به گزارش «خبرنامه دانشجویان ایران»، بعد از حادثه انفجار پیجرها در لبنان. مجروحان برای درمان به ایران منتقل شدند. بیشتر آنها چشمهایشان آسیب دیده و انگشتانشان قطع شده بود. حتی برای غذا خوردن به وجود همسرشان نیاز داشتند و بچهها در اتاق تنها میماندند. روشنک هوشیارگر تصمیم گرفت کمک حالشان باشد و روزی یک ساعت برای نگهداری بچهها به محل اقامت خانواده مجروحان برود.
روز مادر بهانهای شد تا به سراغ مادری برویم که در روزهای سخت زنان لبنانی کنارشان ایستاد و دستگیرشان شد. زنانی که همسرشان بعضا چشم و انگشتانشان را از دست داده، خانههایشان ویران شده و برای درمان به کشوری غریب آمدهاند.
ماه عسلی که در بیمارستان برگزار شد
داستان حضور روشنک در مهدکودک بچههای لبنانی به زمانی برمی گردد که برای دیدن همسر دوستش رفته بود. روشنک سالها در لبنان زندگی کرده و آنجا دوستان زیادی داشت. سارا الحاج یکی از دوستانش، فرزند شهید بود. تازه عقد کرده و قرار بود بعد از عروسی برای ماه عسل به ایران بیایند. ولی فقط یک هفته مانده بود به عروسی که حادثه انفجار پیجرها همه چیز را خراب کرد. ساعت ۱۰ شب بود که سارا با روشنک تماس گرفت. نگران همسرش بود و هیچ خبری از او نداشت فقط میدانست شادی برای درمان به ایران منتقل شده و بستری است. از روشنک درخواست کرد که به دیدن همسرش برود و از حالش خبر بدهد. روشنک بچههایش را برداشت و راهی بیمارستان شد. چشمش که به شادی افتاد باورش نمیشد. عکس داماد را در پروفایل سارا دیده بود. جوان رشید و زیبایی که حالا تمام صورتش باندپیچی شده و فقط دهانش دیده میشد. دستهایش همه پانسمان داشت. تازه از اتاق عمل بیرون آمده و هر دو چشمش تخلیه شده بود.
ما الان در معرکه کربلا هستیم
روشنک بیاختیار آرام آرام اشک میریخت. با گوشی همراهش با سارا تماس گرفت تا با همسرش صحبت کند. دستهای شادی بسته بود. روشنک گوشی را کنار گوشش نگه داشت ولی گریه امانش نمیداد. وقتی شادی متوجه گریهاش شد، لحن صحبتش را با سارا عوض کرد. غیر مستقیم روشنک را خطاب قرار داد و میگفت: «سارا به دوستت بگو گریه نکند. ما در معرکه کربلا هستیم. ما اگر الان خودمان را ببازیم، دشمن شاد میشویم. ما باید روحیه خودمان را حفظ کنیم.» روشنک وقتی از ایمان و اعتقاد قلبی سارا و همسرش تعریف میکند، با بغض ادامه میدهد: «چند روز بعد سارا به ایران آمد و خودش از همسرش مراقبت کرد. شادی دوچشمش تخلیه شده بود. ۴ انگشت از یک دستش و ۳ انگشت از دست دیگرش قطع شده و دندانهایش شکسته بود. سارا فیلم جشن عقدش را که نشانم میداد میگفت: روشنک ببین شادی چقدر زیبا بود. یک بار در همان احوال پرسیدم: حالا که همسرت این اتفاق برایش افتاده هنوز هم میخواهی با شادی ازدواج کنی؟ سارا جواب داد: من پای همه چیز شادی ایستاده ام. حالا که این اتفاق افتاده است، جدا شوم؟ و من از خودم شرمنده شدم که چنین سوالی کردم.»
