى ذکر شده است. این تناقضهاى داخلى، ما را به بطلان این ادعا که پیامبر صلى الله علیه و آله چنین امرى کرده باشند، راهنمایى مىکند.
البته این احتمال هم وجود دارد که بعضى از همسران پیامبر صلى الله علیه و آله خودشان چنان مطلبى را عنوان کرده باشند و آن را به پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت داده باشند، مؤید این احتمال، احادیثى است که مىگوید: «پیامبر صلى الله علیه و آله در یکى از روزهاى بیمارى، فرمودند: على علیه السلام را خبر کنید تا بیاید، ولى عایشه، به دنبال ابوبکر فرستاد و حفصه، به دنبال عمر فرستاد و آنان نزد پیامبر علیه السلام آمدند، ولى پیامبر صلى الله علیه و آله از آنها روى گرداند .» این روایت اگرچه مربوط به نماز نیست، ولى اصل تمرد بعضى از همسران پیامبر صلى الله علیه و آله را ثابت مىکند . پس آنان که چنین جراتى داشتند تا خلاف سخنان صریح پیامبر صلى الله علیه و آله عمل کنند، در اینجا نیز مىتوانستند از جانب خود مطلبى را به پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت دهند.
به علاوه، ادله روشنى وجود دارد که پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر یا عمر، چنین دستورى ندادهاند; زیرا:
اول اینکه آنها مامور بودند با لشکر اسامه به خارج از مدینه بروند و اگر آنان امتثال امر پیامبر صلى الله علیه و آله را مى کردند، در آن زمان مى بایست از مدینه خارج شده باشند، و هیچ روایتى یافت نشده است که پیامبر صلى الله علیه و آله، ابوبکر را از همراهى لشکر اسامه استثنا کرده باشد، بلکه روایت صریحى وجود دارد که شخص ابوبکر و عمر و ... وظیفه داشتند لشکر اسامه را همراهى کنند، پس چگونه پیامبر صلى الله علیه و آله با تاکیدهاى بسیار، آنها را امر به خروج مىکند، ولى بعدها خودش مىفرماید: ابوبکر با مردم نماز بگزارد؟!
دوم اینکه بعضى از روایات اهل سنت مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله اصرار مى کردند که ابوبکر نماز بخواند، ولى عایشه مىگفت: ابوبکر مردى نازکدل است، و پیامبر صلى الله علیه و آله به اصرار خود ادامه مىداد، تا اینکه بالاخره ابوبکر رفت و به نماز ایستاد . و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که از شدت بیمارى توان آمدن به مسجد را نداشت، با تکیه بر دو نفر (که در بعضى از این روایات، آن دو نفر، على علیه السلام و فضل بن عباس بودند) به مسجد آمدند. ابوبکر با دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله، کنار رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله کنار ابوبکر نشست و ابوبکر با نماز پیامبر صلى الله علیه و آله نماز مىگزارد و مردم با نماز ابوبکر.
اکنون مى پرسیم اگر پیامبر صلى الله علیه و آله خودشان به ابوبکر امر کرده بودند که با مردم نماز بگزارد و ابوبکر نیز بر حسب امر پیامبر به جاى ایشان به نماز ایستاد، چه دلیلى داشت که پیامبر با آن شدت بیمارى که به اعتراف عایشه، دو پاى مبارک رسول خدا بر زمین کشیده مىشد و توان ایستادن نداشت، به مسجد بیاید و نماز را خود با حالت نشسته اقامه کند؟ آیا چنین نبود که پیامبر صلى الله علیه و آله از پیشنمازى ابوبکر ناراضى بود و تصمیم گرفته بود که به هر صورت شده، جلوى آن را بگیرد و حتى نگذاشته بود ابوبکر نمازش را تمام کند؟
پس اگر ابوبکر طبق امر رسول خدا و به اصرار او به نماز ایستاده بود، معنا نداشت که پیامبر صلى الله علیه و آله با آن بیمارى شدید، به مسجد بیایند و بخواهند خودشان نماز را با حالت نشسته اقامه کنند.
