به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»؛ یادداشت از صادق امامی*/// در حلب ما فقط یک بخاری کوچک گازوئیلی داشتیم. گازوئیل هم سهمیه بندی بود و فقط اجازه داشتیم شبها روشنش کنیم همه شرایط برابری داشتند؛ چه اتاق فرماندهی و چه اتاقهای دیگر.
شب بخاری را روشن میکردیم و میخوابیدیم دو ساعت بعد سرمای طاقت فرسا از خواب بیدارمان میکرد زور گازوئیل به باد نرسیده بود و بخاری ساکت شده بود.
بعضی از شبها نگهبان پشت بام لوله بخاریها را چک میکرد. اگر لوله منتهی به پشت بام یک بخاری گرم ،نبود کسی را میفرستاد تا بخاری اتاق را روشن کند.
در یکی از این شبها ساعت 3 یا 4 صبح ملا محمدی رفت تا بخاری یک اتاق را روشن کند. مجید را دیده بود؛ مجید عسگری جمکرانی. مشغول اقامه نماز شب بود. دو یا سه روز بعد شهید شد.
صبح همان روز شهادت آمد جلوی در اتاق ما. بی دلیل؛ تا فقط به یکی از بچه ها بگوید خیلی تو را دوست دارم. همین را گفت و رفت.
آخ که چقدر ما آدمها به این دوست داشتنهای یهویی بی توجهیم. اگر می دانستیم 2 ساعت بعد قرار است چه اتفاقی بیفتد سخت در آغوش میکشیدیمش و از او جدا نمیشدیم.
دیگر نمیشد به بخاریها اعتماد کرد. صبح ها با درد پهلو برای نماز بیدار میشدیم. برای در امان ماندن از سرمای شبها، روی لباسهای نظامی بادگیر هم میپوشیدیم تا حداقل تا اذان صبح بتوانیم کمی بخوابیم.
حالا یک جنگ دیگر؛ این بار در لبنان و غزه؛ میگویند خانواده ها فقط فرصت میکنند جانشان را بردارند و فرار کنند؛ نه بادگیری هست و نه پتویی و نه لباسی. در این سرما زنها و کودکان مظلوم چه میکشند؟ خدا میداند.
عکس روستای دوبرالزیتون حلب آذر 1396
*روزنامهنگار