آقا داماد دو چشم و ۷ انگشت خود را از دست داد
روشنک هر روز سارا را به محل درمان شادی میبرد و میآورد. در این رفت و آمدها به ذهنش رسید که مادرهایی که اینجا هستند، بچههایشان باید تنها بمانند. با وجودی که دو بچه قد و نیم قد داشت، تصمیم گرفت از بچهها مراقبت کند تا زنها با خیال راحت از همسرشان مراقبت کنند. بعد از تلاش زیاد هماهنگیهای لازم صورت گرفت و روشنک به محل اقامت کودکان لبنانی رفت. قرارشان شد هر روز ساعت ۱۱ صبح .
اولین روزی که روشنک وارد جمع بچهها شد را خوب یادش است. خیلی حال و روز خوبی نداشتند. بعد از چندین اتفاق پشت سر هم روحیهشان را از دست داده بودند. ولی وقتی دیدند به زبان خودشان صحبت میکند، بغلش کردند و استقبال کردند. از روز اول روشنک برای اینکه بچهها روحیه بگیرند، بازی درمانی را شروع کرد. کارش را با «مسی پلی» با آرد آغاز کرد. یک سفره یک بار مصرف انداخت و جلوی هر کدام از بچهها یک ظرف آرد قرار داد. یک سری عروسکهای ریز به آنها داد تا داخل آرد پنهان کنند و بعد در آرد دنبال عروسک بگردند. مرحله بعد ۱۰ عدد واشر را داخل آرد قرار داد و به بچهها آهن ربا داد تا با آن واشرها را پیدا کنند. برای هر کدام هم یک برس تهیه کرده بود تا بعد بازی آرد را از وسایل پاک کنند.
بچهها انقدر از این کار روشنک خوششان آمد که از ذوق همه آردها را به سر و کله خودشان و روشنک ریختند. بازیشان که تمام شد، همه جا آرد پاشیده شده بود. بچههای بزرگتر به کمکش آمدند.
بتول کربلا، بتول شلحوب، آلا کربلا و لارا ۱۲ساله بودند و از همان روز اول کمک حال روشنک شدند. دخترها با خانم مربی شروع کردن به تمیز کردن آردها و با برس و آب و صابون همه آردها را جمع کردند. روز اول مهد انقدر به بچهها خوش گذشت که از روز دوم منتظر آمدنش بودند.
روز دوم هم برای خودش داستانی داشت. روشنک یک آهنگ برای بچهها گذاشت تا بچهها فعالیتهای هوشی هیجانی داشته باشند و تحرکشان زیاد شود. ولی اتفاق عجیبی افتاد. بچهها با وجودی که سن و سالی نداشتند، به خانم مربی گفتند: «میشود برای ما از این آهنگها نگذارید؟ لطفا برای ما نوحه بگذارید.» روشنک خواست برایشان توضیح بدهد که این آهنگها بچگانه است و برای بازی است. ولی یکی از بچهها گفت: «من یک درخواست از شما دارم. لطفا سرود یتلو ماتم الجنوب را برای ما بگذارید. اصلا خانم مربی میشود روزی یک ساعت با ما کار کنید تا این سرود را حفظ شویم.» روشنک از بزرگی این بچههای کوچک هیجان زده شده بود. برای بچهها سلام یا مهدی را گذاشت. بچهها با هیجان شروع به همخوانی کردند. از روز سوم روشنک سرودهای لبنانی «یتلو ماتم الجنوب» و «الله معک نحن معک» که حسین خیراندیش برای سیدحسن نصرالله خوانده بود را برای بچهها میگذاشت و با آنها تمرین میکرد. بعد ۱۰ روز بچهها دو سرود را حفظ کرده بودند و قرار شد به محل اقامت مجروحین بروند و اجرا کنند.
برای آنها چفیه یک شکل هم تهیه کرد و روز موعود رسید. بچهها همراه خانم مربی به محل درمان مجروحین رسیدند. مهدی عواضه، پسرشهیده معصومه کرباسی هم برای دیدن مجروحان آمده بود. وقتی بچهها سرودها را اجرا کردند، همه هیجان زده شده بودند. با نوحه بچهها سینه میزدند و شور گرفته بودند. انگار مجروحان جان تازه گرفتند. بچهها خیلی زود به روشنک دلبسته شدند. حتی بین پسر سهسالهاش با آنها ارتباط عاطفی عمیقی برقرار شده بود.