خلاصه آنکه مسئله پیشدستى در نمازگزاردن به جاى پیامبر صلى الله علیه و آله یکى از تلاشهایى بود که آنان مىخواستند جانشینى خود را تثبیت کنند و مردم نیز گمان کنند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان چنین امرى کرده، پس آنان جانشین پیامبر صلى الله علیه و آله خواهند بود . البته اگر پیامبر صلى الله علیه و آله چنین امرى هم کرده بود، باز دلیلى بر جانشینى آنان نمىشد، زیرا افراد دیگرى در حالت صحت پیامبر صلى الله علیه و آله به جاى آن حضرت نماز گزاردند. پس اگر چنین امرى دلالتبر جانشینى مىکرد، آنانکه در حال صحت پیامبر صلى الله علیه و آله به جاى او نماز گزاردند، به این امر سزاوارتر بودند.
۴ . نوعى دیگر از تلاش این گروه، براى دستیابى به حکومت، عبارت بود از کسب اخبار از درون خانه پیامبر صلى الله علیه و آله، و فعالیتهایى در درون خانه پیامبر صلى الله علیه و آله جهتبه دستگیرى اوضاع، که این کار توسط بعضى از همسران پیامبر صلى الله علیه و آله، همچون عایشه دختر ابوبکر و حفصه دختر عمر انجام مىگرفت.
از طریق اهل سنت احادیثبسیارى نقل شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن لحظات آخر حیاتشان خطاب به بعضى از همسرانش فرمودند: «شما صواحب یوسفاید» و آنان را به زنانى که بر سر یوسف آن بلا را آوردند تشبیه کرده است. همچنین طبرى در جایى دیگر این مطلب را نقل کرده است که: «پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شخصى را به دنبال على علیه السلام بفرستید و او را فرا خوانید، عایشه گفت: به سوى ابوبکر بفرستید و حفصه گفت: به سوى عمر بفرستید. این افراد (ابوبکر و عمر) نزد پیامبر صلى الله علیه و آله حاضر شدند . پیامبر صلى الله علیه و آله به آنها فرمود: برگردید و بروید که اگر به شما حاجتى بود، به سوى شما مىفرستادم (مىفرستم)، پس آنها رفتند.»
این احادیث، شواهد بسیار خوبى بر مدعاى ما هستند، زیرا بیانگر آنند که آنها براى مطرح کردن خود و اینکه از نزدیکترین افراد نزد پیامبرند، پیش دستى کرده و نزد پیامبر رفتند، تا شاید اگر مطلبى را که مى خواهد به على علیه السلام بفرماید، به آنان بفرماید! در بعضى از این احادیث اگرچه به اسم على علیه السلام، تصریح نشده است و عباراتى مانند: حبیبم را، یا خلیلم را فراخوانید، دارند، ولى در اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله آن افراد را رد کردند و یا چهره از آنها برگرداندند مشترکند . پس اگرچه پیامبر صلى الله علیه و آله نمىفرمودند: على علیه السلام را خبر کنید تا بیاید و عبارت دیگرى مىفرمود، اما این مطلب یقینى است که منظور پیامبر صلى الله علیه و آله آنان نبودهاند . در هر صورت پیشدستى این افراد مهم است که دلالتبر تلاش وسیع آنان، حتى در درون خانه پیامبر صلى الله علیه و آله، به منظور کنارزدن على علیه السلام و به دستگیرى حکومت توسط آنان مىکند.
۵ . جلوگیرى عمر و طرفدارانش از «کتابت» پیامبر صلى الله علیه و آله، یکى دیگر از تلاشهاى این گروه، براى کنار گذاشتن على و به دست گرفتن حکومتبود . تردیدى نیست که عمر، دریافته بود که منظور پیامبر صلى الله علیه و آله از کتابت، ثبتخلافت على علیه السلام است و به همین خاطر تلاش کرد که تا این کار عملى نگردد و حتى حاضر شد که به پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت هذیان دهد!
درباره کتابت پیامبر صلى الله علیه و آله احادیث زیادى در کتب تاریخى و روایى نقل شده است که همگى مسئله نسبت هذیان به پیامبر صلى الله علیه و آله را ذکر کردهاند که بعضى از آنها، به صراحت، گوینده این کلام را عمر دانستهاند، و بعضى دیگر اسم شخص خاصى را نبردهاند و فقط گفتهاند: بعضى چنین حرفى زدند.
در مجموع این روایات، به غیر از شخص عمر، از هیچ شخص دیگرى نام برده نشده است که چنین حرفى زده باشد . پس تردیدى نیست که آن شخص، عمر بوده است، ولى بعضى از راویان اهل سنت، نخواستهاند به اسم عمرتصریح کنند.
بعضى از علماى اهل سنت براى کم کردن قبح این کلام عمر که گفته بود: «ان رسولالله یهجر» ، آن را توجیه کرده اند و گفته اند: منظور عمر از این کلام آن بود که بیمارى، بر پیامبر صلى الله علیه و آله غلبه کرده است. اما این توجیه از جهت لغوى چندان مستند نیست، زیرا همانگونه که لسان العرب از قول ابن اثیر ذکر کرده است: این جمله عمر باید به صورت استفهام باشد (اهجر) تا بتوان آن را به معنى «تغیر کلامه واختلط لاجل ما به المرض» دانست، ولى اگر جمله، اخبارى باشد، (که در بسیارى از روایات چنین است) یا به معنى فحش است و یا به معنى هذیان . وى سپس مىگوید: چون گوینده این کلام عمر است، چنین گمانى به او نمىرود.
بر فرض که چنین توجیهى را بپذیریم، معنایش آن است که پیامبر به خاطر شدت بیمارىاش نمى داند چه مىگوید! بنابراین، کلام پیامبر صلى الله علیه و آله در این حالت دیگر اعتبار ندارد . آیا چنین نسبتى به پیامبر صلى الله علیه و آله که به تصریح قرآن «و ما ینطق عن الهوى» (نجم: ۳) ; «و هرگز از روى هوا سخن نم ىگوید» ، قبحش کمتراز مطلب قبلى است؟وانگهى، معناى سخن عمر هرچه بوده باشد، مهم آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله از این کلام عمر، سخت ناراحت شدند، چنان که بعضى از روایات اهل سنت مى گوید: غم وجود پیامبر را فرا گرفت، و بعضى دیگر مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از این سخن عمر، برآشفت و عمر را از خود راند. سپس بعضى از اطرافیان، به پیامبر گفتند، آیا وسایل کتابت را بیاوریم؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: آیا بعد از آنچه گفتید؟ نه، ولى شما را درباره اهلبیتم سفارش به خیر مىکنم.
معلوم است که چرا پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن کلام عمر، دیگر نخواستند بنویسند، چون بر فرض پیامبر صلى الله علیه و آله اقدام به نوشتن هم مى کردند، همان افرادى که در حضور پیامبر جرات چنان سخنى را داشتند، به یقین پس از پیامبر صلى الله علیه و آله بر آن مىافزودند و نسبتهاى دیگرى به پیامبر مىدادند و عملا این نوشته از اعتبار ساقط بود.
۶ . یکى دیگر از مسائلى که نشانگر نقشههاى این گروه است، جریان انکار وفات پیامبر صلى الله علیه و آله توسط عمر است. این ماجرا در بسیارى از کتب تاریخى و روایى ذکر شده است. علت این کار عمر، آرام نگه داشتن اوضاع تا رسیدن ابوبکر بود و به محض اینکه ابوبکر رسید و اعلام کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله وفات یافته است، عمر تازه وفات پیامبر صلى الله علیه و آله را قبول کرد . این جریان به خوبى بیانگر نقشههاى مشترک و هماهنگىهاى قبلى در میان آنان است.
۷ . خبر اجتماع انصار در سقیفه به طور سرى فقط به عمر و ابوبکر داده شد و هنگامى که آنها شتابان روانه سقیفه شده بودند، افراد حاضر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله از آن ماجرا، بىخبر بودند و عمر و ابوبکر نیز آن را با عموم مسلمانان، یا لااقل با دیگر بزرگان قوم، در میان نگذاشتند تا اگر شرى هست، با همفکرى دیگران براى آن چارهاندیشى کنند . آیا اینها نشان از نقشه و هماهنگى قبلى در به دست گرفتن حکومت ندارد؟
تلاشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله براى خنثى کردن توطئه ها
پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به فرمان الهى، على علیه السلام را در غدیر خم به جانشینى خود منصوب کرد، در فرصتهاى گوناگون آن را یادآورى مىنمود . اما فعالیتبسیار زیاد گروههاى متعددى که سعى در به دستگیرى حکومت داشتند، پیامبر صلى الله علیه و آله را مجبور ساخت تا براى تثبیت جانشینى على علیه السلام، اقداماتى انجام دهد . یکى از این اقدامات، آماده کردن لشکرى براى مبارزه با روم بود . این لشکر در آخرین روزهاى حیات پیامبر صلى الله علیه و آله شکل گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله اسامة بن زید را به فرماندهى آن برگزید و به عموم بزرگان مهاجر و انصار که در میان آنان ابوبکر و عمر و ابوعبیده و ... بودند امر کرد تا تحت فرمان اسامه درآیند، و با تاکید فراوان از آنان خواست تا از مدینه خارج شده و به سرزمینى که پدر اسامه در آنجا به شهادت رسیده، رهسپار شوند.