تا جایی که اگر روزی روشنک نمیتوانست به هر دلیلی به مهد برود، بچهها برایش صوت میفرستادند و پیگیر بودند تا پیششان برود. خانم مربی تمام تلاشش را میکرد تا بچهها با انگیزه بیشتری در کلاسها حضور پیدا کنند. به هر بهانهای برای بچهها هدیه تهیه میکرد. با هم نقاشی میکشیدند و کاردستی درست میکردند. گروه امهات القدس هم بعضا وسایلی را که نیاز داشتند برایشان تهیه میکرد.
سیدحسن به ما گفته چیزی را که میبینید باور کنید
روشنک هوشیارگر برایمان از روزهای اول حضورش در کنار بچهها میگوید: «چند روز اول روحیه بچهها اصلا خوب نبود. با مادرانشان که صحبت میکردم میگفتند ما تا چند روز بعد از شهادت سیدحسن در شوک بودیم. واقعا نگاه امام زمان (عج) نیروی الهی بود که به ما قدرت داد تا دوباره سر پا شویم و بتوانیم عملیاتهای موفقی را در جنوب انجام دهیم. جالبتر از همه این بود که بچههای کوچک میگفتند: ما شهادت سیدحسن را ندیده ایم، فقط خبرش را شنیدهایم. پس باور نمیکنیم. خود سیدحسن به ما یاد داده است چیزی را که دیدهایم باور کنیم نه چیزی را که شنیده ایم. برای من خیلی زیبا بود که بچههای کوچک لبنانی هم سخنرانیهای سیدحسن را گوش کرده و به صحبتهایش عمل میکنند. بعد از چند روز که با بچهها کار کردیم، حال و هوایشان عوض شد. بچهها با وجود مجروحیت پدرشان و از دست دادن خانه و زندگیشان، به راحتی میگفتند: جان و زندگی ما فدای امام حسین (ع)، فدای سرسیدحسن نصرالله.» صحبتهای هوشیارگر را قطع میکنم و با تعجب میپرسم: «بچههای مهدکودک میگفتند فدای سر سیدحسن؟» هوشیارگر ادامه میدهد: «بله. از بچههای ۴ یا ۵ساله تا ۱۲ ساله. ۱۰ تا بچه ۱۲ساله داشتیم. حدود ۲۰ تا بچه ۴ تا ۸ سال داشتیم. این روحیهشان برای من عجیب بود که بچه کوچک چه میفهمد که سیدحسن کیست و چه کار کرده است.»
بعد از بازی با بچهها دخترهای بزرگتر کنار روشنک مینشستند و درد دل میکردند. انقدر به هم دیگر انس گرفتند که دیگر روشنک را مثل خواهر یا نزدیکانشان میدانستند. وقت رفتنشان که رسید، جدایی برایشان خیلی سخت بود. دخترهای بزرگتر که روشنک را مثل خواهرشان میخواستند، درخواستی از خانم مربی داشتند. یکی از آنها گفت: خانم مربی میشود به ما چادر بدهید. روشنک از این خواسته بچهها به ذوق آمد و با کمک دوستانش چند چادر زیبا تهیه کرد.
نامه دختری که هنوز سواد نداشت
خداحافظی از بچهها یکی از سختترین لحظاتی بود که در چند سال زندگیاش گذرانده بود. هم برای بچهها سخت بود، هم برای روشنک. حتی پسر ۳سالهاش با آنها انس گرفته بود و مرتب بهانه آنها را میگرفت. ولی بچهها موقع رفتن حسابی غافلگیرش کردند. بتول عباس حمیه ۵ سال بیشتر نداشت و هنوز مدرسه نرفته بود. موقع رفتن به روشنک گفت: «مربی برایت یک نامه نوشته ام» کاغذی را به سمتش گرفت. روشنک هنوز به خودش نیامده بودکه بتول در آغوشش کشید و گفت: خیلی دوست دارم. بچههای دیگر هم هر کدام به سبک خودشان با نقاشی و کاردستی از روشنک قدردانی کردند. این نقاشیها گرانبهاترین و ارزشمندترین هدیهای بود که روشنک تا به حال گرفته بود.