پیامبر صلى الله علیه و آله با این کار اهدافى را دنبال مى کرد، یکى از آن اهداف همانطور که شیخ مفید فرموده است، این بوده که در مدینه کسى نباشد تا در ریاست على علیه السلام نزاع کند. از این مهمتر، انتخاب اسامه جوان، که ۱۷ سال بیشتر نداشت به فرماندهى این لشکر بود در حالى که بسیارى از بزرگان و مشایخ باسابقه و جنگجو، که تجربه جنگه اى عظیمى همچون بدر و احد و خندق را داشتند، در این لشکر حضور داشتند، اما پیامبر صلى الله علیه و آله اسامه را به فرماندهى همه این افراد برمى گزیند و همه آنان را ملزم به اطاعت از اسامه مى نماید . این انتخاب پیامبر صلى الله علیه و آله پیامى بسیار عظیم و گویا براى همه مسلمانان داشت که مبادا در امر خلافت خدشه کنند و جوان بودن على علیه السلام را بهانهاى براى اطاعت نکردن از او قرار دهند.
البته عدهاى به همین انتخاب اسامه نیز اعتراض کردند، ولى پیامبر خشمگین شد و بر منبر رفت و لیاقت و شایستگى او را متذکر شد. اما پس از وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله عمر از ابوبکر خواست تا اسامه را از فرماندهى لشکر بردارد، ولى ابوبکر ریش عمر را گرفت و گفت مادرت به عزایتبنشیند! پیامبر او را به این امر منصوب کرد، حال تو مىگویى من او را بردارم؟
آنانکه نمىتوانستند از امر خلافت و ریاستبگذرند، در رفتن لشکر اسامه کارشکنى مىکردند و به بهانههایى آن را به تاخیر مىانداختند. اسامه وقتى تعلل این افراد را مىدید خدمت پیامبر صلى الله علیه و آله رسید و از او خواست تا بهبودى او، لشکر حرکت نکند و انشاءالله پس از بهبودى پیامبر رهسپار شود، اما پیامبر به او فرمود: حرکت کن و از مدینه خارج شو، اسامه پى در پى بیمارى پیامبر را مطرح مىکرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هر بار، دستور رفتن مىداد، تا اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آنچه به تو امر کردم انجام ده و حرکت کن! پس از آن پیامبر بىهوش شد . پس از به هوش آمدن، فورا درباره لشکر اسامه پرسش کرد و تاکید فرمود، لشکر اسامه را حرکت دهید! خدا لعنت کند هر کس را که از آن تخلف کند! و این جمله را چند بار تکرار کردند.
لشکر اسامه بالاخره حرکت کرد و در جرف متوقف شد. این عده، مدام به مدینه مىآمدند و مىرفتند تا جایى که وقتى پیامبر صلى الله علیه و آله به خاطر بیمارى شدید نتوانستبه مسجد برود، بلافاصله ابوبکر به جاى پیامبر رفت و نماز را شروع کرد.
پیامبر براى خنثى کردن این توطئه با همان حالت و با تکیه بر على علیه السلام و فضل بن عباس به مسجد آمد و اشاره کرد که ابوبکر کنار رود و پیامبر به نماز ابوبکر اعتنایى نکرد و از اول شروع به نماز کرد. پیامبر پس از نماز به خانه برگشت و ابوبکر و عمر و جماعتى از مسلمانان را که در مسجد حاضر بودند طلبید و به آنان فرمود: مگر من به شما امر نکردم که با لشکر اسامه حرکت کنید؟ گفتند: آرى یا رسول الله، پیامبر فرمود: پس چرا به آن عمل نکردید؟ هریک بهانهاى آوردند. سپس پیامبر سه مرتبه تکرار کردند: لشکر اسامه را حرکت دهید.
از دیگر تلاش هاى پیامبر صلى الله علیه و آله در این رابطه، فرستادن ابوسفیان به خارج از مدینه براى جمع آورى زکات بود که روایاتى بر این مطلب دلالت دارد. و شاید واگذارى این مسئولیت به ابوسفیان فقط به همین خاطر بوده است.
یکى دیگر از تلاشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله براى خنثى کردن توطئه ها، مسئله کتابت بود. اما همانطور که قبلا متذکر شدیم عدهاى نگذاشتند چنین امرى عملى شود. البته ممکن است سؤال شود که چرا پیامبر صلى الله علیه و آله قبل از آن و در حالتسلامت اقدام به نوشتن آن نکرد تا دیگر شبه هاى در آن نباشد؟
در پاسخ مىگوییم: اول اینکه همان ماجرا، چهره بسیارى از مدعیان دروغین را آشکار کرد و نشان داد که اعتقاد و انقیاد افراد نسبت به پیامبر تا چه اندازه است.
دوم اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله با ترتیب دادن لشکر اسامه، مسئله را حل شده مىدیدند، ولى با تخلف عدهاى از این فرمان، مسئله عوض شده بود، زیرا تا آن زمان چنان مخالفت علنى و گستردهاى از دستورات پیامبر صلى الله علیه و آله نشده بود و همانطور که شیخ مفید ذکر کرده است: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه تخلف ابوبکر و عمر و تعدادى از مسلمانان را از همراهى لشکر اسامه دید، تصمیم به کتابت گرفت.
پس پیامبر صلى الله علیه و آله تمام تلاشهاى ممکن را براى تثبیت ولایت على علیه السلام انجام دادهاند، اما این مسئله را نمىتوان نادیده گرفت که پیامبر هرگز قصد نداشتند تا على علیه السلام را بر مردم تحمیل کنند و یا کارى کنند که چنین تصورى شود، بلکه فقط مىخواستند وظیفه الهى خویش را مبنى بر ابلاغ رسالت، به نحو احسن انجام دهند و به مردم بفهمانند که در این کار، جز خیر و صلاح و هدایت آنان نمىخواهند، و به یقین نیز چنین کردهاند، حال هر که خواهد هدایتشود و هرکه خواهد گمراه گردد.
حضرت على علیه السلام نیز قصد نداشت تا به هر قیمتى که شده و با، زد و بندهاى سیاسى، جایگاه خویش را تثبیت کند، زیرا على علیه السلام حکومت را فقط براى هدایت انسانها مىخواست و هدایت انسانها با اجبار و تحمیل و جوسازىهاى سیاسى سازگار نیست و همین زد و بندهاى سیاسى، خود نقض غرض است.
پس على علیه السلام بزرگتر از آن است که به دنبال چنین حکومتى بدود و بخواهد خود را بر مردم تحمیل کند، چون اگر مردم طالب او بودند به توصیههاى پیامبرشان عمل مىکردند و گرنه، دوندگى او، اثرش بیشتر از سفارشهاى اکید پیامبر صلى الله علیه و آله نبود . شاهد این مطلب آن است که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله، عباس (عموى پیامبر صلى الله علیه و آله) به على علیه السلام گفت: دستت را پیش آر تا با تو بیعت کنم و بنىهاشم با تو بیعت کند . حضرت فرمود: آیا کسى هست که حق ما را انکار کند؟ عباس گفتبه زودى خواهى دید که چنین کنند.
به نظر ما هر آنچه را که عباس مىدید، على علیه السلام نیز بهتر از او و آشکارتر از او مىدید، ولى بحث این است که اگر مردم بخواهند به توصیههاى پیامبر عمل کنند، دیگر احتیاج به بیعتهاى پنهانى و در اصطلاح امروزى احتیاج به کودتا نبود و اگر مردم قدر على علیه السلام را نشناسند و او را نخواهند، این تلاشها ارزش معنوى ندارد، بلکه فایدهاى هم ندارد، چون پیامبر صلى الله علیه و آله هر چه را که گفتنى بود به مردم فرمودند واکنون این عموم مسلمانان بودند که مىبایست میزان انقیاد و اطاعتخویش را نسبتبه خدا و رسولش نشان دهند.
این مطلب با دقت در سخنان على علیه السلام پس از قتل عثمان و روى آوردن عموم مسلمانان به آن حضرت، به خوبى قابل فهم است . البته این هرگز بدان معنا نیست که على علیه السلام تسلیم آنان شده باشد و با دیگران همسخن شده و آنان را بر حق بداند، بلکه مخالفتخویش را آشکار کرد و هرگز در این امر کوتاهى نکرد و به یقین اگر موافقان او زیاد مىبودند، هرگز کار على علیه السلام به انزوا نمىکشید و با آن تعداد اندک که موافق او بودند، هرگز به مصلحت نبود تا پس از وفات پیامبر صلى الله علیه و آله اقدام به قیام مسلحانه نماید . این روش که همواره سیره امامان معصوم علیهم السلام بوده است، جاى بحث گستردهترى دارد که در این مبحث نمىگنجد.
چاره اندیشى انصار
با توجه به مطالبى که در مباحث گذشته به اثبات رسید، پاسخ این پرسش که چرا انصار در سقیفه اجتماع کردند، به خوبى معلوم مىگردد، زیرا این جریانات امور پنهانى نبودهاند که بر دیگران پوشیده باشد، پس مهاجران و انصار همه می دانستند که مدینه آبستن تحولاتى است و به زودى حوادث مهمى رخ خواهد داد، ولى کسى به طور دقیق نمىدانست چه خواهد شد، زیرا گروههاى متعددى براى به دستگیرى حکومت تلاش مىکردند.
پس این مسئله به راحتى قابل فهم بود که اوضاع پس از پیامبر صلى الله علیه و آله به گونهاى نخواهد بود که جانشینى على علیه السلام تحقق یابد، تا جایى که حتى عباسبن عبدالمطلب (عموى پیامبر صلى الله علیه و آله) نیز شک مىکند که آیا پس از پیامبر، مردم به جانشینى على علیه السلام راضى مىگردند یا خیر؟ باید توجه داشت که پرسش عباس هرگز از این نیست که چه کسى سزاوار این امر است، چون عباس هیچکس را سزاوارتر از على نمىدانست و همواره به حضرت على علیه السلام پیشنهاد بیعت مىداد .و در هیچ یک از منابعى که به این مطلب اشاره کردهاند، یافت نشده است که عباس بپرسد چه کسى پس از پیامبر صلى الله علیه و آله سزاوار جانشینى است، بلکه پرسش عباس این است که پس از پیامبر صلى الله علیه و آله چه مىشود؟ آیا امر ولایت در خاندان بنى هاشم مستقر مىشود یا خیر؟
شیخ مفید در اینباره تعبیر لطیفى دارد، وى مىگوید عباس از پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: «ان یکن هذا الامر فینا مستقرا بعدک فبشرنا ...» (۹۸) «اگر این امر پس از شما در میان ما مستقر مىشود پس به ما بشارت ده» و پیامبر صلى الله علیه و آله نیز درجواب فرمودند: «شما بعد از من از مستضعفانید.» پس سخن از این نیست که چه کسى سزاوار این امر است، بلکه سخن آن است که آیا این امر که حق على علیه السلام است، استقرار پیدا خواهد کرد؟ پس هرگز عباس از واقعه غدیر خم بىخبر نبود، ولى جریاناتى که پس از آن پدید آمد، سبب شد که عباس چنین پرسشى را مطرح کند.
انصار نیز که سابقه مبارزاتى درخشانى علیه قریش داشتند خوف همین را داشتند که اگر على علیه السلام جانشین پیامبر صلى الله علیه و آله نشود، که شواهد و قرائن بسیارى نیز بر آن دلالت داشت، چه مىشود؟ بیشترین خوف انصار از این بود که مبادا عدهاى از قریش، بخصوص بنى امیه که تلاش فراوانى براى به دستگیرى حکومت داشتند، موفق به چنان امرى گردند، که در آن صورت انصار وضع خوبى نخواهند داشت، زیرا از انتقام آنها در امان نخواهند ماند.
در نتیجه، انصار باید براى خود چارهاى مىاندیشیدند و از آنجا که شهر مدینه موطن اصلى آنان بود و مهاجران در واقع به آنها پناهنده شده بودند، به طور طبیعى آنان براى خود نوعى اولویت در تعیین سرنوشتحکومتبر مدینه مىدیدند، به همین خاطر پس از وفات پیامبر صلى الله علیه و آله بلافاصله در سقیفه جمع شدند، تا براى آینده خود و مدینه چارهاى بیندیشند و هدف اصلى آنان از این اجتماع، چارهاندیشى براى خودشان بود که پس از پیامبر صلى الله علیه و آله چه کنیم و اگر حوادثى اتفاق افتاد چگونه عمل کنیم.
اما از آنجا که شواهد و قراین نشان مىداد که جانشینى على علیه السلام تقریبا منتفى است، در نتیجه، آنها پس از تشکیل جلسه، بهتر دیدند خودشان کسى را براى این کار برگزینند، پس به دنبال سعد بن عباده فرستادند تا در آن جمع حاضر شود و با او بیعت کنند، زیرا حال که قرار است على علیه السلام نباشد، چه کسى از آنها سزاوارتر براى این کار است.
در تایید گفته هایمان شواهد چندى وجود دارد که بدین شرح است:
۱ . انصار درباره خلافت على علیه السلام هیچ حرفى نداشتند و کاملا بدان راضى بودند، چنانکه طبرى و ابن اثیر نقل کردهاند: «تمام انصار یا بعضى از آنها گفتند: ما به غیر از على با هیچکس بیعت نمىکنیم» این سخنان را انصار در سقیفه و در حضور ابوبکر و عمر گفته بودند . همچنین یعقوبى در اینباره گفته است: «و کان المهاجرون والانصار لا یشکون فى على علیه السلام» و در جایى دیگر نقل کرده است که «وقتى عبدالرحمان بن عوف خطاب به انصار گفت: در میان شما افرادى مثل ابوبکر و عمر و على علیه السلام نیست، یکى از انصار گفت: ما فضل این افراد را انکار نمىکنیم زیرا در میان آنان شخصى است که اگر این امر را طلب کند، احدى در او نزاع نمىکند، یعنى على بن ابیطالب.»
پس انصار از واقعه غدیر خم بىخبر نبودند و هیچ حرفى درباره على علیه السلام نداشتند و هرگز تشکیل شوراى سقیفه براى کنار گذاشتن على علیه السلام نبود، ولى آنان به وضوح مىدیدند که افرادى براى به دست آوردن خلافتسخت در تلاشند و به آب و آتش مىزنند . از طرفى دیگر چنین تلاشها و زد و بندها و معاملات سیاسى را از على علیه السلام مشاهده نمىکردند . در نتیجه برایشان واضح بود که على علیه السلام با این اوضاع و احوال به خلافت نخواهد رسید و یا بهتر بگوییم عدهاى نخواهند گذاشت که على علیه السلام به خلافتبرسد . پس انصار مىبایستبراى خود چارهاى مىاندیشیدند و به اصطلاح، گلیم خود را از آب بیرون مىکشیدند.
۲ . پیشنهاد این مطلب از جانب انصار که «از ما امیرى و از شما امیرى» خطاب به مهاجران حاضر در سقیفه، نمونه بسیار بارزى است که انصار مىخواستند به نوعى در حکومتشریک باشند و با این کار، از خطر انتقام قریش در امان باشند.
۳ . سخنان انصار در سقیفه بیانکننده منظور آنهاست . روایتى از قاسم بن محمد بن ابىبکر نقل شده است که به خوبى منظور انصار از این اجتماع را نشان مىدهد، و آن چنین است: «. . و لکنا نخاف ان یلیه اقوام قتلنا ابائهم و اخوتهم» ; لکن خوف ما از آن است که پس از آن، کسانى بر سر کار آیند که ما پدران و برادرانشان را به قتل رساندیم .» همچنین دینورى و جوهرى نقل کردهاند که انصار گفتند: «لکن ما ترس فردا را داریم و مىترسیم کسانى که نه از ما هستند و نه از شما، بر این امر غلبه پیدا کنند .»
از این سخنان به خوبى مىتوان فهمید که انصار به وضوح دریافته بودند که عدهاى براى به دست آوردن حکومت در تلاشند که سالیان متمادى در حال جنگ و ستیز با اسلام بودند و آنها همان کسانى بودند که انصار، در جنگها، پدران و برادرانشان را به هلاکت رساندند، و اگر آنان زمام امور را در دست گیرند، انصار از انتقام آنها در امان نخواهند بود . آن گروه جز بنىامیه و طرفدارانشان نبودند . پس اگرچه انصار از شخص ابوبکر چندان ترسى نداشتند، ولى بزرگان و آگاهان انصار، همچون حباب بن منذر، به خوبى مىدیدند که اگر امروز افرادى مثل ابوبکر بر سر کار آیند، پس از آنها کسانى بر سر کار مىآیند که به یقین با انصار سر سازش ندارند و راه دشمنى و انتقام را در پیش مىگیرند. این آیندهنگرى حباب بن منذر جدا ستودنى است، زیرا همانگونه که پیشبینى نموده بود واقع شد و طولى نکشید که فرزندان طلقا بر سر کار آمدند و بر سر اسلام و مسلمین و اهلبیت پیامبر صلى الله علیه و آله همان آوردند که فقط یکى از نمونههایش قتل عام فجیع کربلاست.
۴ . اصل اجتماع انصار در سقیفه مخفیانه بود; یعنى بدون اطلاع دیگران اقدام به این کار کردند . حال اگر آنان قصد تعیین خلیفهاى براى همه مسلمانان داشتند، جلسهاى چنین خصوصى، شایسته آن نبود . اگر چه پس از تشکیل جلسه، به این نتیجه رسیدند که خلیفهاى تعیین کنند، ولى خودشان مىدانستند که چنین امرى مقبول همه مسلمانان نخواهد بود، ولذا در روایت ابومخنف ذکر شده است که انصار گفتند: اگر مهاجران قریش نپذیرند چه بگوییم؟ اینها همه نشانگر آن است که قصد اولیه آنان براى اجتماع در سقیفه، چارهجویى براى خود بود و در آنجا تصمیم به تعیین خلیفهاى براى خود گرفتند.
۵ . انصار پس از سخنان ابوبکر و وعده ابوبکر مبنى بر وزارت انصار، و اینکه ابوبکر قول داد که کارى را بدون مشورت انصار انجام ندهد، دچار اختلاف شدند، بعضى مثل حباب بن منذر و سعد بن عباده به کلام ابوبکر اعتماد نداشتند و گفته بودند که به سخنان او گوش ندهید، ولى بعضى دیگر مثل بشیر بن سعد که پسر عموى سعد بن عباده بود و نسبتبه سعد حسادت مىکرد، متمایل به ابوبکر شد و اولین کسى بود که با ابوبکر بیعت کرد. پس از آن، اختلاف دیگرى که ریشه در رقابت اوس و خزرج داشت پیش آمد و سبب شد که اوسیان اقدام به بیعتبا ابوبکر کنند و اتفاق افتاد آنچه که اتفاق افتاد.
در اینباره، کلامى از شیخ مفید نقل مىکنیم که بسیار متین است، وى گفته است: «آنچه که براى ابوبکر اتفاق افتاد به این دلیل بود که انصار در بین خود اختلاف داشتند و طلقا و مؤلفة قلوبهم نمىخواستند این امر به تاخیر بیفتد تا مبادا بنىهاشم راغتیابند و این امر در جایش قرار گیرد، پس چون ابوبکر در آن مکان حاضر بود با او بیعت کردند.»
از مجموع مسائلى که مطرح شد، چنین استنباط مىشود که پیشبینى انصار درباره آینده و دغدغه آنان براى آینده کاملا بجا و حساب شده بود، اما اصل اجتماعشان قبل از فراغت از تجهیز و دفن پیامبر صلى الله علیه و آله کارى نادرستبوده و نشانگر شتابزدگى و بىبرنامگى آنان بوده است و حتى زمینه را براى دیگران فراهم کرد تا نظرات خود را بر آنان تحمیل کنند . البته این احتمال نیز مىرود که از قبل، بر روى انصار تبلیغ شده بود و آنان را بیش از حد از بنىامیه ترسانده بودند. در حالى که اگر آنان صبر مىکردند و یا در همان سقیفه بر حمایت از على علیه السلام پافشارى مىکردند، به یقین گروه هاى دیگر، موفق نمى شدند به راحتى حکومت را از دست على علیه السلام بگیرند، زیرا جایگاه انصار در این امر بسیار ممتاز بود. شاهد این ادعا، اصل حضور ابوبکر و عمر در جمع انصار است; حال اگر انصار نقش تعیین کنندهاى نداشتند، پس ابوبکر و عمر شتابان خود را به جمع آنان نمى رساندند و امر خویش را از آنجا بنا نمىنهادند.